*سلدا*
حوله رو دور تنم پیچوندم و با پوشیدن کلاه حوله از حموم اومدم بیرون!
شاد بودم.
شادترین دختر جهان!
چنان احساس خوشبختی و خوش شانی میکردم که حد و مرز نداشت.
حس میکردم شاه ماهی شکار کردم.
یه شاه ماهی بی نظیر…
دمپایی هام رو پوشیدم وشروع کردم آواز خوندن:
-خوشم انقدر خوشم زبونش ازش قاصره
ساقیا کاری کن امشبو یادم نره
باده از نو بده هنوز حواسم بجاست
اختیار دلم ساقی به دست شماست
مست مستم کن …
یلدا درحالی که ظرف نودولیت گرفته بود دستش و هی چنگالو تو رشته ها فرو میبرد و میخورد از آشپزخونه بیرون اومد و با قطع آواز خونی من با شک پرسید:
-چیه ؟ کبکت خروس میخونه!
قری به کمرم دادم و با عشوه سمت آینه رفتم و گفتم:
-چرا نخونه!؟ اون هم با داشتن شاه ماهی ای مثل امیرسام! اای بلدا نمیدونی چقدر منو دوست داره و نمیدونی چقدر پولداره…شانس بالاخره به من رو کرد
لبخند زدم.به صورت خودم خیره شدم و یه بوس واسه خودم فرستادم و گفتم:
” سلاااام خوشبختی…سلام بنز ده میلیاردی…سلام خونه تو زعفرونیه…سلام جواهرات ۲۵عیار…سلام لباسهای برند میلیونی…”
یلدا قدم زنان به سمتن اومد و همزمان سوتی زد و گفت:
-در این حد پولداره !؟
با اطمینان گفتم:
-بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد
لبهاش رو جمع کرد و سوت زنان گفت:
-جوووون اینجور که بوش میاد تریپ سیندرلایی شده زندگیت!
دستهام رو به کمرم تیکه دادم و گفتم:
-دقیقاااا….نقشه های خفنی برای خوشبختی خودم دارم دارم یلدا! بشین و تماشا کن!
چشمهاش روی اندامم به گردش دراومد.
اندامی که همیشه هم اون و هم خیلی های دیگه به داشتنش غبطه میخوردن!
البته…دارندگی و برازندگی!
یکم دیگه از نودولیتش خورد و بعد هم قدم زنان بهم نزدیک و نزدیکتر شد و کنجکاو پرسید:
-نقشه هاتو بگو منم بشنوم؟
بالم لب قرمز رنگی رو از جلوی آینه برداشتم چرخیدم سمتش.دستمو روی کمرم پایین آوردم و جواب دادم:
-من امروز از اینجا میرم!
از این خبر یهویی و بی مقدمه ی من جاخورد.دیگه حتی نتونست به خوردن نودولیتش ادامه بده.
چندقدمی جلو اومد و بعد متعجب نگاهم کرد و پرسید:
-سُلی…میخوای بری!؟
سر انگشتمو تو بالم فرو بردم و بعد اونو به آرومی رو لبهام مالیدم و جواب دادم:
-اهوووم !
-یه این زودی برات خونه خرید !؟
نیشخندی زدم و جواب دادم:
-نه خنگول! ولی میخوام کاری کنم که زودتر بخره! میخوام امشب وسایلمو جمع کنم و برم.شب که شد بهش زنگ میزنم میگم صابخونه ی تو هردومون رو انداخته بیرون.
میگم آواره شدم و اون خب خیلی رو من حساسه…
حتما در اسراع وقت دست به کار میشه و برام خونه میخره!
محو تماشام لبخندی زد و گفت:
-بابا تو دیگه کی هستی!
چشمکی زدم و جواب دادم:
-عشق اول و آخر یه پسر خوشتیپ پولدار!
اینو گفتم و دوتایی زدیم زید خنده….
*ساتین”
آبپاش رو برداشته بودم و سر حوصله به گلدونهای روی طاقچه ام آب میدادم.
هرچی به زمان رفتن بیشتر نزدیک میشدم، غمینگتر و دپرس تر و ناراحت تر میشدم.
مدام از خودم میپرسیدم یعنی من واقعا ساعت نُه باید برم و تا جمعه ی هفته ی بعد نمیتونم ببینمشون !؟
حس میکردم اصلا تا جمعه ممکن نیست دووم بیارم.
پیر میشم …
شکسته تر میشم…
افسرده تر…نالان تر!
ولی چیزی که بیشتر از این موضوع ذهن منو درگیر خودش کرده بود.
اونقدر عاشقش بود که بالاخره گشت و گشت و گشت که پیداش کرد.
یعنی صکص هم داشتن !؟
لابد داشتن دیگه…
اگه نداشتن که گردن امیرسام کبود نبود!
تصور کردنشون تو همچین حالتی واسم سخت بود و من باید اعتراف میکردم که گاهی ته دلم به سلدایی که البته ندیده بودمش غبطه میخوردم که اینقدر امیرسام دوستش داشت.
آاااه!
لعنت به این عقربه ها که وقتی پیش نویان هستم دیر میگذرن و وقتی اینجام به سرعت برق و باد!
همینطور داشتم گلارو اب میدادم که در باز شد
دیگه گلهارو آب ندادم.
سرم رو چرخوندم چشمم به امیرسام افتاد.
نمیدونم چرا باز اومده بود اینجا.
آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم.
نگاهش اخمالود بود.درو بست و قدم زنان اومد سمتم…
چطوری میتونم رمانم رو تو این سایت قرار بدم لطفا راهنمایی کنید☺
اینجا میاس تموم شه ¡-¡
خدایی دلم میخواد گردن این سلدا رو بزنم