ازش رو برگردوندم و دویدم سمت اتاقم.
درو باز کردم و خیلی زود رفتم داخل و از تو قفلش کردم.
کیفمو پرت کردم روی زمین و دستمو چندین مرتبه دور گلوم که حس میکردم هوا ازش به سختی بالا میاد کشیدم.
پشتمو تکیه دادم به در و چشمهام رو بستم.
چنددقیقه بعد باز سرو کله اش پیدا شد.
یه مشت زد به در و گفت:
-تو یه چیزی رو داری پنهون میکنی بچه… و وای به روزی که من خودم کشف کنم اون چیزی که پنهون میکنی چیه و در چه حد افتضاحه که اینجوری از ترس لو رفتنش به تته پته افتادی ….
یه بار بهت گفتم ساتو الان هم بهت میگم.
من ننجون و مادر ساده دلت نیستم با چندتا جواب بیخودی گول بخورم.
دست از پا خطا کرده باشی اونوقت دیگه تو گوشی نمیخوری از درختهای همین حیاط دارت میزنم!
بازهم ناخوداگاه انگشتهای ظریف دستم مشت شدن و چشم چپم هیستریک و عصبی بالا پرید.
چطور به خودش اجازه میداد اینجوری واسه من خط و نشون بکشه !؟
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
” من فراموشت میکنم…من میتونم با نویان کنار بیام…آره.من تورو فراموش میکنم و با نویان کنار میام..اینکارو میکنم”
از در فاصله گرفتم و سمت تخت رفتم و مثل یه جسم بی روح دستهام رو ازهم باز کردم و با روی هم گذاشتن پلکهام خودمو پرت کردم روی تخت…
بوی خاص ودرعین حال آشنایی به مشامم رسید.
این بو که میشد همه جای تختم احساسش کرد آشنا بود.
مثل…مثل بوی تن امیرسام!
این بو واسه من اشنا بود چون من خوب میشناختمش.
من زیر جسمش دراز کشیده بود و دستهامو دور تنش حلقه کرده بودم و حتی بوسیدمش هر چند اون بوسه زیاد طول نکشید ولی با این وجود چطور ممکم بود عطر تنش رو یادم نمونه !؟
ولی نه!
توهم زدم.
چطور ممکنه اینجا بوی تن اونو بده اون هم وقتی خودش اتاق داره!؟
چرخیدم و روی کمر دراز کشیدم و نگاهمو دوختم به ستاره های چسبیده به سقف اتاقم و زمزمه کنان باخودم گفتم:
“می ارزه…حتی مردنمم به زنده موندن مادرم می ارزید.هر حرفی امیرسام بهم بزنه و هر فکری بکنه اهمیت نداره برام.
فقط یه جیز مهم بود و هست.
مامانم…مامانم”
نگاهم خیره به سقف بود که صدای غلام رو از توی حیاط شنیدم:
-آی خداااا…دل پیچه منو امون نمیده
شیرین که صداش به روحم شادابی داد بلند بلند و غرولند کنان گفت:
-ایییی! بمیری تو غلام ! از بس خرما و رنگینک و خرت و پرت خوردی…هرکی هرچی واسه امواتش تعارف میکرد آقا برمیداشت.
کاه از خودت نبود کاهدون که ازخودت بود!
خندیدم و فورا نیم خیز شدم.
چشمهام از خوشحالی درخشید.
اومدن…بالاخره اومدن. از روی تخت رفتم پایین و دویدم سمت در.
درو باز کردم و بدو بدو از روی سکو رفتم پاییت…
یه جا ایستادم.
چشمم که به مامان افتاد گرچه دلم پر از غم و غصه بود اما بلند بلند خندیدم و داد زدم:
-مااااامان…ننجون….
و به سمتشون دویدم….
اونقدر مامان و ننجون رو ماچ و بغل کردم که انگار صدسال ازشون دور بودم و قراره صدسال دیگه هم ازشون دور بمونم.
دلم میخواست از الان قد روزایی که قرار نیست ببینمشون ماچشون کنم.بوسشون کنم…بغلشون کنم که تا بتونم تا سر رسیدن جمعه ی هفته ی بعد دووم بیارم!
شیرین با سینی چایی اومد سمتمون و تو همون حین گفت:
-آاااا چقذه جای تو خالی بود تو این خونه!
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-دلم منم کلی واسه تو تنگ شده بود.ده برابر اون حس خالی بودن جای من تو این خونه…
ریز ریز خندید ویکی از لیوانهایی که توش چایی ریخته بود رو به سمتم گرفت و پرسید:
-ساتو جان… اینجایی که کار میکنی نمیتونی واشه غلومی هم یه کاری جور کنی؟ از تو بارکشی که پولی درنمیاد..این تا آخر عمرش هم کارکنه هیچی نمیشه
خندیدم و گفتم:
-نه! اونجا واسه غلام کار نیست…
مامان حین نوازش کردن موهای خرمایی رنگم با اون صدا و حالت پر آرامش همیشگیش پرسید:
-ساتو جان…شغلت چیه؟ چیکار میکنی مادر ؟ حس میکنم لاغرتر شدی!
حتما خیلی کار میکنی آره ؟
خورد و خوراکت بده…
پوزخند محوی زدم.
جایی که من بودم بهترین غذاهای دنیا سرو میشد ولی چون حال دل من خوب نبود هیچ لذتی از خوردن اونها نمیبردم و گاهی حتی بیشتر از چند لقمه هم نمیتونستم بخورم.
پوزخندمو به یه لبخند تصنعی واسه آروم گرفتن اون تغییر دادم و گفتم:
-نگران نباش . من جای خوبی ام! خیالت راحت