نگاه بالا میکشد و رو به امینی که هنوز همانجا ایستاده، چشمک میزند:
-اونجا چرا وایستادی؟ بیا داخل، غریبی نکن.
امین با حرکت دستان و لبهایش مخالفت میکند. با لبهایی کِش آمده نگاهی به داخل کرده و دوباره به امین نگاه میکند:
-من باید برم شیرو ببندم تا خونه رو آب برنداشته. توام بیا تو غریبی نکن. خلبان رفته برامون ناهار بیاره.
پلک به نشانهی اصرار میبندد و به داخل برمیگردد. تکههای گوشت سوخته شناور در آب هستند و روغن سوخته به بدنهی سینک چسبیده. شیر را میبندد و نگاه کلافهش را به گند مقابلش میدوزد.
سطل آشغال را از داخل کابینت زیر سینک بیرون میکشد که تقهای به در میخورد. از همانجا بلند میگوید:
-بیا تو پسر.
تکههای گوشت را از درون آب برداشته و داخل سطل میاندازد. صدای قدمهای امین تا میشنود و سر که برمیگرداند، او را بلاتکلیف میان سالن خانه میبیند.
با دست به مبل اشاره میکند:
-بشین دادو.
امین لبخند معذبی زده و نگاه لباسهایش خاکیاش میکند. متوجهی منظورش میشود. قدمی از سینک فاصله میگیرد:
-بشین راحت باش. من با کفش هم روشون خوابیدم.
بعد از سروسامان دادن به آشپزخانه، با دو لیوان چای وارد هال میشود. امین به احترامش از جا بلند میشود که اشاره میکند:
-راحت باش.
و لیوانها روی میز مقابل امین میگذارد. همین حین صدای قیژ در توجهاش را جلب میکند. برکه میانه چارچوب در میایستد:
-آقا مسیح؟
کمر راست کرده و قدمی به سمتش برمیدارد:
-چرا نمیای تو؟
برکه نگاه ترسیدهاش را به اِویل که خبردار ایستاده و نگاهشان میکند، میدوزد.
-کاریت نداره.
برکه اما توجهی نکرده و قابلمهی دستش را سمت او میگیرد. به جعبهی مستطیلی روی قابلمه اشاره میکند:
-این پماد هم رو بزنین به دستتون، آب روی آتیشه.
نگاهی به ظرف دربسته کرده و میپرسد:
-این سالاده؟
-بله، خودم درست کردم.
لنگه ابرو بالا میدهد:
-الان؟
برکه نگاه میدزد:
-بله. با اجازه.
و با گامهایی بلند دور میشود.
برکه
آفتاب ظهر تا نیمهی اتاق پیش آمده و رد باریکی از آن آینهی دراور را در برگرفته است. روی صندلی چرخان کنار میز تحریر که درست در تیررس آفتاب است، مینشینم و با برداشتن حولهی کوچک از روی سرم، موهای خیس اطرافم را میگیرد. موهایی که در مقابل نور، روشنتر شده و به نارنجی میزنند. ناخوداگاه به دیروز فکر میکنم. به وقتی که صدای فریاد مسیح را شنیدم و پاهایم غیرارادی مرا سمت سوئیتش کشاند. با دیدن اخمهای گره خورده و لحن طلبکارش مثل همیشه هم ترسیده هم خجالت کشیده بودم اما بعد قرمزی چشمان و رد خاک مانده روی شلوارش که نشان از سرخاک رفتنش میداد، باعث شد علیرغم هشدارهای بابا در رابطه با دور ماندن از او، بخواهم به خانهی خانجون بروم و برایش ناهار ببرم.
پلک زده و انگشت میان موهایم میکشم تا گرههای احتمالی را باز کنم که صدای در ورودی بلند میشود.
لخ لخ دمپاییهای مامان روی سرامیک و کمی بعد جملهی “بیا داخل عزیزم”ی که میگوید، کنجکاوم میکند.
