ایستاد و چرخید سمتم.کنجکاوانه زل زد تو چشمهام و پرسید:
-چی!؟
برای گفتن و نگفتن اون حرفها دودل بودم.نمیدونستم بگم پشت سر اون کسی که دنبالش حرف زیاد هست یا نه؟
سکوت و مکثم که طولانی شد کلافه گفت:
-اهههه! دِ بگو دیگه! مزد زبونت رو میخوای به کارش بندازی و تو دهنت بچرخونیش؟
آب دهنمو قورت دادم.چند تار موی پیچ و تاب خورده از زیر شالم بیرون اومد فرستادمشون زیر شال و بعد گفتم:
-اونی…اونی که تو…که تو دنبالش هستی هرکی که هست دختر خوبی نیست!
تا اینو گفت حالت صورتش به کل تغییر کرد.چشماشو ریز کرد و بعد درحالی که آروم آروم به سمتم میومدگفت:
-چی؟چیگفتی!؟
قیافش ترسناک شده بود و چشمهای من روی همون صورت غضب الود به گردش دراومد.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دختری که…دختری که دنبالش یه دختر بد که ظاهرا به اصول اخلاقی پایبند نیست…
آهسته نفس میکشید و منو جور ترسناکی نگاه میکرد.انگشتاش مشت شدن و رگ های گردن و حتی بازوهاش بالا اومدن…
قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد و پرسید:
-چی !؟ درست حرف بزن…
واقعا ترسناک شده بود.اونقدر ترسناک که قانع شدم باید چندقدمی عقب برم.
فاصله که گرفتم گفتم:
-هرجا پی اون دختر و حتی دوست صمیمیش رو گرفتم همچین حرفهایی شنیدم….حتی از خیاطخونه بخاطر ارتباط نامشروع جنسی با رئیسش که زن داشت هم اخراج شد.زن صاحبخونه ی دوستش هم همچین حرفهایی میزد اونم میگفت دوست سلدا که اسمش یلدا هست و خود سلدا قصد داشت شوهر و بچه هاشو اغفال …
حرفم تموم نشده بود که دستش بالا اومد و سیلی محکمی به گوشم زد و بعدهم با بالا بردن صداش گفت:
-دهنتو ببند کثافت ..پشت سر سلدا درست حرف بزن وگرنه با همین دستهام خفه ات میکنم…
یقه لباسمو تو مشت گرفت و درحالی که از خشم زیاد نفس نفس میزد یهم خیره شد.
ناباورانه بهش زدل زدم و بعد دستمو روی صورتم گذاشتم….
باورم نمیشد اون به صورتم سیلی زد اونم بخاطر بیان حقیقت….
باورم نمیشد اون به صورتم سیلی زد اونم بخاطر بیان حقیقت….بخاطر دختری به اسم سلدا که حتی نمیدونم جایگاهش تو زندگی امیر سام چیه!
شده بودم یه مجسمه….یه مجسمه که نه میتونه تکون بخوره و نه میتونه پلک بزنه و حتی قدرت تکلم هم نداره.
صدای جدی و پر تحکمش تو گوشهام اکو شد:
-خوب گوش کن ساتین…اولین و آخرین بارت باشه راجب سلدا اینجوری حرف میزنی…اینو همیشه بادت بمونه!دفعه ی بعد فقط به یه همچین سیلی ای رضایت نمیدم….تا نکشمت و جونتو نگرفتم ولت نمیکنم!
خیلی آروم عقب عقب رفتم و بعد آهسته گفتم:
-اون حرفهایی بودن که بقیه پشتش میگن!
صداش رو روی سرش انداخت و فریاد زد:
-بقیه غلط کردن باتووووو….
صداش عین نگاه و هیبتش ترسناک بود و نعره اش خونه رو لرزوند.برام باور نکردنی بود اون تا به این اندازه رو اون دختر حساس باشه.
مگه کی بود…چی بود….چیکاره بود….
بعداز یه مکث طولانی و یه سکوت پر حرف گفتم:
-هزار بار دیگه هم این سوال رو ازم بپرسی همینهارو راجبش میگم و تو اگه میخوای باور نکن…من دروغ نمیگم.خیلی جاها دنبال اون دختر گشتم همه هم پشت سرش همینهارو گفتن….
دستشو رو شونه ام زد و باخشونت به عقب هلم داد .تلو تلو خوردم اما نیفتادم. اومد سمتم و گفت:
– خودت و حرفهات مفت هم نمی ارزین!
لبهامو روهم فشردم تا اشک نریزم و بعد گفتم:
-دیگه نمیخوام برات کار کنم
بازهم با دادش تن منو لرزوند:
-برد به درک! تو اخراجی! اخراااااج !
پوزخند زدم.ظاهرا عادت داشت این جمله رو زیاد به اینو و اون بگه!هی بگه اخراحی اخراجی….
