نفسی کشیدم و به چشم های به خون نشسته و عصبیش نگاه کردم:
-سامیار اگه اتفاقی برای من بیوفته دست خودم که نیست..به بچمونم ربطی نداره..چرا بی منطق حرف میزنی….
-تمومش کن سوگل..داری عصبیم میکنی..
-سامیار انگار قلبمو گرفتی تو مشتت و با هرکلمه ای که گفتی یه بار فشارش دادی..دست هامو ببین….
دست هام که از ناراحتی می لرزید رو اوردم بالا و نشونش دادم…
دست های کوچک و لرزونم رو که کنار هم جلوش گرفته بودم تو یک دستش گرفت و محکم فشرد..انگار می خواست اینجوری جلوی لرزشش رو بگیره…..
زبونم رو روی لب های خشک شده ام کشیدم و نگاهش کردم که اون هم با ناراحتی داشت نگاهم می کرد….
سرم رو تکون دادم:
-جدی که نگفتی سامیار؟..
پلک هاش رو بست و دندون هاش رو محکم روی هم فشرد:
-بسه دیگه سوگل..
-فقط می خواستم خیالمو راحت کنی که دل نگرانی از این بابت نداشته باشم…
جواب که نداد بغض کردم و با غصه لب زدم:
-اگه من چیزیم شد بچمو اذیت نکنی..
دستش رو روی سرم گذاشت و صورتم رو محکم به سینه ش چسبوند و پچ زد:
-اگه تو چیزیت بشه من میمیرم..
از لحن پر غصه و ناراحتش دلم لرزید و از جمله ای که گفت خشکم زد…
کی سامیار انقدر عاشق شده بود که متوجه نشده بودم..کی انقدر براش عزیز شده بودم…
می دونستم دوستم داره و از این مطمئن بودم اما حقیقتش انقدرش رو حتی فکر هم نمی کردم…
لبم رو گزیدم که سرم رو سفت تر به سینه ش گرفت و محکم ادامه داد:
-خودت اومدی تو زندگی من..چه جوریش مهم نیست اما اومدی..به من یاد دادی پاک زندگی کنم..زندگیمو تمیز کردی..احساساتمو بیدار کردی..منو وابسته و دلبسته کردی..منو…
مکث کرد و صدای نفس عمیقش بلند شد..
فشار دستش رو روی سرم بیشتر کرد و اروم تر اما با اطمینان بیشتر و پر احساس تر ادامه داد:
-منو عاشق کردی..
چشم هام بسته شد و غرق شدم تو احساسی که با همین جمله ی کوچک بهم داد…
احساس کردم توی اسمون و روی ابرهام..
می خواست با این حرف هاش من رو به کشتن بده..کِی سامیار یاد گرفته بود اینجوری با روح و روان من بازی کنه….
بی اختیار، از روی هیجان چنگ زدم به تن لختش که سامیار هم محکم تر به اغوشم کشید و ادامه داد:
-حالا که زندگیمو بند زدی به وجودت..حالا که نفسمو به نفست وصل کردی..اینقدر عاشقم کردی..حق نداری از رفتن حرف بزنی….
دوباره نفس عمیقی تو موهام کشید و اروم تر لب زد:
-حالا که اومدی باید تا اخرش بمونی..تا اخرش..
درحالی که لب هام روی سینه ش بود، مثل خودش پچ زدم:
-اخرش کجاست؟..
تو لحن پر احساسش، کمی خنده قاطی شد و گفت:
-نمی دونم..شاید تو یه خونه ی بزرگ..با چهار پنج تا بچه همراه با همسراشون..یکی دو جین نوه ی کوچک و بزرگ..عصا به دست..با کلی سر و صدا..کنار هم نشستیم و داریم از سر و صدا و خنده هاشون لذت میبریم…..
از دور نمایی که داشت توصیف می کرد، دلم لرزید و همراه شدم با رویا پردازیش….
لبخنده بزرگی زدم و گفتم:
-چهار پنج تا بچه؟..
-هوم..شاید هفت هشت.یا شایدم ده تا..
با لذت خندیدم:
-چه خبره..می خواهی منو بترکونی؟..
-دوست دارم تو پیری دور و برمون شلوغ باشه..
سرم رو تکون دادم و شیطنت گفتم:
-منم دوست دارم..نوه هاتو پارکم میبری؟..
