رمان ملورین پارت 60 - رمان دونی

 

 

 

– خانم تدارک یه جشن درست حسابی و بگیرید.

 

 

 

محمد دخالت کرد و گفت:

– ولی من می‌خوام عروسی بگیرم با اجازه تون! درسته که ما ازدواج کردیم ولی عروسی نگرفتیم!

 

 

 

– تو با اجازه نگرفتن از من حق این کارم نداری من آبرو دارم جلو فامیل!

 

 

 

محمد دوباره و دوباره در مرض عصبانیت رفت.

– پدر خودتون متوجه هستید چی دارید می‌گید؟!

آره من بدوو اجازه شما عقد کردم ولی می‌دونید چرا؟! چون می‌دونستم به من اجازه نمی‌دید.

می‌دونستم مثل الان می‌خواید حرف بارم کنید.

 

 

 

 

نرگس خاتون که خواست میانه داری کند گفت:

– محمد اشتباه کرده شما بزرگی کنید و ببخشیدش!

به قول خودتون مردم چی می‌گن اگه واسه پسرمون عروسی نگیریم؟!

 

 

 

به قول معروف مرغش یک پا داشت، می‌خواست جوری رفتار کند که محمد از کارش پشیمون شود ولی نمی‌توانست یک عروسی در خور برای پسرش نگیرد.

 

– این پسر اگه فکر آبروی من بود بی اجازه من عقد نمی‌کرد.!

 

 

 

چیز دیگری نگفت و به اتاق خودش رفت، ملورین نفسش را بیرون داد و آرام گفت:

– محمد زیاد مهم نیست عروسی نگیریم من که موافقم!

 

 

لب باز کرد چیزی بگوید که تلفنش زنگ خورد و مجبور شد جواب بدهد.

 

نیلا در این فرصت کنار ملورین نشست تا بتواند با او صحبت کند.

– اسمت ملورین بود نه؟! شاید یکم بد آشنا شده باشیم ولی از همون اول که دیدمت مهرت به دلم نشست!

 

 

 

#پارت295

 

 

ملورین که حواسش از گفت گو محمد پرت شده بود با لبخندی جواب نیلا را داد:

 

– اره اسمم همینه، خوشحالم دوباره میبینمت!

محمد خیلی ازت تعریف کرده.

 

 

 

محمد بلند شد و بخاطر تلفنش داخل حیاط رفت تا صحبت کند.

چشمان نیلای خوش قلب برقی زد و انعکاسش لبخندی روی لبش بود.

 

 

 

– ندیده بودم تا حالا ازم تعریف کنه! خوب دل داداشم و بردی ها!

 

 

 

ملورین مستانه خندید که بی هوا چشمش به صورت شاکی مادر محمد خورد.

 

 

 

از حالت نگاه کردنش سریع خودش را جمع کرد و لبخند روی لبش خشک شد.

حس کرد باید چیزی بگوید و کاری کند تا خودش را در دل این خانواده جا کند!

 

 

 

– حاج بابا گفتند شما خیلی در این باره باهاشون صحبت کردید، ممنون از محبت تون!

 

 

 

نرگس خاتون بدون نرمش بلند شد و با صدای نه چندان دوستانه گفت:

 

– من اگه حرفی زدم یا از شما دو طرفداری کردم فقط و فقط بخاطر ابروی خانوادگی و پسرم بوده!

وعلا با نظر حاج مسلم موافقم!

لطفا وقتی محمد اومد زود برید نمی‌خوام حاج مسلم دوباره عصبی بشه!

 

 

 

 

#پارت296

 

رسما داشتند از خانه پدرش بیرونش می‌کردند؟! انگار یک پارچ آب یخ روی ملورین خالی کردند که خشک شده به رفتنش نگاه کرد و گویا لب هایش بهم چسبیده بود که چیزی نگفت!

 

 

 

 

نیلا لبانش را با زبان تر کرد و خجالت زده سر پایین انداخت، دلش برای ملورین می‌سوخت!

 

 

 

-مامان یکم زبونش تنده ولی قلب مهربونی داره باور کن!

یه چیزی بخور عزیزم از وقتی اومدی اینجا همش تو تلاطم و دعوا بودی.

 

 

 

خودش دولا شد و شربتی از روی میز برداشت و به دست ملورین داد.

