رمان ناسپاس پارت 116

5
(1)

 

قدم زنان توی سالن بزرگ اون خونه ی درندشت چرخی زدم.
اینجا بزرگ بود اما بی روح.
خدمتکارا هم که حق هیچ صحبتی رو با من نداشتن
هیچ صحبتی!
تا کی قرار بود شرایط من اینجوری پیش بره !؟
تا کی قرار بود هی نویان رو از خودم دور کنم!؟
فکر کنم بهتره گاهی به خودم یاداوری بکنم من درواقع خودم رو به اون پیشکش کردم تا دیه ای که پسرعموهام خواسته بودن رو بپرداره و نزاره مادرم اعدام بشه.
رو به روی آکواریوم خیلی بزرگی که توی همون سالن بود ایستادم.
آکواریومی که اونقدر بزرگ بود آدم حس میکرد یه قسمت از دریا رو آوردن و گذاشتن اینجا…
بعضی از ماهی ها هم اونقدر بزرگ بودن آدم از دیدنشون وحشت میکرد.
سر انگشتامو به شیشه زدم که همون موقع با یه زن چشم تو چشم شدم.
یه زن جوون که اونور آکواریوم ایستاده بود و از یه قسمتی بهشون غذا میداد.
چشم تو چشم که شدیم با شرم و خجالت نگاهشو ازم دزدید.
آکواریوم رو دور زدم و به سمتش رفتم و گفتم:

-سلام!

دستپاچه شد و خیلی زود چرخید تا پشتش به من باشه.بهش نزدیک شدم و گفتم:

-جواب سلام واجبه هااا.
راستی…من ساتینم ولی همه ساتو صدام میزنن.تو هم میتونی ساتو صدام بزنی.

به ماهی ها غذا داد و بعد از اینکه چپ و راستشو با ترس نگاه کرد گفت:

-اینجا کسی حق صحبت با شمارو نداره.آقا تورج بفهمه اخراجمون میکنه.
جون مادرت کاری نکن اخراج بشم!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-باشه …لااقل بگو امروز چندشنبه است!؟

زیر جلکی نگام کرد و جواب داد:

-پنج شنبه!

چون اینو گفت لبخند زدم.
پنج شنبه بود.
پنج شنبه بود و من میتونستم صبح برم خونه!
سرم رو خم کردم و پیرهنم رو بالا آوردم و بو کردم.
فکر کتم بهتر بود برم حموم.
راهم رو کج کردم و به سمت پله هایی عریضی که درست در مرکز ثقل ساختمون بودن رفتم.
پله هایی که میخوردن به یه پاگرد و از اونجا دوباره به دو مسیر تقسم میشدن.
و من باید از سمت راست میرفتم.
خودمو رسوندم به اتاق.تصمیم گرفتم تا نویان ینجا نیست حمام کنم….

گره ی حوله ای که پوشیده بودم رو سفت کردم و اومدم بیرون.
رو به روی حمام یه راهروی قوس دار بود که می رسید به یه فضای کاملا پوشیده از کمد و گنجه های پر از لباس.
هر چقدر گشتم لباسهای خودمو ندیدم.
فکر کنم از عمد لباسهام رو برداشته بود که مجبور بشم اون لباسهای لخت پتی ای که تو کمد بودن رو استفاده بکنم!
اما من هیچکدوم از اون لباسها رو دوست نداشتم.
نه که خوشگل نباشن نه.
هم خوشگل بودن هم مارک دار و گرونقیمت اما مشکل من با این بود که لخت بودن و اصلا دلم نمیخواست جلوی نویان همچین لباسهایی بپوشم!
از تو آینه خیلی اتفاقی چشمم افتاد به ردیف لباسهای خودش.
چرخیدم و با عجله به همون سمت رفتم.
حالا که لباسهای منو با بدجنسی برداشته بود پس منم بجای این لباسهای لختی ترجیح میدادم یکی از همین پیرهنهای خودش رو بپوشم.
یکی از شلوارکهاش رو پوشیدم و یکی از تیشرتهاش رو هم تنم کردم.
اینارو به اون لباسهای لختی ترجیح میدادم.
بعد از پوشیدن اون لباسها برگشتم توی حموم و قبل از این که باز بعدش خدمتکارا بیان و لباسهامو سر به نیست بکنن خودم شستمشون و یه گوشه پهنشون کردم برای فردا!