از روی صندلی بلند میشوم و حولهی نمناک روی پاهایم کف زمین سقوط میکند. نزدیک در که میایستم، صدای زنعمو نسترن را تشخیص میدهم:
-باید ببخشی یهویی و بیخبر اومدم.
-این چه حرفیه نسترن جان. خونهی خودته، خوش اومدی. بشین عزیزم.
-بیا بشین نازلی جان. زحمت نکش. اومدم یه توک پا خودتو ببینم.
صدای مامان را از میان سروصدای برخورد لیوان به کف سینی میشنوم:
-یه لیوان شربته دیگه. کاری نمیکنم که. خب چه خبر؟ آقا عماد خوبه؟ سبحان جان؟
قدمی به سمت تخت برمیدارم تا لباسهایم را بپوشم و نزدشان بروم که با جملهی زنعمو خشکم میزند:
-قربونت خوبن همگی. اتفاقا واسه خاطر سبحان مزاحمت شدم.
عصبی میشوم و پلکم میپرد!
میان آشفتگی این روزهایمان فقط همین مورد را کم داشتیم!
صدای مامان گویی از قعر چاه بالا بیاید، میگوید:
-سلامت باشن. واسه سبحان؟
-آره دیگه قربونت. قرار بود با علی آقا صحبت کنی و اجازه بگیری ما یه شب بیایم خدمتتون.
از فالگوش ایستادن خوشم نمیآید اما دوست هم ندارم وسط بحثشان وارد شده و خودم را نشان دهم. همانجا کنار در میمانم.
مامان خفه جواب میدهد:
-والا این روزا یکم سرمون شلوغ خریدِ سیمونی بهار بود، به کل یادم رفت بهت زنگ بزنم و…
-ایشالله به سلامتی دنیا بیاد توراهی بهار جان.
حرصم میگیرد از رفتارهای نسترن و زورم به موهایم میرسد که دم دستترین هستند. پرحرص موهای خیس را جمع کرده و با کِش دور دستم محکم بالا میبندم.
-قربونت، انشالله. راستش من با علی آقا صحبت کردم و گفت برکه هنوز سنی نداره و ازدواج براش خیلی زوده.
بلند شده و به آرامی دستگیره را به طرف خودم میکشم. در با صدای قیژِ خفهای باز میشود. نسترن روی کاناپه در حالی که پا روی پا انداخته، نشسته و مامان با فاصلهی یک مبل سمت راستش است.
نسترن مبهوت لیوان دستش را پایین آورده و کمی عصبی میگوید:
-سنِ برکه جان که کم نیست.
-ما بهار رو هم زیر ۲۲ سال نذاشتیم ازدواج کنه. برکه هنوز راه داره تا ۲۲ سالگی. از طرفی درسای برکه سنگینه و همینجوری هم نصف مهمونی و عروسیا با من نمیتونه بیاد. دیگه ازدواج هم بالاخره مسئولیت میاره و وقت کافی میخواد.
لیوان را روی میز مقابلش گذاشته و با گوشهی شال خودش را باد میزند:
-یعنی ما هیچ امیدی نداشته باشیم؟ آخه داداشم طفلی دلش پیش برکه گیره. اگه به خاطر درس و دانسگاهشه، فعلا یه انگشتر نشون بیاریم عقد بمونه بعد از تموم شدن درسش.
مامان کلافه از مبل بلند شده و سمت آشپزخانه میرود:
-خودِ برکه هم کلا توی قید و بند ازدواج نیست.
نسترن به وضوح رو ترش کرده و حرصی لبخند میزند:
-هر جور راحتین.
بعد هم از جا بلند شده و به دنبال چیزی چشم میگرداند:
-راستی خانجون گفت، شام بار نذاری بیاین اونور.
و خم شده و گوشیاش را برمیدارد.
مامان از داخل آشپزخانه گردن میکشد:
-بودی حالا نسترن. چه زود هم پا شدی.
