با حرف هام کمی اروم تر شده بود و با خنده گفت:
-تو تر زدی به اعصاب من..الان یکی رو میخوام خودمو اروم کنه…
من هم خندیدم و انگشتم رو روی گردنش کشیدم:
-خودم بلدم ارومت کنم..
-فعلا که هرچی خوشی امروز داشتم از دماغم دراوردی…
جوابش رو ندادم که با خونسردی گفت:
-حالا رو کن ببینم چی بلدی..
بی حرف، انگشت هام رو روی گوشش کشیدم و بعد بردم لابه لای موهاش و لب هام رو روی چونه ش گذاشتم….
بدون اینکه ببوسم لب هام رو روی صورتش حرکت دادم و بردم طرف گوشش…
با بدجنسی نفس داغم رو تو گوشش بیرون دادم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم ببینم عکس العمش چیه….
چشم هاش رو بست و چنگ زد به کمرم:
-نه انگار کم کم داری راه میوفتی جوجه…
خندیدم و لاله ی گوشش رو بوسیدم و دستم رو روی سینه ش کشیدم…
لب های پر حرارت و دردناکم رو بردم سمت گردنش و زیر گلوش رو بوسیدم که کمرم رو محکم تر چنگ زد و اون هم سرش رو برد تو گردنم و محکم بوسید…..
دستم رو از روی سینه ش بردم روی شونه ش و لب زدم:
-اروم..
از تو گردنم گفت:
-دیگه اروم اروم نگو..
-چرا؟..
یک بوسه ی دیگه زد و گفت:
-هی من و سرد و گرم کن بعد بگو چرا..
“چرا” رو انقدر کشیده و تشدیدی گفت که خنده ام گرفت و گفتم:
-گفتی ارومم کن..
-اینجوری؟..
لبم رو محکم گزیدم:
-مگه چیکار کردم؟..
-هیچی..فقط سامیارِ عاشق رو به سامیارِ وحشی تبدیل کردی…
بلند زدم زیر خنده که پر احساس زیر گوشم نجوا کرد:
-جان..این خنده هات واسه کیه؟..
چشم هام رو بستم و انگشت هام رو روی موهاش کشیدم و لبخند زدم:
-تو..
دوباره بوسید و با همون لحن اروم و دلبرش گفت:
-خودت واسه کی هستی؟..
لبم رو محکم تر گزیدم و با مکث لب زدم:
-تو..
سرش رو از تو گردنم کمی بالا اورد و گوشم رو میون لب هاش فشرد:
-عشق کی هستی؟..
از درد و مزه ی خون تو دهنم، سریع لبم رو از بین دندون هام ازاد کردم و نفس زنان پچ زدم:
-تو..
-جون دلم..
برعکس من از حرف زدن بین معاشقه خوشش نمی اومد اما امروز زبونش باز شده بود…
انگار واقعا فقط می خواست اروم بشه و عشق بازی کنه…
سرش رو از تو گردنم بالا اورد و روبه روی صورتم نگه داشت و تو چشم هام خیره شد…
من هم بی قرار داشتم نگاهش می کردم که چشم هاش اروم چرخید سمت لب هام…
ابروهاش رو انداخت بالا و با تعجب و رضایت گفت:
-زخم شده..
-چی؟..
با لحنی که انگار خیلی خوشش اومده گفت:
-لبت خون اومده..
دستم رو بردم سمت لبم که اجازه نداد و خودش انگشت شصتش رو کشید گوشه ی لبم و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، لب هاش رو گذاشت روی لب هام…..
ابروهام رفت تو هم و موهاش رو کشیدم عقب و سریع ازش جدا شدم:
-سامیار..
-جون..
-چرا اذیت میکنی؟..خوشت اومده؟..میگم درد میکنه..خودت میگی زخم شده..بازم دست بردار نیستی….
با لحنی خمار که پر از هوسی شیرین بود لب زد:
-خیلی خوشگل شده..
اخم هام بیشتر تو هم رفت:
-دقیقا کجا خوشگل شده؟..زخمش یا خونش؟..
محو و مات گفت:
-خودشون..
-خیلی بدجنسی سامیار..
خندید و دوباره انگشت شصتش رو گوشه ی لبم کشید:
-یکم فقط..
محکم و قاطع گفتم:
-نه..
-اذیت نکن..
-تو داری اذیت میکنی..به فکر منم باش..
چشمکی زد:
-میدونم تو هم دلت میخواد..
-دلم بیخود کرد..
شلیک خنده ش رفت هوا و من دوباره محو خنده ش شدم..چقدر کم اینجوری می خندید و چقدر جذاب و دوست داشتنی تر میشد….
این دفعه من انگشت هام رو روی لب هاش کشیدم و اروم گفتم:
-چرا اینقدر کم اینجوری میخندی؟..
مکثی کرد و بعد شونه بالا انداخت:
-نمیدونم..عادت ندارم خیلی بلند بخندم..
-بخند..من عاشق این مدل خنده تم..اگه بدونی تو دلم چه خبر میشه وقتی صدای خنده ت به هوا میره..وقتی هیچ صدایی جز خنده ی تو توی گوشم نیست..اون لحظه انگار دیگه هیچی از این دنیا نمیخوام…..
-شرط داره..
چشم هام گرد شد:
-واسه خندیدن شرط میذاری؟..
با پررویی گفت:
-اره..تو این لحظه واسه نفس کشیدنمم شرط میذارم…
-چیه شرطت؟..