 

 

 

ملورین شربت را گرفت و قلپی از آن نوشید و تشکر کرد.

 

 

 

 

 

– می‌دونی وقتی بچه بودم همیشه از دعوا و جر و بحث بدم می‌اومد! خانواده خوبی داشتم ولی خب بحث و دعوا توی همه خانواده ها هست…

منم وقتی مادر و پدرم و می‌دیدم که سر مسئله ای باهم دعوا و می‌کنند و صداشون و روی هم بلند می‌کنند فوری گریه ام می‌گرفت!

 

 

 

 

تک خنده ای زد و نیم نگاهی به به اصطلاح خواهر شوهرش زد!

 

 

 

– محمد می‌دونه من چقد حساسم… ولی می‌دونی امروز یه حسی که اتفاقا خیلی هم قوی بود همش بهم می‌گفت بلند شم! بلند شم و برم تو دل شیر! توی اتاق حاج بابات!

 

 

 

 

#پارت297

 

– می‌ترسیدم محمد از دستم ناراحت بشه یا اصلا کار اشتباهی باشه ولی گفتم آخرش که چی؟! باید برم تو دل شیر!

 

نیلا لبخندی به رویش پاشید و دستش را گرفت: به نظرم بهترین کار رو کردی!

 

محمد از در پذیرایی وارد شد، ملورین متوجه شد که کمی بهم ریخته و وویا کلافه‌ است!

 

– چیزی شده محمد؟!

 

 

محمد دستی درون موهایش کشید:

 

-باید بریم!

 

 

– چیزی شده؟!

 

 

همین طور که کت خودش و ملورین را برمی‌داشت لب زد:

– مینو حالش بد شده ملو، عجله کن باید بریم.

نیلا از طرف من از مامان بابا عذر خواهی کن ما باید بریم! مرسی..

 

 

نیلا هم از جایش بلند شد و با خداحافظی بدرقه اشان کرد…

 

 

 

محمد چند دقیقه با کادر پزشکی حرف زد و بخاطر آن گفتگو حسابی بهم ریخته بود.

 

مطلب دقیقی از حرف هایشان به ملورین نگفته بود ولی ملورین خم دلشوره پیدا کرد بود.

 

 

با این که محمد حرفی نزد ولی خوب می‌دانست وقتی که جان مینو وسط باشد حسابی بهم می‌ریزد!

چون روی مینو حساس بود…

 

 

 

می‌دانست محمد به قدری مینو را دوست دارد که فقط با نگرانی درباره جانش این طور بهم می‌ریزد!

 

 

 

 

 

#پارت298

 

می‌دانست محمد عاشق بچه هاست!

تا راه بیمارستان هیچ کدام حرفی نزدند، محمد سرعتش انقدری زیاد بود که طی چند دقیقه به مقصد رسیدند.

 

ملورین تند تر از محمد وارد بیمارستان شد، می‌دانست مینو در بخش سرطانی ها بستری است پس سریع به آن بخش رفت و سراغ مینو را گرفت.

 

 

– می‌خواستم دکتر مینو رو ببینم! به همسرم زنگ زده بودید حالش خیلی بده؟!

 

 

 

پرستار چیزی درون سیستمش تایپ کرد و با حوصله جواب داد:

– عزیزم منتطر بمونید دکترش بیاد!

 

 

 

 

 

ملورین که بار روانی خیلی زیاد را به دوش می‌کشید، از این خونسردی پرستار عصبی شد ولی سعی کرد آرام با او حرف بزند!

 

 

 

 

– خانم محترم! دارم بهتون می‌گم خواهرم حالش بده متوجه اید؟! بعد شما میگی بزار دکترش بیاد؟ بگید کجاست می‌خوام برم ببینمش!

 

 

 

نمی‌دانست که آرام آرام صدایش بالا رفته و همه با تعجب نگاهش می‌کردند!

 

 

 

محمد خوش موقع از راه رسید و دستانش را دور بدن ملورین حلقه کرد.

– آروم تر ملو! آروم باش!

 

 

 

ملورین شرم زده سر پایین انداخته و نفس کشید! حس می‌کرد اکشیژن به نمی‌رسد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
3 ماه قبل

دو ماه بعد :

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x