با اینکه از قبل هم میدانستم که جواب مامان چیست اما با شنیدن جملات محمکش خیالم راحت میشود. نگران بودم، اصرارهای نسترن کار دستم بدهد. هر چند بابا نه از نسترن خوشش میآمد نه از سبحان برادرش. نسترنی که به قول خودش او را به یادِ روزهای تلخ گذشته و مرگ عمو عادل میانداخت. همانقدر که از مادر مسیح خوشش نمیآمد، از نسترن هم بیزار بود.
نفس راحتی کشیده و قبل از اینکه نسترن مرا ببیند، به اتاق برگشته و در را آهسته میبندم. سشوار روی تخت را به برق میزنم و با خیالی آسوده روشنش کرده و روی موهای خیسم میگیرم.
کمی بعد میان صدای سشوار، صدای بسته شدن در ورودی را میشنوم.
سشوار را که خاموش میکنم، تقهای به در اتاق خورده و مامان میان چارچوب در قرار میگیرد. موهای کوتاه مشکیاش شلخته بالای سرش جمع شدهاند و معلوم است که در بیحوصلهترین حالت ممکن بالای سرش بسته. نگاه بیحالتش را به چشمانم میدوزد:
-عافیت باشه. چرا نیومدی بیرون یه سلامی به زنعموت بکنی؟
-نخواستم بین بحثتون بیام.
سرش را تکان کوتاهی داده و وارد اتاق میشود:
-خوب کردی.
کنارم میایستد و سشوار را از میان دستانم برمیدارد:
-خوب خشک نکردی، بچرخ یه دور دیگه روی موهات سشوار بگیرم.
لبخندی زده و به طرف آینه میچرخم. از آینه میبینمش که پشتم میایستد و سشوار را روی موهایم میگیرد. باد گرمِ سشوار موهایم را به بازی گرفته و روی هوا موج میگیرند. نگاهم چسبیده به دستان مامان که با حوصله موهایم را خشک میکند و ذهنم هنوز درگیر جملهی دیروز صبح مامان است. صحبت از زنعمو عادل و گذشته همیشه قدغن بوده و هر زمان هم که کنجکاوی کردم با واکنش تند بابا مواجه شدم. اما هر چه میکنم جملهی دیروز مامان فراموشم نمیشود و حسی از درون قلقلکم میدهد برای بیشتر دانستن از گذشته!
مامان از آینه نگاهم میکند:
-فرداشب قراره برین رستوران؟
-آره.
-پس، فردا که هیچ ولی برای پس فردا وقت آرایشگاه میگیرم برو یه سامونی به این موها بده. خیلی به هم ریخته شده.
-باشه.
کمی بعد سشوار را خاموش کرده و در حالی مشغول پیچاندن سیم به دور دستهاش است به سمت کشوی میز آرایش خم میشود که منمنکنان میپرسم:
-صبحی بهار بود زنگ زد؟
لحظهای مکث میکند اما بعد کشو را بیرون کشیده و سشوار را کنار اتو مو قرار میدهد:
-آره.
-حالش خوب بود؟
-خوب بود.
در کشو را میبندد و میخواهد از اتاق خارج شود که صدایش میکنم:
-مامان؟
گیج نگاهم میکند:
-جان؟
دلم میخواهد از زنعمو عادل و گذشته بپرسم اما حال و روز پکر و بیحوصلهاش که بیربط به بهار نیست مانع میشود. لب روی هم میفشارم:
-هیچی.
****
***
دخترِ جوان شالِ حریر عقب رفتهاش را که جلو میکشد؛ نگاهم به گوشوارههای قرمز رنگش گیر میکند. گوشوارههایی که طرح یک اشک هستند و زیر نورِ لامپهای رنگی رستوران برق میزنند.
-چطوره؟ قشنگه؟
سوال ترانه مجبورم میکند از دخترِجوان و گوشوارههایش دل بِکَنم و به او نگاه کنم. گوشی را سمتم گرفته و به عکس داخلش اشاره میکند. نگاهی به عکس میاندازم:
-همینو میخوای سفارش بدی؟
ترانه سر تکان میدهد:
-آره. به نظرم رو به روی تختم بزنم خیلی قشنگ میشه. البته…
سمتم خم میشود و با انگشت صفحهی گوشی را بالا میزند. روی تصویر تابلوی دیگری توقف میکند و با نوک انگشت دوبار روی تصویر ضربه میزند:
-از اینم خیلی خوشم اومده. موندم کدومو سفارش بدم.