با چشم و ابرو به لب هام اشاره کرد و من با حرص چشم هام رو بستم…
چرا امروز سامیار دیوونه شده بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..اولین بار بود انقدر طمع لب هام رو داشت و سیر نمیشد….
چشم هام همینطور بسته بود که حرارت نفسش رو پشت لب هام حس کردم…
چشم هام رو باز کردم و دیدم لب هاش مماس با لب هامِ و داره میاد که دوباره پدر لب هام رو دربیاره….
سریع نوک انگشت هام رو روی لب هاش گذاشتم:
-گفتم نه..داری اذیتم میکنی سامیار..
صورتش رو کنار کشید تا انگشت هام از روی لب هاش برداشته بشه و بعد گفت:
-با مامان حرف میزنم اگه گفت مشکلی پیش نمیاد چند روز میبرمت شمال پیش بی بی…
چشم هام برق زد و دلم پر از شادی شد اما نشون ندادم و گفتم:
-باج میدی؟..
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد:
-اره..
هم خوشم اومده بود از این حالش، هم نمی خواستم مقابلش کوتاه بیام…
متفکرانه نگاهش کردم:
-خیلی دوست دارم برم پیش بی بی..
ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد:
-گفتم که میبرم..
برای اینکه اذیتش کنم لب پایینم رو تو دهنم بردم و اروم مکیدم…
زبونش رو روی لبش کشید و تا خواست بهم نزدیک بشه تند تند گفتم:
-اما اونم باعث نمیشه اجازه بدم..
صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:
-خدای ضدحال زدنی دختر..
بلند خندیدم که گوشه ی لبم سوخت و حس کردم دوباره داره خون میاد:
-اخ اخ..
سامیار مثل یک خون اشام چشم هاش دوباره برق زد و مظلومانه گفت:
-امروز رو یادم نمیره..
چرخید به پشت سرش و از جعبه دستمال کاغذی روی عسلی یک برگ کشید و دوباره برگشت سمتم….
با ملایمت دستمال رو کشید روی لبم و خون رو پاک کرد…
از سوزشش ابروهام تو هم رفت و گفتم:
-انصافت کجا رفته..
چپ چپ نگاهم کرد و دستمال رو از دستش گرفتم و دوباره روی لبم کشیدم:
-من با این لب چه جوری از خونه برم بیرون؟..
با خنده گفت:
-ماسک بزن..
-هردفعه رد بذار رو سر و صورت و گردن من بعد برام یقه اسکی و ماسک تجویز کن…
شونه بالا انداخت و خیره به لب هام گفت:
-دیگه متاهلی این خوشبختیارو هم داره..
-خوشبختی؟..به وحشی بازی میگی خوشبختی؟..
دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت:
-من مدلم اینجوریه..تو که گل رو میخواهی باید خارشم قبول کنی…
-بیشتر از اینکه گل باشی یه خون اشامِ بدجنسی..
-خون اشام هر خونی باشه میخوره من فقط از تو رو میخوام…
-نه حالا بیا و…
وسط حرفم، یه چیزی تو شکمم، درست زیر دست سامیار حرکت کرد و باعث شد حرف تو دهنم بمونه….
خشکم زد و سامیار هم که حس کرده بود با تعجب گفت:
-این چی بود؟..
چشم هام خیره مونده بود به دست سامیار که دوباره یک حرکت ریز و اروم حس کردم…
همراهش قلبم هم لرزید و بعد چونه ام..
بغض نشست تو گلوم و دستم رو روی دست سامیار گذاشتم و چشم های پر اشکم رو اروم چرخوندم سمت صورتش….
اون هم داشت نگاهم می کرد و خشکش زده بود..
دستم رو محکم تر روی دستش فشردم و با صدایی تحلیل رفته گفتم:
-حرکت کرد..
نگاهش دو دو زد و نفس بریده لب زد:
-چی؟..
بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه..
سامیار که انگار ترسیده بود؟ هول زده گفت:
-چیه؟..چی شد؟..
اون یکی دستم رو گذاشتم روی چشم هام و با حالی عجیب که تا حالا تجربه نکرده بودم گفتم:
-دخترمون حرکت کرد..
سامیار ساکت شد و اروم به حالت چنگ زدن، دستش روی شکمم جمع شد…
گریه ام بیشتر شد و دستم رو محکم تر روی چشم هام فشردم…
دلم هری می ریخت و پر از یه حس زیبا شده بودم که از شدت لذت بخش بودنش نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم….
اولین حرکت دخترم بود..اولین اعلام حضورش..
چقدر اون لحظه احساس خوشبختی و خوشحالی می کردم..توی کل عمرم همچین حسی نداشتم…
سامیار هم مثل من بود که سکوت کرده بود و دستش رو با نوازش روی شکمم می کشید…
دستم رو از روی صورتم برداشتم و با گریه بهش نگاه کردم…
محو شکمم شده بود و انگار دیگه هیچ چیزی جز شکم من نمیدید…
با ذوق صداش کردم:
-سامیار..
تکونی خورد و نگاهش رو چرخوند سمت صورتم و گیج سرش رو تکون داد…
چیزی نگفت و دوباره به شکمم نگاه کرد و با نوک انگشت هاش دوتا ضربه ی اروم به شکمم زد…
انگار دخترم ضربه ها رو حس کرد که بعد از چند لحظه، دوباره حرکت کوچکی کرد…
سامیار دوباره دستش رو روی شکمم گذاشت و با حالی عجیب و غریب گفت:
-جان..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگهههه🥺❤️ادامشو زودتر بزارید ک دلم دارع میره:)))
اخییییی ننهههه🥺