ملورین با حالی داغون به دیواره اتاق عمل تکیه داد و سرش را در دستش گرفت.
چگونه میتوانست تحمل کند؟! حس میکرد قلبش چنان درد میکند که حال از هوش میرود.
محمد روی زانوهایش نشست و دستش را روی شونه ملورین گذاشت، از طرفی محمد طاقت این حال ملورین را نداشت.
چند ساعت بعد دکتر از اتاق عمل بیرون زد، ملورین نمیدانست آن همه دارو و شیمی درمانی روی مینو جواب میدهد یا نه نمیدانست خواهر کوچولویاش تا چقدر دیگر پیشش میماند… زنده میماند…
محمد زود تر به طرف دکتر رفت،او بیشتر از ملورین نگران نباشد کمتر نگران نیست!
– اقای دکتر حال مینو چطوره؟!
دکتری که با روپوش سفید برگه به دست بود لب زد:
– حالش الان بهتره! ولی بخاطر سن کمش هنوز در معرض خطر هست.
مینو میدانست که حال خواهرش دیگر مثل قبل نمیشود میدانست آن مینو شاد و شنگول با دغدغه های بچگانه اش بر نمیگردد.
اشکی از چشمان مینو چکید.
– باید تو این حال چی کار کرد آقای دکتر؟! اول بار بهمون گفتند که بیماری اش زیاد خطرناک نیست و با یه عمل ساده خوب میشه! ولی الان چی؟!…
#پارت251
محمد خوب میدانست ملورین حال خوبی ندارد که با دکتر حرف بزند برای همین خودش با دکتر حرف زد.
متاسفانه بیماری مینو بخاطر آن زمانی که ملورین پولی در بساط نداشت که دارو هایش را تهیه کند انقدر پیش رفته بود که دکتر ها هم جواب درست حسابی به او نمیدادند و مشخص بود کاری از دستشان بر نمیآید.
محمد حاظر بود هر چه پول دارد خرج کند ولی این حال مینو و ملورین را نبیند.
مینو که مرخص شد به سمت خانه حرکت کردند ولی داخل ماشین حتی مینویی که انقدر پر سر و صدا بود چیزی نمیگفت، بخاطر دارو مسکن هایی که به او زده بودند بی حال توی بغل ملورین افتاده بود و خواب و بیدار بود.
به ویلا که رسیدند ملورین، مینو را داخل اتاقش گذاشت و به سمت اتاق خودشان رفت.
محمد با خستگی لباسش را در میآورد، ملورین حس خجالت و معذبی زیادی داشت، با سری پایین افتاده روی تخت نشست.
بعد از چند دقیقه ای که سکوت کرده بود گفت:
– محمد میخوام باهات حرف بزنم، میشه بیای بشینی؟!
محمد با لبخند خسته ای به سمتش برگشت و طبق گفته اش روی تخت نشست.
– جانم بگو؟!
ملورین باز هم سرش را پایین انداخت و شروع کرد با انگشت های دستش بازی کردن.
#پارت252
– راستش نیاز به مقدمه نداره این موضوع، میخوام یه راست برم سر اصل مطلب!
نمیدونم تا کی قراره حال مینو این طوری شه ولی میدونم تو حقت نیست این حجم از استرس و بکشی! ببین محمد میدونم این پولا برا تو پولی نیست ولی من دلم نمیخواد همش سر بارت باشم!
محمد با کلافگی خواست وسط حرفش بپرد که اجازه نداد.
– بزار حرفم تموم بشه، توی همین مدت کوتاه تو کم زحمت نکشیدی.
ولی تا کی قراره تو جور ما رو بکشی؟! نمیخوام تو بخاطر این مشکل مینو خسته بشی.
اخمی کرد و طاقت نیاورد:
– این چه حرفیه عزیز من؟! تو زن منی میفهمی؟!
لازمه بیام این شناسنامه خودم و شناسنامه خودت و بردارم بیارم نشونت بدم؟!
تو زن منی ملو، زنِ… من! متوجهی؟! درد تو، درد منم هست!…
کسی که انقدر خودم دوستش دارم، تو میگی برام زحمته؟!