گوشی را از دستش میگیرم و با دقت به تابلوی آبرنگی که تصویر یک دختر گلدان به دست است، نگاه میکنم. تصویر نقاشی شده از پشت سر دخترک است در حالی که موهای مشکیاش بالای سر با یک ربان بسته شدهاند و یک گلدان شمعدانی دستش است.
-خیلی خوشگله.
شالِ خردلیاش را پشت گوش زده و به صندلی تکیه میدهد:
-شیطونه میگه دوتاشو سفارش بده.
نگاهی دیگر به تصویر کرده و گوشی را سمتش میگیرم:
-هر دوشون خیلی خوبن ولی من از دومی بیشتر خوشم اومد.
همین لحظه کاوه درحالی که دستانش را با دستمال کاغذی خشک میکند، صندلی رو به رویمان را عقب میکشد:
-انتخاب نکردین هنوز؟
ترانه جواب میدهد:
-من و برکه انتخاب کردیم، منتظر توئیم.
لنگه ابرو بالا داده و منو را از روی میز برمیدارد:
-چی سفارش دادین حالا؟
-لازانیا.
نگاهی به لیست میکند:
-منم برگ پس.
گارسون را که صدا میکند، نگاهم را به چراغهای پایه بلندی که در گوشه و کنار سالن جاخوش کردهاند میدوزم. سبک دیزاین داخلی رستوران به شکل خیابان طراحی شده. دیوارهای آجری، چراغهای پایه بلند و چوبهای سفید رنگی که روی دیوار رو به رویمان به شکل تراس طراحی شده، دقیقا همین حس را منتقل میکنند. روی هر میز هم شاخهای گل پیچکی که درون بطری شیشهایست قرار دارد. سالهاست که این رستوران پاتوق همیشگی من و ترانه است و گه گاهی هم کاوه همراهمان میآید. دستانم را بغل کرده و به صندلی تکیه میدهم که رو به کاوه میپرسد:
-چیشد تو یکدفعهای تصمیم گرفتی ما رو بیاری اینجا؟
کاوه با صبر تای آستین پیرهنش را باز میکند:
-بده مگه؟
ترانه خندان چشم ریز میکند:
-بحثو نپیچون دکتر!
کاوه ملایم خندیده و با چشم به من اشاره میکند:
-یه نفری دلش گرفته بود. گفتم دور هم باشیم، دل باز کن باشیم.
ترانه با خنده نگاهم میکند:
-آره؟ دل باز کن میخواستی؟
خندهی آمده تا پشت لبهایم را قورت داده و اخم میکنم:
-کوفت!
بیخیال به کاوه نگاه میکند:
-به جون خودم این یه چیزیش هست کاوه. چندوقته یا دلش میگیره یا توی هپروته! باید یه فکرِ اساسی براش بکنیم.
از گوشهی چشم نگاهم کرده و چشمک میزند:
-این دیگه کارش با دل باز کن راه نمیافته. اینو فقط باید شوور داد.
با چشمانم برایش خط و نشان میکشم که میخندد:
-فکر کن برکه؛ سال دیگه این موقع بچه به بغل اینجا نشستی و جای لذت بردن از فضای اینجا، مجبوری بچهتو روی شونه بندازی و آروغش رو بگیری.
خندهام میگیرد اما نگاهم که به چشمان کاوه گره میخورد، لبخندم رنگ میبازد. با نگاهی عجیب و ابروهایی به هم چسبیده به من زل زده است:
-من همیشه با اونیفرم کاپیتانی تصور کردمت ولی.
چیزی ته قلبم به صدا درمیآید که نمیدانم چیست اما حسی شیرین را به قلبم منتقل میکند. مثل بال زدن همزمان هزاران پروانه. مثل بوییدن عطرِ گل محمدی. لبخند رنگ باختهام جایش را به لبخندی بزرگ میدهد.
