رمان ناسپاس پارت 90

0
(0)

 

چون نگاه هاش سنگینی میکرد برام لب گزیدم و رومو سمت دیگه ای برگردوندم تا باهاشون چشم تو چشم نشم.ننجون که بیش از بقیه از این رفتار من با امیرسام و حرفهام متعجب شده بود نیشگونی از پام گرفت و گفت:

-عه ساتو …این چه حرفیه!

نگاه های سنگینش رو به روی خودم کاملا احساس میکردم.ولی اهمیت نداشت.رفتار دیشبش رو هنوز از یاد نبرده بودم و حس میکردم تو شوک شنیدنشونم!
ننجون چشم از من برداشت و رو کرد سمت امیرسام.
تصنعی خندید و بعد هم گفت:

-یه وقت به دل نگیریا امیرسام جان…این نیز یکم تحت تاثیره…حالیش نیست چه میگه!

با تحکم گفتم:

-اتفاقا من حالم خیلی خوبه خوبه….

ننجون دوباره یه نیشگون ازم گرفت و بعدهم گفت:

-بسه دیگه ساتو…تو امروز یه چیزیت شده هاااا….

امیر سام با پوزخند از منی که همچنان نگاهم سمت دیگه ای بود تا چشمم به صورتش نیفته، رو برگردوند و بعد از ننجون پرسید:

-خب….گفتین منصرف شدن از گرفتن پول…؟

ننه ابرو بالا انداخت و جواب داد:

-نه ننه! به خیالت این‌گرگها حاضرن از همچین پولی بگذرن و رضایت بدن؟.آی ننه اگه بدونی چه سختی کشیدیم..آی ای…خدا به روز کافر نیاره…
ولی معجزه شد ننه معجزه شد.ساتو یه خیری رو پیدا کرد اون پول رو داد !

تا ننه اینو گفت امیرسام یا شک و تردید من رو نگاه کرد.
اون زرنگ نبود.
ساده لوح نبود که خیلی سریع بپذیره واقعا یکی پیدا میشه همچین مبلغی رو برای آزادی یک نفر بپردازه.
دوباره و غرق در فکر دستی به صورتش کشید و بعد هم پرسید:

-چرا در مورد این موضوع با من حرف نزدین!؟

از روی تخت بلند شدم و قبل از اینکه کسی جوابی به سوال اون بده صاف و شق ایستادم و بعد گفتم:

-این چیزی نیست که به شما یا کس دیگه ای مربوط باشه.یه مسئله ی خانوادگیه که فقط به من مربوط میشه.به من و مادرم!

شیرین گزید و اومد سمتم.کنارم ایستاد.یه سیلی به لپ سرخ و سفیا و کک مک دار خودش زد و گفت:

-ذلیل نمیری دختر… چرا اینجوری جوابشو میدی میخوای از اینجا شوتمون کنه بیرون،!؟

شیرین آروم حرف زد اما من با صدای بلند شونه بالا انداختم و گفتم:

-به درک… بندازه بیرون…ما محتاج خداییم نه بنده اش!

غلام دستشو جلوی گیجگاه خودش چرخوند و رو به امیر با نیش باز شده گفت:

-بابت مامانش شوک عصبی بهش وارد شده یکم خل وضع شده!

نگاه غضب آلودی حواله ی غلام کردم و بعد هم از جمعشون دور شدم و رفتم سمت حوض….

لب حوض نشستم و پاهامو تو آب فروبردم.
احساس میکردم بدنم از درون آتیش گرفته. دااااغ بودم.
گرم…مثل تب….آره…از درون‌میسوختم و از بیرون آتیش میگرفتم.
بدش رو میگفتم.بهش تیکه میپروندم اما ته قلبم دوستش داشتم من خودمو گول میزدم که نه تو ازش متنفری…تو ازش بیزاری…درحالی که نبودم!