نفس عمیقی کشیده و روی تخت دراز کش شد، چشمانش را کمی بست تا قوای از دست رفته اش را به دست بیاورد.
#پارت253
– تو و مینو یه نورید برام ملورین، بخدا برای اولین بار حس میکنم هدف دارم تو زندگیم!
نمیخوام به هیچ وجه از دستت بدم.
فردا میریم، میخوام آروم آروم موضوع رو به بابام بگم بسه هر چی پنهونی داشتمت!
ملورین در حالی که بلند میشد لبخندی زد…
آرزو میکرد محمد هیچ وقت از او خسته نشود.
***
در اتاقش را باز کرده و به سمت میز ریاستش رفت. امروز قرار بود خانه پدرش برود و میدانست جنگ اعصاب داشت!!
امیر طبق معمول بدون در زدن داخل اتاق محمد شد، محمد چشمانش را بست و نفسش را با حرص بیرون داد.
– امیر!
من امروز اصلا حوصله ندارم بت گفته باشم.
این چه جور اومدنه؟! میخوای حرص من و دربیاری تو فقط.
امیر با خنده حرص درارش سیبی از روی میز برداشت و همین جور که با لذت گاز میزد گفت.
– سلام داداش! منم خوبم فدات بشم که انقدر نگرانمی، زن داداش چطوره؟!
#پارت254
محمد پلکی زد و چپ چپ نگاهش کرد.
– چرت و پرت گفتنت تموم شد؟! بجنب کار داریم پسر.
این مدتم که نبودم همه کارا رو میخوام چک کنم یه صورت جلسه بهم بده چیزی جا نیفته.
امیر با نگاه جدیِ محمد حساب کار دستش آمد و پوف کلافه ای گفت:
– باشه بابا میرم الان انجام میدم بدخلق خان.
محمد باز جوش نیاریا ولی مامان انگار یه خواستگار دیگه برات دست و پا کرده ها.
با این حرف سرش را از پرونده هایی که بعد از چند هفته وقت رسیدگی به آن هارا داشت، بیرون کشید و نگاه وحشتناکی به امیر انداخت.
– داداش زهرترکم میکنی امروز با این نگاهات تو!
محمد نگاهش را با کلافگی گرفت و خسته لب زد:
– کسی نیست بهشون بگه این یارو بچس افتادید دنبالش زن جور میکنید؟!
– امشب خواستی بری خونه منم باهات میام که حرف بزنیم، ایشالا از خر شیطون پایین مییاند.
– تو حرف نزنی خودش کمکه!
امیر خندید و از در بیرون زد، ذهنش تا کنون تا این حد شلوغ و پلوغ نبود.
حتی نمیدانست شب باید از کجا شروع کند؟! از چه حرف بزند؟! میگفت ملورین را برای اولین بار کجا دیده است؟!
#پارت255
نفسش را خسته رها کرد، امروز بی حوصله تر از هر وقت دیگری بود.
بعد از این که امیر برایش پرونده هارا آورد و آن هارا دید کار های عقب افتاده اش را انجام داد.
بلاخره بعد از چند روز شرکت آمده بود، جدایی از ملورین حتی بعد از این همه وقت باز هم سخت بود.
وقت ناهار بود و همه برای استراحت کوتاهی تعطیل میشدند ولی محمد میدانست اگر به خانه برود دیگر نمیتواند به بقیه کار ها برسد.
کلافه تر از قبل مشغول شد ولی در اخر دلش طاقت نیاورد و تصمیم گرفت حداقل تماسی با ملورین بگیرد.
از پشت میزش بلند شد و شماره ملورین را گرفت.
به دو بوق نکشیده جواب داد.
– الو؟ محمدم!
محمد دلش برای دخترک غنج رفت، باور نمیکرد یک روزی دلش برای صدای یک هم بلرزد.
– جان محمد؟ قربون اون صدای نازکت برم من.
خوبی شما کوچولوم؟!
– نه خوب نیستم محمد، دلم برات تو همین دو سه ساعت خیلی تنگ شده.
از صبح تا حالا چشمم به گوشیه تا بهم زنگ بزنی.