ترانه ” اوو” گویان میخندد و من در رویاهایم روزی را تصور میکنم که خسته از چندین ساعت پرواز به این رستوران آمدهام تا خستگی در کنم. رویایی شیرین و لذت بخش!
گارسون با ترولی نزدیکمان آمده و بشقابهای غذا را در آرامش روی میز میچیند. همینکه قاشق دست میگیرم، از لا به لای دستان گارسون که مشغول چیدن نوشیدنیهاست، کیان را میبینم که به همراه دخترِ نوجوانی وارد رستوران میشود. لب زیر دندان برده و نگاه متعجبم میچسبد به دختر کناریاش که ۱۶،۱۷ سال بیشتر به چهرهاش نمیآید. شال نخی بلند و مانتوی گشاد چهار خانهای به تن دارد. از همین جا هم النگوهای رنگی رنگی دور مچ دستش را میتونم ببینم.
صدای پربهت ترانه از کنار گوشم بلند میشود:
-اون کیان نیست؟!
سر کاوه به عقب میچرخد. ترانه مبهوت لحظهای نگاهم کرده و با لبهایی که کِش آمدهاند لب میزند:
-اون دختره کیه دستشو گرفته؟ چه آب زیرکاهیه این بچه!
کیان به همراه دخترک، از لابه لای میزها گذشته و سمت گوشهی انتهایی رستوران میروند. ترانه میخواهد از جا بلند شود که کاوه اخم میکند:
-کجا؟
ترانه لبهای خندانش را روی هم میفشارد:
-برم یه عرض ادبی بکنم به دوست دخترش بکنم دیگه.
کاوه بیاینکه به جایی که کیان و آن دختر نشستهاند نگاه کند، قاشق را از روی میز برداشته و داخل بشقاب فرو میبرد:
-بشین شامتو بخور جِغله.
ترانه میخندد:
-کاوه، جان من، بذار برم یه سلامی بکنم. این ته تغاری کم تو خونه منو آزار نمیده. یه بارم من اذیتش کنم، چی میشه.
کاوه قاشقی که جلوی دهانش گرفته را پایین میآورد:
-فکر کردی چی میشه؟ تو روت دختره رو میبوسه، کَکِش هم نمیگزه.
خجالتزده نگاهم را به لازنیای مقابلم که رویش با یک پَر جعفری تزئین شده میدوزم و ترانه روی صندلی ولو میشود:
-آره دیگه. بچه پرروئه. هنوز ۱۹ سالشه رفته تو خط. همسن تو بشه، یه جین بچه هم میاره.
چنگال را برداشته و سرش را سمت کاوه می گیرد:
-یکم یاد بگیر دکترجون.
کاوه خندان نگاهش میکند:
-شامتو بخور.
-این یعنی خفه شم دیگه؟
خندهام میگیرد و کاوه خیرهی لبخندم لقمهاش را فرو میدهد:
-یعنی ادامه نده و از شامت لذت ببر.
و به رویم چشمک میزند.
***
از شیشهی کنارم به چراغهای رنگی مغازه و ساختمانهایی که در حاشیهی خیابان قرار دارند، نگاه میکنم. ساعت نزدیک یازده شب است اما هنوز خیابانها شلوغ و بیشتر مغازهها باز است.
شیشه تا نیمه پایین میکشم و بادِ خنک شبانگاهی گوشههای شال و موهایم را به بازی میگیرد. شال را پشت گوش میزنم و تار مویی که داخل دهانم رفته را بیرون میکشم.
کمی بعد، کاوه که ماشین را جلوی در نگه میدارد، دست سمت دستگیره میبرم:
-ممنون بابت امشب. شبتون به خیر
از آینه نگاهم کرده و لبخند میزند:
-شبت به خیر.
ترانه سر به عقب میچرخاند:
-خوب بخوابی عزیزم.
تشکر کرده و پیاده میشوم. کاوه منتظر میماند تا وارد حیاط شوم و به محض اینکه در را پشت سرم میبندم، صدای حرکت لاستیکهای ماشینش روی آسفالت کوچه گوشم را پر میکند.
