رمان ناسپاس پارت 39

0
(0)

 

هرچقدر من بهش میتوپیدم از رو نمی رفت.اینبار هم گردن کج کرد و انگار که نه انگار از من توپ و تشر دیده باشه گفت:

-با ما بهز آن باش که باخلق جهانی دخی خوشگله… راستی.چقدر خوشگل شدی امروز…چیکار میکنی تو لامصب امروز از دیروز قشنگتری فردا از امروز !؟ هان!؟

من امثال این بچه مایه دارارو خوب میشناختم.با همین خزعبلات مخ دخترارو میزدن اونم صرفا واسه جر دادن سورخای جسمشون بعدهم
سردرگم و سردرگریبون با یه تست بارداری مثبت ولشون میکردن به امان خدا.این یکی هم که دیگه دست نشانده ی یکی مثل فتاحی بود.یعنی من اینطور فکر میکردم و مطمئن بودم اون فرستادش دنبالم.
چشمامو واسش درشت کردمو گفتم:

-دست از سر من بردار…من به تو نخ بده و پا بده نیستم بچه زرنگ پس نقشه هاتو پاره کن و بنداز دور…برو اینو به فتاحی جونت هم بگو!

از رو که نرفت هیچ، آهسته خندید و گفت:

-اوه چشاشو… جوش نیار…فتاحی کیلو چند!؟ به جون عزیزیت منو فتاحی نفرستاده این هزار بار! من خودم از وقتی اونجا دیدمت رفتم تو کفت خودتم میدونی …خوبم میدونی پس اینقدر پای فتاحی رو نکش وسط….من با اون ارتباطی که تو فکر میکنی ندارم.نمیدونم چی بینتون گذشته اما باور کن من از طرف اون نیومد م پ دیگه هی تکرارش نکن!

پوزخند زدم چون اصلا باور نکردم.اون فتاحی هفت خطی بود که دومی نداشت والبته به موقع هم حسابشو می رسیدم.پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

-برو پی خوش گذرونیات بچه جون…میبینی که کار من اینه نه اون چیزی که تو فکر میکنی!

لبخند معنی داری زد و گفت:

-مارو نپیچون قناری!من که میدونم تو کارت همین…خودم خونه ی فتاحی دیدمت…اونو که نمیخوای انکار بکنی هوم!؟

برام‌مهم نبود من رو خونه ی اون کثافت دیده.برای همین زل زدم به اون قیافه ی مثلا محترمانه و جنتلمنش و بعد با خشم گفتم:

-به تو هیچ ربطی نداره کار من چیه!حالیته بچه پرو!؟
یا میری یا به صاحب رستوران‌میگم مزاحمم شدی

بلافاصله مثل خودم باهمون لحن جدی و عاری از هرگونه شوخی گفت:

-اوکی رو بده و امشب بیا خونه ام و اینقدر ادا تنگارو واسه من درنیار.فتاحی چقدر واسه یه شب برات سُرفید هان!؟ من دو برابرشو بهت میدم…

اینو گفت و از تو جیبش یه کارت بیرون آورد و گذاشت روی میز .پیشنهادش وسوسه انگیز بود.میتونستم بهش رقمی بدم که با دو برابرش بشه خیلی چیزارو رفع کنم.صورتمو رو از نظر گذروند و دوباره گفت :

-شب منتظرتم عروسک …خیالتم راحت من هیچ ارتباطی با فتاحی ندارم جز مسائل کاری که اونم هرازگاهیه…یادت نره…دو برابر…شایدم سه برابر…خیلی که راضیم کنی شاید چهاربرابر

مدام با انگشتاش عدد دو و گاهی سه و چهار رو بهم نشون میداد…. دو…سه….چهار…
دو سه برابر فتاحی یعنی پول یه ماه کار کردن تو این نکبتخونه.
بدون اینکه کارت رو بردارم گفتم:

-شاید بهش فکر کردم…شاید…

کف دوتا دستشو روی میز گذاشت و با بلند شدن از روی صندلی سرش رو آورد جلو و گفت:

-خانم هایی مثل تو تعدادشون خیلی زیاده اما تو یه سری فرق کوچولو با بقیه شون داری …همچین یکم وحشی تر و کاربلد تری که همیناش خوابیدن با تورو قشنگتر میکنه

پوزخند زدمو گفتم:

-عه؟ مطمئنی همچینم که تو میگی!؟ فتاحی بهت گفته!؟ آره؟

جفت ابرو بالا انداخت و جواب داد:

-نووووچ! تصویر سازی کردم تو ذهنم! همون روز و لحظه ای که توی اون لباس خوشگل دیدمت شبا قبل خواب تورو کنار خودم تصور میکردم…

کم کم داشت باورم میشد از طرف فتاحی نیست.
البته گاهی تصور میکردم شاید فتاحی اونو فرستاده باشه دنبالم که بندازم توی تور ولی اگر هم بخواد همچین کاری کنه لااقل کسی رو میفرسته دنبالم که نشناسمش نه این پسره رو. برای همین بی میل لب زدم:

-قول اومدنی در کار نیست اما شاید…

-پرید وسط حرفم و با خوشحالی گفت:

-شاید واسه ماهمون معنی اوکی رو میده…راستی…نمیخوای اسممو بدونی!؟

هنوز برنامه ای برای بودن باهاش نچیده بودم هرچند دل خودمم چندهفته ای واسه بودن با یه آدم درست و حسابی تنگ شده بود با اینحال با لحن گزنده ای گفتم:

-نه خودت مهمی نه اسمت!