محمد که انگار با شنیدن صدایش جان گرفته بود لبخندی زد.
– خب پس چرا خودت بهم زنگ نزدی خوشگل من؟!
#پارت256
– ترسیدم سرت شلوغ باشه مزاحمت باشم، الان که دیدم زنگ زدی انقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
نمیدونم تا شب چطور صبر کنم تا ببینمت…
دلم میخواد بیام پیشت!
محمد زبانش را روی لبانش کشید و بی هوا رویای لب های معشوقه اش به سرش خورد.
چه میشد اگر او آنجا بود؟! ذهنش سمت و سویی خوبی نمیرفت! کنترل تصوراتش هم دست خودش نبود.
با حس حرارت بدنش، گره کرواتش را باز کرد.
– محمد؟! هستی؟!
دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و لب زد:
– ببین با آدم چی کار میکنی که وسط شرکت واسه توعه نیم وجبی داغ کردم!
انگار ملورین هم بدش نمیآمد که با دلبری خندید.
– من که چیز تحریک کننده ای نگفتم!
– تو چیزیم نگی دل من میخوادت!
ملورین با شیطنت و ناز گفت:
– حالا یه سر بیای خونه چی میشه؟!
– ای پدرسوخته کاری نکن پاشم بیام دیگه نرما!
– اوم، این جوری که بهتره!
محمد که حسابی برای ملورین دل ضعفه گرفته بود نفس گرفت که ملورین تیر آخر را زد.
#پارت257
– مینو رو بردم محله قبلیمون خونه یکی از همسایه هامون، بردمش پیش دوستش یکم حال و هواش عوض بشه.
الانم از حمام اومدم بیرون!
محمد غرید:
– ملو نکن!
– با حوله نشستم رو تخت!
ملورین خوب میدانست چطور محمد را دیوانه کند، البته که دروغ هم نگفته بود.
ناهارش را که درست کرد حس میکرد تنش بوی سرخ کردنی گرفته برای همین دوش عجله ای گرفت و با زنگ خوردن گوشیش سریع بیرون اومد.
– لعنتی!
محمد این را زمزمه کرد و بی طاقت بلند شد.
– دارم میام خانم کوچولو وای به حالت اگه لباس بپوشی!
کتش را چنگ زده و به سرعت از شرکت خارج شد، فکرش هم نمیکرد ملورین، دختری که انقدر خجالتی و سر به زیر بود حال این گونه او را شهوتی میکرد!
سوار ماشین شد و تا خانه به سرعت راند، جوری دلش هوای دخترک را کرده بود که حتی اگر وسط جلسه مهمی بود آن را ول میکرد!!
با کلید در خانه را باز کرده و سریع به اتاق رفت.
ملورین جلوی آینه نشسته بود و خود را تماشا میکرد.
#پارت258
محمد با لبخند خیره به او نگاه کرد، ملورین که محمد را درون آینه دید برگشت و آرام سلامی کرد.
محمد جوابش را نداد ولی در نگاهش هزار حرف بود!
– خانم کوچولو نگفته بودی انقدر بلایی شما؟
حالا با این گرگ گرسنه میخوای چی کار کنی؟!
ملورین مستانه خندید و موهای نم ناکش توجه محمد را جلب کرد، چقدر این دختر از نظرش دلپذیر بود.
– حالا که اومدی موهام و سشوار میکشی؟!
– بله که میکشم دربیارش.
ملورین لبخندی زد و سشوار را از کمد درآورد و به دست محمد داد، با همان نیم متر حوله روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود و حالا تصویر هر دو در آینه بازتاب میشد.
محمد با دقت موهایش را به دو دسته تقسیم کرده و مشغول سشوار کشیدن شد.
ملورین هم از داخل آیینه نگاهش میکرد.
از نظرش انقدر این صحنه جذاب بود که نمیتوانست نگاهش نکند…
#پارت259
گویا که او حرفه ای ترین آرایشگر بود و حال داشت مشتری مهمی را آماده میکرد.
ملورین به این جدیتش لبخند زد و گفت.