نفس عمیقی کشیدم و بار دیگه بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چون حقیفت رو گفتم!؟تو همیشه همینطوری هستی؟ هرکس حقیقتی رو بگه که به مذاقت خوش نمیاد باهاش میفتی رو دنده ی لج؟
اول خشمش از من رو دندونای خودش خالی کرد و بعد هم به در اشاره کرد و گفت:
-برو بیروووون و یه برنامه بچین چشمم به چشمت نیفته…
مکث کرد.از خشم ریاد به نفس نفس افتاده بود.پنجه هاشو به رخم کشید و گفت:
– دیگه هیچوقت جلوی من ظاهرا نشو وگرنه با همبن دستام خفه ات مبکنم! حالا هم گمشو بیرون….
فکر کنم همه چیز باید همینجا بین من و اون تموممیشد.وقتی میگم همه چیز یعنی بقول خودش دیگه نمیتونستم جلو چشماش ظاهر بشم.
دیگه نمیتونستم همصحبتش بشم یا حتی براش کار کنم.
خیره تو چشمهاش عقب عقب رفتم و بعدهم از اونجا زدم بیرون…
هی لبهامو روهم فشار میدادم که بغض گیر کرده تو گلوم آزارم نده و نشه اشک و سرازیر نشه از چشمام…
پشت دستمو روی چشمام فشار دادم و چندبار پشت سرهم آب دهنمو قورت دادم و راه افتادم سمت اتاقهام. اگه اون نمیخواد واقعیت رو قبول کنه یا منو کنار خودش داشته باشه خب باشه…
راحتش میزارم!
تقصیر من احمق که نمیخواستم یه آدم بد براش بشه دردسر….تقصبر من که اونقدر به فکرش بودم.
ننجون از پشت سر صدام زد و گفت:
-ساتو…نمیای با ما چایی بخوری ننه!؟
اگه برمیگشتم و نگاهش میکردم چشمهای لباب از اشکم رو می دید و میفهمید چی بین من و سامی گذشته برای همین بدون اینکه به سمتش برکردم گفتم:
-نه میرم استراحت بکنم خستمه!
-شام امیرسامو بهش دادی!؟
-بله ننجون دادم….
آه عمیقی کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم. عاجزانه کتونی های قرمزمو از پا درآدردم ورفتم داخل.
* سلدا *
بادکنک آدامس رو ترکوندم و نگاهی اجمالی به ردیف تاکسی های فرودگاه انداختم.یلدا دسته ساک رو گرفت و با کشیدنش خسته و کلافه گفت:
-عین مانکنا ابنجا واستادی که چی!؟ تاکسی بگیرم!؟
آدامس رو لای دندونام جویدم و گفتم:
-بگیر!
یه تاکسی گرفت و هردو سوار شدیم.اون از وقتی رسیدیم ایران و پامونو فرودگاه گذاشتیم نگران و مضطرب بود و همین رفتارها مدام می رفت رو اعصاب من.توهمی شده بود و گمون میکرد فتاحی همه جا دنبالمون!
حتی خو خرکیه هم همین فکر به سرش زده بود.
ریلکس نشستم رو صندلی ونگاهی بهش انداختم.از پشت شیشه دور و اطراف رو نگاه کرد وبعد گفت:
-میترسم سُلی…
-از چی!؟
دل نگرون جواب داد:
-میترسم یارو اومده باشه دنبالمون…یه وقت بلا ملایی سرمون نیاره!؟ جری نشه اسید مسید بپاشه رو صورتمون…تو که میدونی…من تو اگه شکل و قیافه و اندام نداشته باشیم بازار کار هم نداریم…
نگاه تندی بهش انداختم و گفت:
-زر مفت چرا میزنی تو یلدا؟ چرا باید هنچین کاری بکنه!؟
زل زد تو چشمهام و گفت:
-چون تو چکش رو پاس کردی و به اینکه هنوز کلی از زمان صیغه ات مونده بود با سواستفاده گری و تهدید واسه نشون ندادن فیلمهای سکستون به زنش دویست میلیون پول ازش گرفتی و همه رو تو ترکیه صرف خوش گذرونی کردی…دلیل بهتر از این !؟
سرمو چرخوندم و چشم دوختم به بیرون و گفتم:
-تنهایی چیزی که برام اهمیت نداره فتاحیه …بخواد دست از پا دراز کنه تمام گه کاریاشو میفرستم برای زن و پدر زنش!
بابااا روزی یه پارت خیلییی کمه ، پارت های بیشتری بزارررر 🥺
منی که کل فحشم خلاصه میشد به بیشعور و گم شو الان هرچی بلد بودم و نبودم به امیر خاک بر سر گفتم یعنی ۷ جد بعدش هم مورد عنایت قرار گرفت
امیر سام خیلی گه 🙄
اخه فکر کن امیر سام عاشق ساتو بشه بد بیاد منت کشی ساتو محل سگ بهش نده 😂😂
چقدر از این امیرسام بدم اومد اخه😑 بخاطر ی دختر ک شغلش….. دست رو ساتو بلند کرد توف ت صورتش لیاقتش همین سلداس 😶 ولی از نویان خوشم میاد ولی چرا نویسنده نمیارتش؟ نکنه امیرسام و سلدا باهم ازدواج کنن؟؟ بخدا این امیرسامه لیاقت ساتورو ندارع😑
وقتی که دوست امیر سام سلدا رو بیاره خونه قیافش دیدنی میشه 😶
واااییی آره فکر کنم با فک باز میمونه تماشا میکنه😂