لبخند رضایت بخشی روی صورت نشوندم و رو به روی آینه ایستادم.
فردا جمعه بود.
جمعه بود و میتونستم برم خونه ….
خونه، آخ….خونه!
در باز شد و خدمتکاری بدون اینکه حرفی بزنه به سمت حمام رفت.
نیشخند زدم.
مطمئن بودم داره میره که بازم لباسهامو جمع کنه.اینبار اما قطعا دست خالی برمیگشت.
شونه رو برداشتم و به آرومی لای موهام کشیدم که همون موقه با سبد خالی اومد بیرون.
چرخید سمتم و پرسید:

-خانم لباسهاتون !؟

لعنتی اااا! فکر کردم اینبار هم میزارم ببرنشون و دیگه بهم ندن!؟
شونه بالا انداختم و جواب دادم:

-نمیدونم! تو سبد انداختم!

خیلی جدی گفت:

-ولی سبد خالی بود!

شونه بالا انداختم و گفتم:

-پس نمیدونم! غیب شدن!

چندثانیه ای نگاهم کرد و بعد پرسید:

-ولی پس لباسهاتون…

حرفش تموم نشده بود که باز گفتم:

– گفتم که …نمیدونم! بگرد تا پیدا بکنی…

دیگه هیچی نگفت و باهمون سبد خالی از اتاق بیرون رفت.
لبخند عریضی زدم و سشوار رو روشن کردم و مشغول خشک کردن موهام شدم.

به شکم رو تخت دراز کشیده بودم رو تخت و کتابی که مجموعه ای بود از آثار باستانی رو ورق میزدم و تصاویر و اشکال رو تماشا میکردم که حس کردم صدای دوربین رو چندبار پشت سرهم از عقب سر شنیدم .خیلی زود سر چرخوندم و تو همون حالت نویان باز با تلفن همراهش شروع کرد ازم عکس گرفتن…
فورا کتاب رو رها کردم و نیم خیز شدم!
لبخند زد و تکیه از قاب در برداشت و همونطور که سمتم میومد گفت:

-اونقدر تو این حالت قشنگ بودی که نتونستم بیخیال عکس گرفتن ازت بشم!
چقدر من عاشق این اتاقم وقتی تو توش هستی!

بهش خیره شدم و گفتم:

-ولی نباید بدون اجازه اینکارو کنی….

خندید و با نگاه انداختن به تلفن همراهش به طعنه پرسید:

-میفرمایید حق گرفتن عکس از چیزی که مال خودم هست رو ندارم ؟

از این حرفش خوشم نیومد.
اینجوری حس شی بودن بهم دست میداد.
حس انسان نبودن.
با این حال بحث رو عوض کردم و پرسیدم:

-فردا جمعه اس! من میتونم فردا برم درسته ؟

اخم کرد و پرسید:

-کجا؟

خیلی زود جواب دادم:

-خونه خودت بهم گفتی

سگرمه هاش رو زد توی هم و با پرت کردن گوشی موبایلش گله مندانه گفت:

-میشه وقتی پیش همیم اینقدر دم از رفتن نزنی هاااان ؟!
میشه هی نگی کی میشه جمعه ..کی جمعه سر میرسه…فردا چندشنبه اس…من کی میتونم برم ؟
هاااان !؟دیگه این سوالهارو تکرار نکن وگرنه بدجور منو عصبی میکنی…متوجه شدی؟!

حالت صورتش اونقدر ترسناک شده بود که به ناچار سرم رو خم و راست کردم و جواب دادم:

-بله!

دست برد توی جیب لباسش و قوطی داروهاش رو بیرون آورد و یکی از اونها رو گذاشت دهنش و بدون آب شروع کرد جویدن و خوردنش و همزمان سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

-آفرین…خوب میکنی! خوب میکنی که منو عصبی نمیکنی!

تو خودم جمع شدم.تو دو یا سومین برخوردهامون بود که فهمیدم از قرصهای کنترل کننده استفاده میکنه.
قرص هایی با دز قوی!
دستهامو لای پاهام گذاشتم که پرسید:

-لباساتو قایم کردی آره؟

اخم کردم وازش رو برگردوندم که شروع کرد خندیدن.
خیلی خندید و بعد خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت:

-تو شیطونی وردی و لباسهاتو قایم کردی و برای اینکه چیزایی که من واست گذاشتم رو نپوشی اینارو تنت کردی…
و تو هنوز نمیدونی دخترا تو هیچ حالتی به اندازه ی وقتی که لباسهای مردا رو میپوشن صکصی نیستن…

چشمهام روی صورتش که مزین به لبخندی عریض به پهنای صورت شده بود، آهسته و آروم به گردش در اومد.
حتی یک روز هم دور شدنش از اون غنیمت بود.حتی یک روز…
بودن با آدمایی که خانواده ام بودن به من جون دوباره میداد.
دستشو بی هوا به سمت صورتم دراز کرد.
ناخوداه ترسیدم و خودمو کشیدم عقب.
ترسی که واقعا غریزی بود و من هیچ دخلی توش نداشتم.
منوجه این ترس شد و با وا کردن لبهاش از هم پرسید:

-ساتین!ترسیدی؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-نه!