– پس اون پسر کوچولویی که پشت تلفن باهاش حرف میزدم کجا رفت؟!
محمد از فکر بیرون آمد و لبخندی در آیینه به او زد.
– اونم به موقعش میاد به حسابت میرسه!
سشوار کشیدن موهای ملورین که تمام شد سشوار را روی میز گذاشت و در آیینه خیره همسرش شد.
حوله را کمی پایین کشید و با این کار ترقوه و قفسه سینه ملو را مشاهده کرد.
بدن های زیادی دیده بود، چه تو پر… چه اسکینی… چه زن هایی که سال ها روی اندامشون کار کرده بودند تا اندامی خوب داشته باشند…
ولی نمیدانست چرا اندام ملورینش جذاب تر و هات تر برایش به نظر میآمد.
خم شد و با ولع کمر دخترک را بوسید، پوست تنش همسان کودکان نرم و خوش بو بود و حسابی از محم دل میبرد.
بلند که شد محمد پشت سرش ایستاد و حوله را پایین تر کشید جوری که ملورین از جلوی آیینه سینه های خودش را میدید.
اما محمد پشت ملورین ماند و گردن لطیفش را با لب هایش نوازش کرد.
#پارت265
ملورین که تازه انگار متوجه درد دلش شده بود، لبش را گزید و سرش را در سینه محمد پنهان کرد.
– خانم خجالتی من بیا ببینم خوبی؟ چرا قایم شدی؟!
ملورین کمی از او فاصله گرفت.
– دلم یکم درد گرفت!
محمد سریع نیم خیز شد و با نگرانی گفت:
– چرا باید درد بگیره؟! میخوای بریم دکتر فدات شم؟!
ملورین لبخندی از نگرانی اش زد و سرش را تکان داد.
– خدانکنه! نه نمیخواد یکم بخوابم خوب میشم.
تو دیرت نشه؟!
محمد دوباره دراز کشید و ملورین را در آغوش گرفت.
– میسپارم دست امیر باید شب برم خونه بابام.
ملورین متوجه شد برای چه موضوعی میخواهد به آنجا برود ولی سکوت کرد.
محمد دستش را نوازش وار روی شکم ملورین کشید تا دردش آرام بگیرد.
– مینو رو کِی باید بیاری…؟!
– عصر میرم میارمش فعلا میخوام یکم اونجا باشه حال و هواش عوض شه.
هر دو میدانستند تا یک ماه اخیر او باید به مرکز کودکان برود برای درمان.
– خیلی دلم برای این بچه میسوزه، چقدر ذوق این خونه و وسایلش و داشت و حالا دیگه نمیتونه ازشون استفاده کنه!
محمد نفس عمیقی کشید و گفت:
– خدایی نکرده واسه همیشه که نمیره! درمان که شد برمیگرده…
#پارت266
ملورین خسته آهی کشید. دلش نمیخواست یک مو از سرش کم شود و میدانست به محض اینکه وارد بیمارستان شود تمام موهایش را میزنند.
محمد دستش را روی تمام بدن ملورین میکشید تا آرامش را ذره ذره به او منتقل کند.
ملورین هم با نوازش های آرامش بخش همسرش به خواب رفت.
ملورین با حس خفگی بیدار شد و متوجه دست حلقه شده دور گردنش شد.
ناخواسته سرفه ای کرد و با دیدن صورت خواب آلود محمد پلک زد و با رگه هایی از خنده لب زد:
– محمدم؟! خفگم کردی دورت بگردم…
نگاهش به ساعت افتاد و با صدای بلند تری گفت:
– هین! محمدد دیرت نشه! ناهارم که نخوردی…
محمد حتی یک سانت هم جا به جا نشد، عجیب بود که با صدای جیغ ملورین هم حتی نظم نفس هایش تغییر نکرد.
ملورین دستی به صورتش کشید تا خواب از سرش بپرد و دوباره محمد را تکان داد و صدا زد.
این بار محمد تن ملورین را به سمت خود کشید و به جای حرف زدن بغلش کرد و سفت فشارش داد.
#پارت267
ملورین حرصی شده مشتش را به سینه محمد کوباند.
