ماشین رو سر کوچه نگه داشت اما قبل از اینکه قفل در رو باز بکنه تا من پیاده بشم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با یه مکث کوتاه گفت:
-نُه شب همینجا منتظرتونم!
و در اون لحظه کی توی دنیا میتونست به اندازه ی من عاشق ثانیه ها باشه ؟!
عاشق لحظات…
عاشق راه رفتن رو آسفالتهای خراب کوچه !؟
عاشق اینمحله های پایین شهر؟ کی؟
کیفم رو برداشتم و برای زودتر خونه رفتن و به وصال رسیدن گفتم:
-یادم می مونه!
قفل رو زد و من خیلی زود درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
حس و حالم شبیه به اسیری بود که بعد از سالها بهش عفو دادن یا
حتی مرخصی کوتاه مدت…
حس و حال اون دانش آموزی که زنگ آخرو زدن و حالا بدو بدو داره میره سمت خونشون تا به زمانپخش آنشرلی برسه…
در همون حد سرخوش!
بدو بدو به سمت خونه رفتم.
چرا من اینجارو اینقدر دوست داشتم !؟ چرا !؟
شاید چون میدونستم درو که باز کنن و برم داخل آدمایی رو میبینم که از ته دل دوستشون دارم نه آدمی مثل نویان که به زور کنارش هستم.
به در که رسیدم نفس زنان رو به ردش ایستادم.
خوشحال بودم.
میدونم فقط قرار بود چندساعت اینجا باشم اما بازهم خوشحال بودم.
بی تعلل دست راستمو بالا بردم و
شروع کردم مشت کوبیدن به در….
بی تعلل دست راستمو بالا بردم و
شروع کردم مشت کوبیدن به در.
هول بودم چون میخواستم زودتر مامان و ننجون رو ببینم.
دوباره به در مشت زدم اینبار محکمتر جوری که دست خودمم با زدن اون ضربه ها درد گرفت ولی هیچ خبری نشد.
گمونم اصلا کسی خونه نبود چون این در یه ضربه هم بهش میخورد از گوشهای تیز غلام دور نمی موند و فورا خودش رو می رسوند اما حالا انگار اصلا کسی نبود که بخواد متوجه بشه.
آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
“چه شانس بدی…حالا که من اومدم اونا نیستن”
یکم به سمت در متمایل شدم.کف دوتا دستمو روی اون قسمتهای رنگ پریده گذاشتم و پیشونیم رو به در تکیه دادم.
دو سه بار دیگه دستمو به در زدم و بعد زمزمه کردم:
“مامان آخه کجایی !؟ من به عشق دیدن تو تا اینجا اومدم”
چنددقیقه ای غمیگن و ناراحت توی همون حالت موندم تا اینکه زن همسایه که خونه اش هم تقریبا خیلی با خونه ی ما فاصله داشت زنبیل به دست حین سر کردن چادر گُل گُلیش از همون فاصله گفت:
-ساتو جان خوبی !؟
سر راست کردم و گفتم:
-سلام صفورا خانم….
دستشو تکون داد و گفت:
– در نزن. کسی خونه تون نیست.با غلومی رفتن شاعبدوالعظیم…
غمگین تر از قبل به زن همسایه نگاه کردم.
بدترین خبر ممکن رو بهم داده بود.
نه من یادم مونده بود که اونا تمام تفریح و دلخوشیشون اینه که گاهی جمعه ها برن زیارت شاعبدالعظیم و نه فکر کنم اونا یادشون مونده بودن من قراره جمعه بیام اینجا.
چه بدبیاری بی!
حالا کمتر زمان رو کنار هم میگذرونیم.
کمتر از پیش بینی من.
اه عمیقی کشیدم و روی سکوی کنار دیوار گلی نشستم.
کیفم رو گذاشتم روی پاهام و سرم رو به عقب تکیه دادم.
دلم میخواست لحظه به لحظه ی اینجا بودنم رو کنار اونا بگذرونم اما انگار قسمت نبود.
زیر لب زمزمه کردم:
“اشکال نداره…چنددقیقه هم ببینمشون و کنارشون باشم کافیه…آره…کافیه”
رفته رفته چشمهام گرم شدن و پلکهام سنگین.
به شوق اومدن به این خونه چهار-پنج صبح بیدار شده بودم و حالا احساس خستگی میکردم و تا چشمهام رو روی هم گذاشتم خوابم برد.
نمیدونم چنددقیقه یا چند ساعت اونجا روی سکو نشسته بودم اما وقتی یه نفر با پاش چند لگد به پام زد فورا چشمهامو وا کردم و سرم رو از تکیه به عقب برداشتم.
چشمهای خوابالودم رو چندبار بازو بسته کردم تا بالاخره چشمم به صورت امیرسام افتاد.
فورا از روی سکو بلند شدم.
کلاه کاسکتش رو روی موتور گذاشت و بعد زبونشو توی دهن چرخوند و گفت:
-خوبه! پس بالاخره سروکله ات پیدا شد!
چرا کم میزاری انقد ؟
هروقت دلت خاست پارت میزاری
مگه میشه اینجوری ؟؟
ی شب پارت بزاری ی شب نزاری
اینهمه ط کامنتا میگیم بیشتر بزار بیشتر بزار چرا توجه نمیکنی ؟
پارتا کمه ی شب در میون میزارم
کم بود