لبخندی زد و گفت:

-چرا…ترسیدی… خب از چی میترسی!؟ از اینکه من لمست کنم ؟ ولی آخه تا کی؟ به نظر خودت من تا کی میتونم صبر کنم و به تو اجازه بدم که با من اینجوری تا کنی!؟

خیلی محسوس داشت بهم حالی میکرد قرار نیست تا همیشه منتظر رضایت من بمونه و بالاخره یکی از همین روزا کاری که میخواد رو انجام میده.
خیره یه صورتش گفتم:

-ولی تو به من قول دادی.قول دادی و گفتی تا وقتی خودم راضی نشدم بهم دست نمیزنی!

تو گلو خندید و خودش رو بیشتر کشید سمتم و با دراز کردن دستش به سمتم موهای نم دارم رو به آرومی نوازش کرد و گفت:

-آره ولی نباید بزاری برسم به مرحله ی خستگی از خودت و رفتارهات…منو خسته نکن!
من همیشه هم قرار نیست آدم خیلی صبوری بمونم!

اینو گفت و با بستن چشمهاش سرش رو آورد جلو و موهام رو بو کشید و گفت:

-اوووووم….به به! موهای نم داری که بوی شامپو میدن…

شونه هام رو جمع کردم و بکم خودم رو کنار کشیدم.چشم از صورتش برداشتم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم.
خدایا…
چرا از من برنمیومد که بخوام یه روز واسش لخت بشم و بگم این من و این تن من …
هرکاری دوست داری باهام انجام بده!
چونه ام رو گرفت و سرم رو برگردوند سمت خودش.
زل زد تو چشمهام و گفت:

-ساتین…دلم میخواد سرمو بزارم رو پاهات و تو نوازشم بکنی.مادرم هیچوقت همچین کارایی درحقم نکرد…
تو میکنی!؟

چقدر عجیب بود این آدم.
گاهی یه هیولای واقعی و گاهی به موجود با عقده های کوچیک و پیش پا افتاده.
پرسید:

-هوم؟ انجام میدی؟

سرم رو جنبوندم و جواب دادم:

-آره…انجام میدم

خیلی آروم دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پاهام.
اولش نتونستم با اینکارش کنار بیام.
واسم سخت بود قبول کردن و پذیرفتنش یا حتی نزدیک شدن بهش.
پاه های خودش رو جنین وار جمع کرد و زیر لب گفت:

-چه آرامشی داری تو دختر…آرامشی که تو داری رو من از هیشکی ندیدم…تو صدات، تو نگاهت ..تو همه چیزت!

سرم رو خم کردم و بهش نگاه کردم بر خلاف میلم انگشتهامو به آرومی لا به لای موهاش فرو بردم و شروع کردم نوازش کردنش.
آروم و آهسته…
موهاش پرپشت بودن و وقتی انگشتهام از لای اونا رد میشد انگار از لای جنگل عبور میکردن…
انبوه موه هایی که یه زبری مردونه و حالت دار داشتن.
چشمهاش رو بست و درحالی که لبخند محوی روی صورتش نقش بسته بود گفت:

-نهال هیچوقت اینکارو برای ما انجام نمیداد.هیچوقت…

حین نوازش کردنش پرسیدم:

-نهال مادرت !؟

با چشمهای بسته جواب داد:

-آره…ولی من یادم نمیاد منو بغل کرده باشه یا بوسیده باشه یا حتی اینکه یه شب اینجوری نوازشمون کرده باشه.
نهال همیشه دنبال خوش گذرونی بود.
دنبال تفریح…پول درآوردن…گردش با دوستهاش.
خنده داره نه؟

آهسته پرسیدم:

-چی !؟

نیشخندی زد و جواب داد:

– اینکه ما همیشه خدمتکارهامون رو بیشتر از مادرمون می دیدیم.
خواهرم تا سه چهارسالگی فکر میکرد خدمتکار مادرشه
چرا ساتین؟ چرا بعضی مادرها شبیه مادر نیستن…

من جوابی برای این سوالش نداشتم چون خودم یه مادر معصوم و مهربون ستم دیده داشتم که تنها کاری که همیشه عاشق انجام دادنش بود و دوست داشت این بود که من سرمو بزارم رو پاهاش و اون نوازشم بکنه یا اینکه موهام رو شونه کنه و ببافه…
خیلی آهسته جواب دادم:

-نمیدونم…

لبخندش عریض ترشد.آروم و سر حوصله گفت:

-ولی دیگه مهم نیست..میدونی چرا ؟

چه سوالهای درهم عجیبی.خیلی آروم جواب دادم:

-نه…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

– چون من تورو دارم!