دم عمیقی گرفته و عطر شببوها مشامم را پر میکند. نگاهی به سر تا سر حیاط میاندازم. خبری از کسی نیست و جز صدای جیرجیرکها و ” “میوی”ضعیفی که از سمت گربهی کوچکِ لم داده روی پلههای خانجونست، صدای دیگری به گوش نمیرسد.
از کنار پنجرهی ساختمان خانجون که میگذرم، صدای برخورد ظرف و ظروف از داخلش به گوش میرسد و به نظر میرسید که هنوز نخوابیدهاند.
چراغ سوئیت مسیح اما خاموش است و خبری از موتورش هم نیست. عجیبتر اینکه ردی از ماشین بابا هم نیست. ناگهان ترس به دلم میافتد و قدمهایم سرعت میگیرند. دیدن چراغهای روشن خانه تا حدودی خیالم را راحت میکند. دستپاچه کفشهایم را درمیآورم و وارد سالن میشوم. برق سالن و آشپزخانه روشن است اما اثری از مامان و بابا نیست. نگرانی تمام اعضا و جوارحم را فلج میکند. کیف را روی مبل سر راهم گذاشته و به طرف اتاق مشترکشان میروم. درِ باز اتاق و چراغ خاموشش، مضطربترم میکند. به گوشه و کنار خانه سرک کشیده و بلند صدا میکنم:
-مامان؟ بابا؟ نیستین؟
دلشوره به دلم چنگ میاندازد. سرگردان و نگران به طرف کیفم رفته و موبایلم را بیرون میکشم اما از بیشارژی خاموش شده. دیگر معطل نمیکنم و تا خانهی خانجون را یک نفس میدوم. نزدیک ایوان که میرسم صدا بلند میکنم:
-خانجون؟! آقاجون؟!
خانجون سرش را از پنجرهی آشپزخانه بیرون میآورد:
-جانم مادر؟ اومدی؟
نفسنفسزنان میپرسم:
-شما نمیدونین مامان و بابام کجان؟
-رفتن پیش بهار. بیا تو تا بگم.
دلشورهام بیشتر میشود:
-پیش بهار چرا؟ بهار خوبه؟
پلکی زده و با دست به داخل اشاره میکند:
-خوبه. هم خودش هم دخترش. بیا داخل مادر.
هول پنجره را دور زده و از پلههای ایوان بالا میروم. وارد خانه که میشوم، خانجون هم از آشپزخانه بیرون میآید. دستهایش را با حوله خشک کرده و به مبلها اشاره میکند.
-بیا بشین عزیزدلم.
دلنگران سمتش میروم:
-تورو خدا خانجون. بهار خوبه؟ مامانم اینا چرا یهو بیخبر رفتن پیشش؟
قدمی جلو آمده و دستم را میگیرد. مرا همراه خود سمت مبل میکشاند:
-چرا قسم میدی مادر. سر شب مثل اینکه یکم حالش ناخوش بوده و بعدم کمر دردش بیشتر میشه، مسعود میبرش بیمارستان و اونجا میگن بهتره امشب رو بیمارستان بمونه. دیگه بابات هم مامانت رو برد که امشب کنار بهار باشه.
کنار هم روی مبل جا میگیریم و لرزان میپرسم:
-چرا کمرش درد بگیره؟ نکنه چیزیش شده؟
پای دردناکش را دراز کرده و حین مالیدن زانویش، اخم شیرینی میکند:
-خدا نکنه. دکترا که گفتن همه چی خوبه. امشب هم محض احتیاط بمونه.
خیالم تا حدودی راحت شده و نفس محبوسم را رها میکنم. پلکی زده و به اطراف نگاه میکنم:
-پس آقاجون کو؟
دست سمت موهای حناییاش برده و کِش مشکی انتهای بافت موها را باز میکند:
-لولهی آشپزخونه گرفته بود. یک ساعت زن و شوهر درگیر باز کردنش بودیم. همین پیش پات رفت حموم یه دوش بگیره.