پاهامو تو خنکهای آب تکون دادو با بستن چشمهام گفتم:

” بسه دیگه ساتو….به خودت بیا دختره ی احمق.اون حرفها چی بود زدی؟ حالا فکر میکنه خیلی تو کفشی…فکر میکنه همچنان دوستش داری که اون حرفارو بهش میزنی.بسه.بس دیگه…”

نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و آه عمیقی کشیدم.
هر وقت سعی میکردم به برگشتن مامان فکر کنم تا خیالم یه کوچولو آسوده بشه خیلی چیزا به سرم هجوم میاوردن و منعم میکردن.
مثل قراری که با نویان داشتم.
مثل فهمیدن احساس امیرسام و شنیدن حرفهاش.
چند ساعتی همونجا تو خودم بود که متوجه شدم پاشو لبه ی حوض و کنار پام گذاشته.
سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.
خم شد و ساعد دستش رو گذاشت روی پاش و بعد هم گفت:

-داستان این خیره چیه!؟

اخم کردمو دوباره نگاهمو دوختم به رو به رو و بعدهم جواب دادم:

– داستانی در کار نیست….یه خیر پیدا شده و به ما کمک کرده.هیچ داستانی درمیون نیست!

صدای فندک سیگارش سکوت رو شکست.پکی به سیگارش زد و بعداز بیرون فرستادن دود سیگارش گفت:

-هست….همه رو مثل خودت فرض نکن!

چرا دست از سرم بر نمیداشت؟ چرا با حضورش و باحرفهاش هی وجودم رو به درد میاورد.
اصلا به چه حقی یه من توهین میکرد!؟
بوی دود سیگارش بهمشام رسید.دستمو جلو صورتم تکون داد و بعد بلند شدم و با همون پاهای خیس رو لبه ی حوض ایستادم و گفتم:

-با این حرفهات میخوای چی رو ثابت کنی؟ اینکه یه چیز مخوف و مبهمی این وسط هست؟ خب فکر کن هست به تو چه مربوط…

انتهای سیگارش، جایی که بین لبهاش میگرفت و و مثل مکش به ریه هاش میفرستاد رو مابین انگشتهاش گرفت و دود رو از دهن و سوراخاهای بینیش فرستاد توی صورتم و بعد هم گفت:

-تو ، تو ملکی هستی که جز اموال و دارایی های پدرم منه…مستاجر نیستی…بگی نگی جز آدمای مایی.این معنیش میشه چی؟ میشه اینکه همه چیز تو به ما مربوط میشه…حالا بنال ببینم داستان این رابین هودی که سه تومن داده تا مادرت آزادت باشه چیه….

دستامو مشت کردم و با بغض و خشم کینه اون مشتهارو بالا آوردم و گفتم:

-من آدم هیچکس نیستم.مجبور هم نیستم به آدم خودخواهی مثل تو جواب پس…

حرفم تموم نشده بود که سرش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:

-تو صدرصد یه غلطی کردی…

با صدای بلند گفتم:

-آره فکر کن…

حرفم تموم نشده بود که چون پاهام خیس بود و بخاطر ایستادن آب شلوار چکیده بود رو لبه ی حوض کف پام لیز خورد و به عقب خم شدم…

چون پاهام خیس بود و بخاطر ایستادن آب شلوارچکیده بود رو لبه ی حوض ،کف پام لیز خورد و به عقب خم شدم…
دستهامو دراز کردم اما خودمم نمیدونم میخواستم به چی چنگ بزنم که نیفتم.
به اون لعنتی خودخواه؟
به اونی که فقط داشت بر بر نگاهم‌میکرد!
سرسختانه در تلاش بودم تعادلم رو حفظ کنم که نیفتم اما این اتفاق افتاد و از اونجایی که اون اصلا بهم کمک نکرد از پشت سر افتادم توی آب حوض….