وقتی اینو گفت غمگین و درهم شدم.
من نمیخواستم مال اون باشم و کاش میشد که نباشم.
کاش خیلی زود ازم سیر بشه.
کاش اصلا کار به اون جاه هایی که اون میخواد نرسه.
دوباره و چون دستم لای موهاش ثابت مونده بود گفت:

-ادامه بده…ادامه بده ساتین….دستهات بهم آرامش میدن.ادامه بده…

آروم آروم از اون حالت خواب عمیق بیرون کشیده شدم.
با اینکه خواب بودم اما سنگینی نگاه های یه نفرو روی خودم کاملا احساس میکردم. چشمهام رو به آرومی از هم باز کردم و چندینبار پلک زدم.
اوایل به خاطر خوابالودگی همچی رو مات می دیدم اما کم کم تصاویر واضح شدن و اون لحظه بود که متوجه شدم احساس اون سنگینی نگاه ها بیخودی نبودن !
نویان روی صندلی نشسته بود و در سکوت کامل منو نگاه میکرد اونم درحالی که یه لبخند روی صورتش نقش بسته بود.
خیلی آروم نیم خیز شدم و بهش خیره شدم.
احساسم بهم میگفت خیلی وقته اینجا نشسته.
چشم تو چشم که شدیم لبخندش عمیقتر و عریضتر شد.
آهسته گفت:

-صبحت بخیر !

بجای اینکه جواب این حرفش رو بدم گفتم:

-خیلی وقت اینجا نشستی و منو تماشا میکنی درسته !؟

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

-خیلی نه…یه دو سه ساعتی هست…

چون اینو گفت فورا سرم رو به سمت ساعت چرخوندم.
هشت صبح بود.
یعنی از پنج-شش صبح بیدار شده بود و نشسته بود رو این صندلی و منو تماشا میکرد.
دیوانه بود.دیوااااانه…
پاهام رو به آرومی از روی تخت پایین آوردم و پرسیدم :

-میتونم برم !؟میتونم برم خونه؟

باز تا این سوال رو پرسیدم نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و خشمگین گفت:

-ولی خونه ی تو اینجاست!

غمگین و حتی ناراحت از اون که مدام داشت با گفتن همچین حرفهایی قول و قرارهامونو زیر سوال میبرد گفتم:

-اما ما یه قرارهایی داشتیم.اینکه من جمعه ها میتونم برم پیش خونواده ام…پیش مادر و مادربزرگم!

خسته و عاجزانه گفت:

-باز که داری دم از رفتن میزنی…اه! لعنت به این کلمه ی رفتن… به سوال میتونم برم!؟ لعنت…

ناخوداگاه دچار ترس شدم.ترس و واهمه ای که حاصل عمل نکردن اون به وعده هاش بود. درحالی که قفسه ی سینه ام از اضطراب شدید تند تند بالا و پایین میشد گفتم:

-ولی تو نمیتونی زیر قولت بزنی نویان…من از اول هفته منتظر امروز بودم.
منتظر این لحظه…
خواهش میکنم.بزار برم…
خواهش میکنم !

آه عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
چشم انتظار بهش خیره شدم.
چشم انتظار شنیدن رضایتش.
اونقدر بهش خیره موندم تا اینکه بالاخره سرش رو بالا گرفت و گفت:

-خیلی خب.تورج میبرمت و نه شب هم میاد دنبالت…

چون اینو گفت لبخند عریض دندون نمایی زدم و گفنم:

-ممنون…ممنون نویان…ممنون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina
sarina
1 سال قبل

بابا چندتا پارت بزار دیگه
تلافی کن توروخدا

بی تام
بی تام
1 سال قبل

الان که ساتو بره با سلدا دوبروشه وامیرسام تو اتاقش

سوگند
سوگند
1 سال قبل

خیلی دلم برای نویان میسوزه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x