محمد با چشم های بسته خسته هومی گفت و و به سختی صدایش را پیدا کرد.
– ملو، میمونی تو بغلم تا بخوابم دوباره!
ملورین این بار با ملایمت موهایش را نوازش کرد و لب زد:
– پاشو محمد، کارات و برو انجام بده شب تا صبح تو بغلم بخواب…!
محمد تک خنده ای کرد و آرام چشم هایش را نیمه باز کرد.
– جون، خوب بلدی با چی هوشیارم کنیا!!
ملورین خندید و بلند شد.
– تا من ناهار و میکشم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن.
ملورین به سمت آشپزخانه رفت تا میز را آماده کند محمد هم به سمت سرویس بهداشتی رفت.
کمی دیرش شده بود ولی خیالش راحت بود امیر اونجاست و کار هارا تا حدی جمع میکرد.
امشب حتما باید زود تر کار را تعطیل میکرد و به خونه پدرش میرفت.
میدانست آمدنش امروز اینجا کار درستی نبود…
ولی چه میکرد؟! چه میکرد که ملورین را نمیتوانست از خود دور کند… رسما معتاد دخترک شده بود!
#پارت268
محمد روی صندلی نشست و خیره ملورین شد، ملورین برای محمد غذا کشید و محمد همچنان خیره او بود.
بلاخره دست از نگاه کردن به او برداشت و لب زد:
– زودی بیا روی پام بشین ببینم، یعنی نمیخوای از تک تک لحظاتمون استفاده کنیم؟!
ملورین خندید و روی پای او نشست. محمد قاشقی پر کرد و نزدیک دهان او برد.
خوب میدانست ملورین هم مثل او خسته و گرسنه بود اما ترجیح میداد اول غذا را دهان او کند.
ملورین با لبخند غذا میخورد و نگاهش به محمد بود.
– خودتم بخور محمد، همش و که دادی به من.
محمد لبخندی زد و کمی هم خودش خورد، بعد از تمام کردن غذایش محمد خداحافظی کرد و به سرعت به سمت شرکت رفت.
***
کار هایش که تمام شد با امیر همیشه خوش خنده به سمت خانه پدرش حرکت کردند.
نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. ولی میخواست تمامش کند، تا کی قرار بود دختر برایش پیدا کنند در حالی که او زن داشت؟!
امیر هم انگار فهمیده بود که محمد بسیار بی حوصله است و برای همین امشب خبری از نمک پرونی هایش نبود.
وقتی رسیدند مادر محمد سریع بیرون آمد و محمد عین همیشه به او سلام کرد.
#پارت269
– دورت بگردم من بلاخره یه بار اومدی اینجا و آب نرفتی خداروشکر!
امیر با شنیدن این حرف، نتوانست نخدد و زیر خنده زد، محمد چپ چپ نگاهش کرد.
مادر محمد که جلو تر رفت امیر آرام زیر گوش محمد لب زد:
– بیچاره نمیدونه زنت انقدر دست پختش خوبه که تو داری چاق هم میشی!!
محمد چشم غره ای به او رفت و باهم وارد پذیرایی شدند.
مادرش همانند همیشه ظرفی پر از میوه جلویش گذاشت و همزمان لب زد:
– بابات میاد الان، فقط تورو خدا دعوا راه نندازی باز!
بیچاره خبر نداشت امشب خود دعوا و جدل
بود….
امیر لب به اعتراض گشود.
– ای بابا انگار نه انگار ما آدمیم توی این خونه!
محمد هم از لجش خندید. و همان موقع حاج مسلم از پله ها پایین آمد.
بعد از سلام و احوال پرسی دقیقا رو به روی محمد نشست.
– خانم خبر جدید و به محمد دادی؟!
محمد نگذاشت مادرش حرف بزند و گفت:
– بله حاج مسلم در جریان هستم باز دختر جدید پیدا کردید…
این چه کاریه آخه حاجی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خیلی خوشحال شدم که ادامه رمان رو نوشتین منتظر بقیش هستم
سلام ممنون از نویسنده عزیز فقط میشه زود به زود پارت گذاری کنید ممنون میشم