-پارک میبرم چیه..تو حیاط خونمون براشون یه پارک درست می کنم…
-اخ اخ چه پدربزرگ مهربونی..
اروم یه دسته از موهام رو کشید و من بلند بلند خندیدم…
روی موهام رو بوسید و لب زد:
-جون..تو فقط بخند..
-از همین الان عاشق اون روزهاییم که توصیف کردی…
چیزی نگفت که سرم رو بلند کردم و لبخندش رو دیدم..دستم رو بردم سمت صورتش و نوک انگشت هام رو روی لب هاش کشیدم….
تو چشم هاش خیره شدم و لبخندش رو نوازش کردم:
-منم عاشق توام..عاشق زندگی با تو..عاشق اون روزی که اومدم تو زندگیت..اون شبی که سوار ماشینت شدم و اینقدر از اخم هات ترسیده بودم که وقتی گفتم نگه دار واقعا از ترس می خواستم پیاده بشم…..
پیشونیم رو به چونه ش چسبوندم و دستم رو روی گردنش گذاشتم:
-خوب شد که پیاده نشدم..مرسی که معرفت به خرج دادی و نذاشتی تو خیابون بمونم..تا اخر عمرم شرمندتم بخاطره کارهایی که به اجبار باهات کردم..ببخش که با نقشه اومدم تو زندگیت……
دستش رو روی صورتم گذاشت و سرم رو اورد بالا و تو چشم هام خیره شد:
-هرجوری بوده مهم نیست..مهم اینه اومدی تو زندگی من..شاید بزرگ ترین لطفی که تو این دنیا به خودم کردم، همون بود که تورو سوار ماشینم کردم..مهم نیست با نقشه بوده..اون شب با ارزش ترین شب زندگی منِ…..
لبخند روی لب هاش نشست و مهربون ادامه داد:
-اونجوری که از ترس می لرزیدی و با وحشت نگام می کردی..اون لحظه ای که نگام به چشم های ترسیده و لرزونت افتاد..شاید همون لحظه دلمو بردی….
من هم لبخند نشست روی لب هام و اروم گفتم:
-خیلی ترسیده بودم..هم از کاری که داشتم می کردم..هم از ابهت و اخم های تو…
لبخندم پررنگ تر شد و با مکث ادامه دادم:
-اما من فکر کنم هنوز ندیده بودمت ازت خوشم اومده بود..اون روزی که شاهین عکساتو بهم داد، محو قد و بالای جذابت شده بودم..حتی یادمه بهم تیکه هم انداخت از بس خیره مونده بودم به عکست…..
با یاده شاهین اخم هاش تو هم رفت و با حرص لب زد:
-چی گفت بهت؟..
با خجالت از کارهایی که کرده بودم، نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم:
-یه پاکت بهم داد که عکسات و ادرس خونه و محل کارت توش بود..ساعتهای رفت و امدت و کلا هرچیزی که مربوط بهت بود..عکستو که دیدم خیره خیره نگاهش میکردم..درست یادم نیست ولی یه چیزی گفت تو مایه های اینکه به غیر از اون عکسها چیزای دیگه هم تو پاکت هست که باید نگاه کنی…..
سرم پایین بود که با فحش خیلی بدی که سامیار به شاهین داد، چشم هام گرد و سریع دستم رو روی لب هاش گذاشتم….
لبم رو با خجالت گاز گرفتم و دستم رو محکم روی لب هاش فشردم:
-سامیار خجالت بکش..این چه فحشی بود دادی..
دستم رو پس زد و با حرص گفت:
-منو نصیحت نکن..من اسم اون مرتیکه میاد قاطی میکنم، چه توقعی داری…
چشم هام رو درشت کردم و گفتم:
-سامیار خواهش میکنم رعایت کن..خودتو کنترل کن..این بد دهنی رو بذار کنار..تو داری پدر میشی….
-چه ربطی داره؟..
با حرص گفتم:
-فکر کن دخترت به دنیا بیاد و جلوش همچین فحشی بدی..خودت حالت بد نمیشه؟…
متفکرانه نگاهم کرد و با مکث گفت:
-من عصبی بشم دیگه کنترل زبونم دست خودم نیست…
-باید دست خودت باشه..سامیار به خدا..ببین دارم قسم میخورم..به خدا اگه این بد دهنی رو نذاری کنار و تا یه چیزی شد بخواهی هرچی به زبونت میاد بگی اونوقت من….