خندید و دور از چشم صابکار لپمو کشید و گفت:

-وحشی خوشمزه!

دستشو باخشونت پس زدم وگفتم:

-مزه نکرده فهمیدی خوشمزه ام!

با تکون دستش از بالا تا پایین گفت:

-یه پا مونیکا بلوچی هستی واسه خودت نچشیده میشه خیلی چیزارو حدس زد جگر جان!

به در اشاره کردم و گفتم:

-برو!

لبخند زد و گفت:

-باشه میرم.ولی خدایی من بهتر از اون فتاحی نیستم!؟ اونم فتاحی ای که فقط خدامیدونه چندتا زن صیغه ای داره…!؟

با تلخ زبونی و واسه اینکه امیدوارش نکنم گفتم:

-دلتو صابون نزن!

خندید و گفت:

-نه دلمو صابون میزنم چون میدونم تو میاااای…خلاصه که منتظرتم جیگر جوووون!

با گفتن این حرف لبخند معنی داری زد و بعد هم از رستوران بیرون رفت….

به کارت توی دستم نگاه کردم.اعداد و رقم پول تو مغزم رژه می رفت.لبخند پلیدی زدم و به این فکر کردم که این پسره اونقدر تو کف من که هرچی بگم نه نمیاره….
میتونستم بیخیال بشم و برم خونه ی یلدا و کپه مرگم رو راحت زمین بزارم میتونستمم پیشنهاد پسره رو قبول کنم و مزد چند روزمو جور کنم و دست کم پیش پیش اجازه خونه مصیب رو بدم که باز به سرش نزنه سر منو ببره و بزاره رو سینه ام اونم بخاطر از دست دادن خونه اش!

صاحب رستوران، درحالی که چشمش پی من بود از پشت میزش بلند شد و رفت سمت در رستوران. کارت بزرگ رو برگردوند تا قسمت ” بسته است” به سمت خیابون بیفته و کسی وارد رستوران نشه.
حرکاتش مشکوک بودن اما توجهی نکردم.
کارتی که اون پسره سمج بهم داده بود رو گذاشتم تو جیب لباسم و بعد دستمال یزدی مرطوب مچاله شده رو از روی میز برداشتم و راه افتادم سمت اتاق کنج رستوران تا وسایلم رو بردارم و برم.

کیفم رو برداشتم و از آینه ی پر لک و چرک وصل شده به دیوار نگاهی به صورتم انداختم.
عادت کرده بودم به سرخ بودن لبهام و اینبارهم نتونستم بیخیال کمرنگ شدن اون سرخی بشم.رژ رو از توی کیفم بیرون آوردم و روی لبهام مالیدم که متوجه حضور صاحب رستوران توی چهارچوب شدم.
سر نچرخوندم و فقط برای چند لحظه از کاری که درحال انجامش بودم دست کشیدم و از گوشه ی چشمی نگاهی بهش انداختم.
دستشو به چهارچوب تکیه داد و گفت:

-اون یارو مشتریت بود آره!؟

پورخند زدم و به کارم ادامه دادم.باهاش حال نمیکردم و چندان روی خوش بهش نمیدادم چون به دلم نمینشست واسه همین با لحنی عاری از محبت گفتم:

-فضولو بردن جهنم گفت چرا کون اون یکی نمیسوزه!

دستشو از چارچوب در برداشت و گله مند پرسید:

-اول صابکارت بودم الان شدم فضول !؟

رژلب رو غلاف کردم و لبهام رو روی هم مالیدم.رو پاشنه ی پا به سمتش چرخیدم و گفتم:

-آدم فضول میتونه هرکسی باشه حتی صابکارت

نگاهی به هیکلش انداختم.
زیرک بود اما نه خیلی …
یه مرد حدودا چهل و پنج ساله که فکر میکنه معامله گر خوبیه! درمورد من هم همینطور فکر میکرد.
وقتی بهم گفت اینجا میتونم کار کنم باخودش به این نتیجه رسید که هم یه کارگر استخدام کرده هم یه بدن توپ جهت خالی کردن کمرش!
ناخن خشک بود و ناخن خشک ها هیچوقت مشتری های خوبی نبودن!
سعی کرد ادای آدمای زرنگ و همچی دون رو دربیاره.
براندازم کرد و گفت:

-خبردارم نصف اونایی که میان اینجا مشتری هاتن! تورستوران من کاسبی راه انداختی…کارکردنت سوای کاسبی کردنتِ…واسه اون باید هزینه بِسرفی…هزینه ش هم زیادی نی.همینجا توهمین اتاق….دو دور هم نمیخوام و به یه دور راضی ام…

پوزخند زدم.گفته بودم ناخن خشکِ.یه زیر خواب مفت و مجانی میخواست با اون بدن و روی نکبت و حال بهم زنش….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
1 سال قبل

دختره خراب 😐 حیف اون ساتو آخ ننه فدات شه خاک تو سر سامی خاککککک هندی مرده

Melin
Melin
پاسخ به  مسیحا
1 سال قبل

وااایی جعررر الحق🤣👌

مسیحا
مسیحا
پاسخ به  Melin
1 سال قبل

سامی هم خیلی گاوه 😐😂 حیف ساتوووووور

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x