سرم را به نشانه فهمیدن تکان داده و از روی مبل بلند میشوم. متعجب نگاهم میکند:
-کجا مادر؟
-برم خونه یه زنگی به مامان بزنم. انقدر هول شدم که یادم رفت از خونه زنگ بزنم.
-از همین جا زنگ بزن بهش.
-نه دیگه برم بخوابم. شما هم خستهای.
میخواهد حرفی بزند که صدای آقاجون از راهرویی که حمام درونش قرار دارد، بلند میشود:
-خانم؟ حوله رو کجا گذاشتی؟
خانجون فرز از جا بلند میشود:
-الان میارم حاجی.
تند خم شده و روی گونهاش را میبوسم:
-من دیگه میرم خانجون.
سمت اتاق گوشهی هال میرود:
-باشه مادر. اگه یه وقت علی نیومد یا ترسیدی بیا پیش خودم.
“چشم”ی گفته و سمت در میروم. وقت آمدن انقدر هول و دستپاچه بودم که کفشهایم به وقت درآوردن، پرت پایین شدهاند. هنوز هم نگران حال بهار و دخترش هستم و تا زنگ نزنم دلم آرام نمیگیرد.
از پلهها پایین رفته و به دنبال لنگه کفشم اطراف را میگردم که در حیاط باز شده و مسیح به همراه موتورش وارد میشود.
با دیدنم لحظهای مکث کرده و تُند “سلام” میکنم. سرش را تکان کوچکی داده و همراه موتور از مقابلم میگذرد. لنگه کفشم را برعکس چند قدم دورتر از پلهها میبینم. لیلیکنان به سمت لنگه کفش رفته و خم میشوم پا کنم. از گوشهی چشم میبینمش که موتور را کنار باغچه پارک کرده و همراه کلاه کاسکت راهی سوئیتش میشود.
وارد خانه میشوم و اولین کاری که میکنم گرفتن تماس با مامان است. کمی طول میکشد تا جواب دهد اما بالاخره بعد از چهار بوق صدای خستهاش را میشنوم:
-جانم مامان؟
-سلام. خوبی؟ بهار خوبه؟
-خوبه قربونت برم. دراز کشیده.
چشمانم به اشک مینشیند. زیرلب زمزمه میکنم:
-خداروشکر… جوجهش خوبه؟
-اونم خوبه. کِی اومدی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ دوبار زنگ زدم.
وارد آشپزخانه میشوم و خودم را به یخچال میرسانم:
-شارژ تموم کرده بود. بهار بیداره؟
-آره، کارش داری؟
به قطرههای آبی که از بدنهی بطری آبِ خُنک شُره کردهاند، زل میزنم:
-میخوام حالشو بپرسم… دلمم براش تنگ شده.
-گوشی رو میدم بهش. فقط بابات تازه راه افتاد اومد خونه. شام روی گازه براش گرم کن. هول هولکی وسط شام اومدیم، درست و حسابی غذا نخورد.
-چشم.
-گوشی…
صدای خش خش و کمی بعد صدای خفهی بهار گوشم را پر میکند:
-سلام.
قطرهی اشکِ سمج از گوشهی چشمم سقوط کرده و روی بطری دستم میافتد.
-خوبی؟ جوجهمون خوبه؟
-خوبیم. تو خوبی؟
صدای خفه و بیحالش به بغض لانه کرده در حنجرهام شبیخون میزند.
-خوبم…
بزاق دهان میبلعم بلکه بغضِ وقت نشناس را به عقب برانم و به سختی ادامه میدهم:
-چیشدی تو؟ چرا… امشب نگهت داشتن؟
-خودمم نمیدونم. امروز کلا کمر درد داشتم و زیر دلمم گاهی تیر میکشید. مسعود که اومد، داشتیم میوه میخوردیم که یهو دردام بیشتر شد. ازم سونو گرفتن و چک کردن، گفتن چیزی نیست ولی برای خاطر جمعی امشب هم موندم.
