3 دیدگاه

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۹

5
(1)

.

 

 

 

(دلوین)

 

تو اتاقم راه می رفتم

از این سر به اون سر

از اون سر به این سر

دیگه کاری ازم بر نمیومد

پسفردا زمان عقدمون بود

میرفتم صحبت میکردم با اریا؟

میرفتم بهش میگفتم دارم عقد میکنم؟

چی میگفتم؟

چطوری به ارامشی که حتی از یک کیلومتری اون داشتم باید میرسیدم؟

من با خودم چیکار کرده بودم؟

با تصمیم عجولانه ای که گرفتم چه بلایی سر خودم آوردم؟

تو چیکار کردی دلوین؟

کنار دیوار حرفم را تکرار میکردم و اشک می ریختم

دستی توی سرم کشیدم

توی موهایی که همیشه آرزوی اینکه آریا توشون دست بکشه‌..

خدایا چیکار کنم؟

کدوم وری برم؟

با کی حرف بزنم؟

با کی درد دل کنم؟

من؟! دلوینی که صدای خنده هاش دیوار ها رو ترک مینداخت؟! من همون دلوین بودم؟

جلوی آینه ایستادم و خودمو برانداز کردم

چقدر بد بخت بودم که همه فکر میکردن سختی درس های دانشگاه به این حال انداخته ام..

در اتاقم زده شد

با دست گونه های خیسم را پاک کردم و با صدایی آرام بله ای گفتم.

صدای فندق بود

+ خاله؟ منم..میشه بیام تو؟

خدا رو شکر که فندق اینجا بود..

به سمت در رفتم و درو باز کردم

لبخندی روی لب هایم نشاندم و خم شدم و فندق یا همان نیمی از جانم را در آغوش کشیدم

با ولع عطرش را استشمام میکردم

دستای کوچک اما تپلش را دور گردنم محکم کرد

_ مگه میشه در این اتاق به روی تو بسته باشه قشنگ خاله؟

تو که دیگه در زدن نمیخوای

سرش را به عقب بردم

_در اتاق من همیشه به روی تو بازه عشقم..

لبخندی به رویم زد..اما سریع پر کشید

دست های تپلشو روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد

+ گریه کردی خاله؟

یعنی انقدر ضایع بودم که نیکا هم فهمیده بود؟

لبخندی زدم

_ نه خاله..گریه چرا؟!

الان که میبینی با دیدن تو خیلی هم خوشحال شدم عمر من

+ مرسی خاله

اومدم صدات بزنم بیای شام بخوری

لپشو کشیدم اما همان لحظه دلارام سر رسید و مزاحم خلوت خاله و خواهر زاده ایمون شد

دلارام: هوی ولشکن بچمو کشتیش

_ عه؟ دلارام؟ من کشتمش؟

فندق کنار مادرش ایستاد و با لحن بچگانه اش گفت: عه؟ مامانی.. الکی نگو..خاله که منو نمیکشه

لبخندی به روی دلارام زدم

_ حالا دیدی؟

حرف حقو از بچه بشنو

قلبم نا آرام بود

دلارام: ای ناکسا پس رو هم ریختین اره؟

سری تکان دادم که گفت سریع سر میز شام بروم تا سرد نشدن

جلوی میز توالت ایستادم

قرانم را برداشتم و روی قلبم گذاشتم چندین نفس عمیق گرفتم و لباس هایم را مرتب کردم و به سمت میز شام رفتم

سلام بلندی کردم که مامان طبق معمول با لبخند جوابم را داد اما مهیار با اخمی که ساختگی بود گفت: سلام و زهر مار

کجایی یه ساعته از گرسنگی مردیم..

بابا با طرفداری هاش وسط حرفش پرید

بابا: عه؟ چیکارش داری بذار این آخرین روزای مجردیشو خوش باشه

با زور تقاب خنده ای روی لب هایم گذاشتم و چشمکی به مهیار زدم و وارد آشپز خونه شدم

به مامان و دلارام تو چیدن میز کمک کردم

همه چیز به زور و غیر واقعی بود..

دلارام متوجه گرفتگی حالم شده بود..هر دقیقه نیشگونی از بازوانم می‌گرفت و می‌گفت چته

چه میگفتم؟

میگفتم خواهرت عاشق یکی دیگه است؟

میگفتم حالش بده؟

میگفتم محمد علی رو دوست نداره؟

باز هم خنده های دروغین‌‌..باز هم دروغ..

مجبور بودم نقاب داشته باشم نقابی از جنس غرور

با هزار زور توانستم چهار قاشق برنج بخورم

تشکری کردم و بشقابم را برداشتم و به سمت آشپز خانه بردم و داخل سینک گذاشتمش

بعد هم به سمت اتاقم رفتم و لباس هایم را عوض کردم و سوییچ هایم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم

در جواب سوال های همه فقط زود میامی گفتم و از در خونه بیرون زدم سوار ماشینم شدم و روشنش کردم

زیارت عاشورا را گذاشتم و سعی کردم تمرکزم تنها روی همین دعا باشد و بس

از طرفی نگران این بودم که زن علی بشم و از طرفی نگران این بودم که آریا خبر دار بشه!