لحظه ی اول چیزی حس نکردم جز کوبیده شدن به آب که مثل برخورد بدنم با یه شی محکم و سفت بود و بعد هم فرو رفتم تو اعماق اون حوض بزرگ و عمیق.
چشمام بسته شدن و دست و پاهام از هم فاصله گرفتن…

حس میکردم ذره ذره دارم غرق میشم توی همون آب آخه تا رسیدن به اعماقش که خیلی هم کثیف بود فاصله ای نداشتم.
راه نفسم بند اومد و لپهام باد کرده بودن و چشمهام هم روی هم فشرده شده بودن.
واقعا نمیدونم چرا داشتم به بدنم اجازه ی غرق شدن میدادم.
در تلاش نبودم تا خودم رو بالا بکشم و نجات بدم یا اینکه دست و پا بزنمو تنمو بکشم بالا.
شاید دلم میخواست بمیرم.
آره…وقتی به فردا و فردا و فردای بعد از برگشتن مادرم فکر میکردم می دیدم هیچ انگیزه ای برای ادامه به این زندگی نداشتم و ندارم…
از یه جایی به بعد اختیار زندگی من دست خودم نبود بلکه دست یکی دیگه بود.
میشدم برده ی نویان…
باید با اون و کنار اون زندگی میکردم بدون اینکه جواب مشخصی در باره ی نبودنهام به دیگران بدم.

دیگه نتونتسم نفس بوشم.مرگ رو باتمام وجودم و ذره ذره داشتم احساس میکردم اما درست سر بزنگاه دستی مچ مو رو سفت گرفت و با بغل کردنم کشیدم بالا. سرم رو که از زیر آب بیرون آورد نفس عمیقی کشیدم و با بلعیدن هوا چشمهام رو باز کردم و به امیرسام نگاه کردم.
صورتش خیس آب بود.
چندثانیه ای بهم خیره موند و بعد دستشو برد بالا و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت:

-دختره ی احمق!

چیزی نگفتم و همونطور بهش خیره موندم.
نفس زنان منو نگاه میکرد.
منی که فقط بی حرف تماشاش میکردم.
دست لرزونمو بالا آوردم و گذاشتم روی صورتم.

دستم رو گرفت و کشون کشون بردم سمت لبه ی حوض و بعد هم کمک کرد تا برم بیرون.
تمام هیکلم خیس آب بود.
شده بودم شبیه این ابرهای سیاه زمستونی که شر شر ازشون قطره بارون میچکه.
لبه ی حوض نشستم و توی خودم جمع شدم و دستهامو دور پاهام حلقه کردم.
اونم اومد بیرون.
شلوارش رو پوشیده بود اما پیرهنش نه.
اونو انداخته بود روی زمین…

برداشتش و با تکوندش اومد سمتم.
چونه ام رو سفت گرفت و بعد تو صورتم با عصبانیت گفت:

-دفعه بعد خواستی خودکشی کنی جای دیگه ای رو انتخاب کن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

داداش حوضه دریا که نیست
چنین میگه ارتفاع انگار که چخبره
مواظب باش نخوری کف خوض اقیانوسی

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

اوووف حالا کمکش کردی از آب در اوردیش خیلی کار زیادی کردی که اینجوری باهاش حرف میزنی؟؟

...
...
1 سال قبل

یه چیزی من بزرگترین حوضی که دیدم یه متر در ۲ متر بوده با فوقش ۳۰ سانت ارتفاع
این که این داره میگه استخر بزگسالانه😂😂😂😂😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

چقدر این امیرسام منت میذاره😐😐😐
امیرسام چقدر خودشو بالا میگیره گم کرده خودشو؟؟؟

ارزو
ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

واقعاااا
ادم تو کوچه بخوابه بهتر از زیر منت این اشغالههههه
همون برو پیش نویان درست عوضییه ولی از امیرسام بهتره
خر کی باشی تو عاخهههههه که این همه منت میذاری😑😑😑💣💣💣

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

والا😒😒

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x