به یخچال تکیه داده و سر انگشتم را روی بدنهی سردِ بطری میکشم:
-الان خوبی؟ درد نداری دیگه؟
-نه خوبم. برام دعا کن برکه…
بغض کرده و بعد از مکثی کوتاه جملهاش را کامل میکند:
-بچهام چیزیش نشه.
اشکم میچکد اما از درِ شوخی وارد میشوم:
-بذار فقط دنیا بیاد همچین لپاشو گاز بگیرم که حظ کنه! پدرسوخته نیومده یه لشگر آدمو معطل خودش کرده!
آرام میخندد:
-بهش اعتراض کردی تکون خورد.
میان اشک میخندم:
-بهش بگو خاله عاشقته پرنسسِ بدقلق.
****
****
هر چه پهلو به پهلو میشوم، بیفایدهست و خوابم نمیبرد. روز پرحادثهای که گذراندهام، چهرهی درهم بابا زمانی که به خانه برگشت، بغض صدای بهار و هزاران فکر دیگر نمیگذارند چشم بر هم بگذارم. شاید هم به خاطر یکساعتی که بعدازظهر خوابیدم، اکنون خوابم نمیبرد.
پوف کلافهای کشیده و از روی تخت برمیخیزم. موهایی که در اثر مالش با روبالشتی میان هوا موج گرفتهاند را با دست جمع کرده و سمت پاتختی خم میشوم. نورِ ماه از میان پردهی توری خودش را به داخل اتاق کشانده و روی پاتختی و قسمتی از میز آرایش را دربرگرفته. کِش آبی رنگ را برداشته و موهایم را بالا میبندم.
بیسروصدا کنار در میایستم و به داخل هال سرک میکشم. آباژور نیمی از آشپزخانه را روشن کرده و به نظر میرسد که بابا خواب باشد. شالم را برداشته و وارد حیاط میشوم. میخواهم به سمت استخر بروم اما نمیدانم چرا پاهایم مرا سمت خانهی عمو عماد میکشانند. ساختمانی که سالها بود کسی ساکنش نبود.
چند متر مانده به ساختمان از آمدنم پشیمان میشوم چرا که این نقطهی باغ تاریکترین قسمتش است و جز چراغ پایهبلندی که چندمتر دورتر از اینجاست، روشنایی دیگری ندارد. میخواهم راه آمده را برگردم که چراغ روشنِ ساختمان متعجبم میکند. کنجکاوی مجبورم میکند؛ جلو رفته و از چند پلهی گِرد ورودی بالا بروم. سر به شیشهی در چسبانده و به داخل خانه نگاه میکنم. دیدن سایهای متحرک نفسم را در سینه حبس کرده و ضربان قلبم را بالا میبرد.
از سر کنجکاوی یا شاید هم حماقت دست سمت دستگیره میبرم و آرام به سمت پایین میکشمش. در کمال تعجبم در با صدای قیژی باز شده و سالن خانه مقابل چشمم قرار میگیرد.
تنها روشن کنندهی سالن، لامپ نیم سوز قسمت نشیمن است. آب دهان قورت داده و قدم به داخل میگذارم. پارکتهای زیر پایم صدا میدهند و قلبم لحظهای از ترس میایستد. قدمهای بعدی را آرامتر برداشته و تا وسط سالنی که روی مبلها و وسایلش را ملافههای سفید پوشانده است پیش میروم.
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
صدایش جوری میترساندم که میز جلویم را نمیبینم و ساق پایم محکم به لبهاش میخورد.
انقدر ترسیدهام که حتی جرات نمیکنم یک “آخ” بگویم.
از بالای پلههای سمت چپ پایین آمده و نزدیکم میایستد. با ابروهایی درهم تنیده میتوپد:
-اینجا چه غلطی میکنی؟
چشمان وحشی و طلبکارش لالم میکند و کلمات از ذهنم میگریزند.
-چیز… من…
بیحوصله به میان حرفم میآید:
-عادت داری بیاجازه وارد هر جایی بشی؟
خیلی خوبه این رمان
از اون رماناست که دوس ندارم تموم بشه