بلا تکلیف در کوچه خیابان های شهر پرسه میزدم تا اینکه صدای لرزش گوشیم از هرچه فکر داشتم بیرون کشیدم!

کلید سبز را فشردم و گوش سپردم به صدای آن طرف خط!

به نام مخاطبش نگاه نکرده بودم و نمی‌دانستم چه کسی پشت خط است..

تا بالاخره صدای پر خنده ی فندق را شنیدم

+ کجایی خاله؟ چرا نمیای؟

چه خواهر زاده ای داشتم و نمی دانستم!

_ همینطرفام خاله

کاری داری باهام؟

+ نه خاله زود بیا خونه دیگه دیر شده

_ چشم خاله زود میام

چیزی نمیخوای؟

+ میشه برام خوراکی بخری خاله؟

_ چشم خاله گوشیو بده به مامانت

پس از چند دقیقه گوشی رو داد به دلارام

+ جانم دلوین؟

_ دارم میام دنبالتون بریم بیرون میای؟

+ این وقت شب دلوین؟

_ اره.. می‌خوام برا فندق خوراکی بخرم

+ من حال و حوصله‌ی بیرونو الان دیگه واقعا ندارم..نیکا رو امادش میکنم بیا ببرش

_ باشه پس فعلا

+ خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و تمام مسیری را که با اشک و اه پشت سر گذاشته بودم رو برگشتم

دم در خونه که رسیدم بوقی زدم

همون لحظه فندق دست تو دست مامانش اومدن

فندق سوار ماشین شد و دلارام داشت توصیه می‌کرد

پس از اتمام توصیه هاش بالاخره اجازه داد که بریم

حرکت کردیم به سمت مرکز خرید

که صدای فندق از فکر بیرون کشیدم

+ خاله؟ گریه کردی؟

به صورتش نگاهی انداختم

تو چشماش ناراحتی رو میشد دید

_ نه خاله گریه چرا؟

+ عمو محمد علی دعوات کرده؟

بهم بگو خودم میرم میزنمش.

خندیدم

دلم بچگی میخواست و بس!

_ نه عزیز خاله عمو محمد علی دعوام نکرده

دلم یه خورده گرفته بود یه دوتا قطره اشک ریختم

دست تپلشو رو دستم گذاشت

+ ناراحت نباش خاله..همه چی درست میشه.

بچه بود اما بیش از سنش میفهمید!

همین بهانه ای بود که دوباره قطرات اشکم لبریز بشن اما با هزار زور جلوشونو گرفتم

رسیدیم دم اولین مرکز خرید

اول خودم پیاده شدم بعدم در فندقو باز کردم براش که پیاده شه

دست تو دست هم رفتیم سمت مرکز خرید

وارد که شدیم فندق نه مثل بچهای دیگه به سمت خوراکیا رفت نه جیغ زد

میدونستم آروم تر از این حرفاست..

دستشو گرفتم و بردمش سمت خوراکیا و گفتم هرچی که دوست داره بخره

اما منطقی تر از این حرفا فقط یه چیپس و پفک برداشت..

تو دلم قربون صدقه اش میرفتم که اینقدر درک بالایی داره

گوشیم زنگ خورد از کیفم بیرون آوردمش

علی بود!

همین یکی رو کم داشتم تو این اوضاع..

رو کردم به سمت فندق و گفتم از تمام خوراکیای اینجا برداره و بعدم گوشیمو جواب دادم

صدای سر خوش علی تو گوشی پیچید

+سلام کجایی دلوین چرا جواب نمیدادی

دل نگرون شدم بخدا

_ سلام علی..فندقو آوردم براش خوراکی بخرم داشتم بهش توصیه میکردم هرچی دوست داره بخره

کاری داشتی زنگ زدی؟

+ آها..خب جواب می‌دادی میگفتی یه چند لحظه صبر کن

زنگ زدم صداتو بشنوم

تو خوبی؟ چرا صدات گرفته اس؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

اریاممممممممم

Koosr
Koosr
1 سال قبل

نه اصلا هم خوب نیس اخه تو رو دوس ندارع
بفهممممممممم
ولی هم دلم واسه محمد علی، آریا خعلی میسوزه
ولی بیشتر آریا که اونم خعلی بیقرارعععععععع
بمیرم براششششششششششش💔🚶‍♀️🫀

سپیده
سپیده
پاسخ به  Koosr
1 سال قبل

ارهه واقعا من خیلی دلم برا اریا میسوزه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x