پرید تو حرفم و با اخم گفت:
-منو تهدید کردی نکردیا..
لب ورچیدم و با ناراحتی گفتم:
-من و حرفم که برات مهم نیست..حداقل بخاطره دخترت رعایت کن…
لب های برگشته ام رو بین انگشت هاش گرفت و محکم فشرد و گفت:
-چرا دخترم..بخاطره خودت رعایت میکنم..
سرم رو با درد عقب کشیدم تا لب هام رو ول کنه:
-اخ..ولم کن دردم اومد..دروغگو..الکی می خواهی دلمو خوش کنی..تا اسم دخترت میاد سریع هرچی میگم قبول میکنی….
خنده ش گرفت و گفت:
-نه باور کن اسم دخترمم نمی اوردی قبول میکردم..شما که میدونی خاطرت چقدر عزیزه…
چپ چپ نگاهش کردم و لب هام رو که درد می کرد مالیدم و جوابی بهش ندادم…
دستم رو از روی لب هام کنار زد و گفت:
-درد گرفت؟..
سرم رو تکون دادم که سرش رو خم کرد و یهو لب هاش رو گذاشت روی لب هام و به حالت نوازش لب هاش رو به لب هام مالید….
دستم رو پشت سرش گذاشتم و با خنده ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-تو چرا سیر نمیشی اخه..
با پررویی گفت:
-می خواستم دردتو کم کنم..
ابروهام رو انداختم بالا:
-اره تو فقط به فکر منی..
دوباره لب پایینم رو بین انگشت هاش گرفت و فشار ارومی داد و گفت:
-مگه میشه از این لامصبا سیر شد..
سرم رو تکون دادم تا لب هام رو ول کنه و گفتم:
-سامیار دردم میاد..
دستش رو از روی لب هام کشید پایین، سمت چونه ام و طبق عادتش دو طرف فکم رو گرفت:
-خودم خوبش میکنم..
-خیلی پررویی..
-پررو دوست نداری؟..
واسه همه چی جواب داشت و تا صبح هم باهاش کل کل می کردم کم نمی اورد…
با همون دستش که محکم دو طرف فکم رو گرفته بود سرم رو کشید جلو و مماس با لب هام پچ پچ کرد:
-هرجا خسته شدی..اذیت شدی..دردت اومد صدام کن…
-سام..
حتی فرصت نداد اسمش رو کامل صدا کنم و دوباره با ولع لب هاش رو به لب هام فشرد…
انقدر امروز همه مدل بوسیده و گاز گرفته بود که لب هام حساس شده بود و حتی با فشار لب های نرمش هم دردم می گرفت….
بی اختیار از روی درد ناله ای کردم که اون یکی دستش رو روی گردنم گذاشت و با انگشت هاش نوازش کرد….
مثلا می خواست با نوازشِ دستش، دردم رو کم کنه تا بتونم تحمل کنم…
از پرروییش خنده ام گرفت و همینطور که لب هاش روی لب هام بود، زدم زیر خنده…
چشم های بسته ش رو باز کرد و ازم کمی فاصله گرفت و متعجب گفت:
-میخندی؟..
-از پررویی تو خنده ام میگیره..
-کی وسط همچین بوسه ای میتونه بخنده جز تو؟..
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
-سامیار پدر لبای منو امروز دراوردی..دردم میاد..متوجه ای؟…
نگاهش رو خمار دوخت به لب هام و انگشت شصتش رو هم کشید روش و با لحنی وسوسه انگیز گفت:
-اگه این لبای قرمز شده و متورم رو ببینی، خودتم دلت میخواد…
-از شاهکارت تعریفم میکنی؟..
-من چند ماه تحریم بودم..یه امروز باهام راه بیا یکم اروم بگیرم…
چشم هام گرد شد:
-سامیار..
-جون..
-تازه هنوز ارومم نشدی؟..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااااای دیگه داره حوصلم سر میره از این رفتارای سوگول…
بابا شیر فهم شدیم سامیار عاشقت شده دیگه🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
ی هفته ست سر اون تختین بکشین بیرون از اون تخت لامصب دیگههههه ادامه داستان رو بگو
فک کنم هر ماه از بارداریش رو میخواد تو ی ماه بنویسه🙄🤦♀️
بنظرتون کی از تخت میان پایین دیگه؟!🤣🤣🤣
چرا بیاد پایین
جاش که بد نیس
😜
وایی بدبخ سوگل 😂 😂 😂