لب هام رو بهم فشردم و خودم رو کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلی…
از حرفش ناراحت نشده بودم اما دوست نداشتم اون ناراحت باشه..احساس کردم با دلخوری اون حرف رو زد….
نفسی کشیدم و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم…
شاید هم حق با سورن بود و من داشتم زیاده روی می کردم..ولی من فقط بخاطره اتفاقاتی که قبلا افتاده بود می ترسیدم….
همینطور تو فکر و خیال بودم و سورن و کیان هم با هم مشغول بودن که رسیدیم به محل قرارمون….
از ماشین پیاده شدم و لباس هام رو مرتب کردم و نگاهی بهشون کردم…
کیان لبخندی زد و با دست به رستوران اشاره کرد:
-بفرمایید..
جلوتر راه افتادم و اونا هم پشت سرم اومدن..
وارد رستوران بزرگ و شیکی که معمولا همیشه می اومدیم شدیم و چشم چرخوندم تا دنیز و البرز رو پیدا کنم….
کمی اون طرف تر نشسته بودن و از حالتشون معلوم بود طبق معمول یا دارن دعوا میکنن یا کل کل….
لبخندم پررنگ تر شد و تا خواستم راه بیوفتم سمتشون مچ دستم از پشت تو دستی اسیر شد…
با تعجب چرخیدم و سورن رو دیدم که با لبخند پشت سرم ایستاده بود…
سرم رو سوالی تکون دادم که دستم رو ول کرد و اشاره کرد راه بیوفتیم و خودش هم کنارم قدم برداشت….
سرش رو کمی خم کرد و مهربون خیره شد بهم:
-ناراحت شدی از حرفم؟..
لب هام رو بهم فشردم:
-از حرف تو نه..اما از خودم اره..
-چرا؟..
-نمی دونم..شاید دارم زیاده روی می کنم..تو خودت بهتر صلاح زندگیتو میدونی..من فقط بخاطره اتفاقی که قبلا افتاده نگرانم وگرنه تو خودت بهتر میدونی چی درسته چی نیست…..
نفس عمیقی کشید و با لحن اروم و دلبری گفت:
-اینجوری نیست..من اگه می دونستم چی درسته که قبلا اون اتفاق نمی افتاد..من ازت ممنونم که حواست هست..هیچ شکایتی هم ندارم..خیالت راحت…..
لبخند زنان نگاهش کردم و گفتم:
-ببین خودت حکومت نظامی دوست داری..
اون هم لبخند زد و بدون اینکه نگاهم کنه اروم گفت:
-از طرف تو حکومت نظامی هم باشه دوست دارم..
خشکم زد اما اون فرصت هیچ حرف و عکس العملی بهم نداد و از کنارم رد شد و رفت سمت بچه ها….
اب دهنم رو قورت دادم و با حالی عجیب، منم رفتم سمتشون…
همه با هم دست دادیم و سلام و احوال پرسی کردیم…
بچه ها بیشتر با سورن حرف میزدن چون تقریبا مدت زیادی بود ندیده بودنش…
گوشه ی رستوران دور میز نشستیم و دنیز با نق گفت:
-دیگه منو با این البرز بیشعور همراه نکنین..سرمو خورد تا اینجا…
کیان پس گردنی به البرز زد و گفت:
-چیکار کردی باهاش؟..
البرز پشت گردنش رو مالید و گفت:
-هیچی..نذاشتین من نازی رو بیارم..بفهمه بیرونم و بهش نگفتم کات میکنه بابا…
دنیز غر زد:
-وای همش همینو میگه..خداکنه همین امشب ببینه و باهات کات کنه…
کیان با حرص گفت:
-صدبار گفتیم هرکسی رو نیار بین خودمون..چرا اینقدر تو زبون نفهمی…
البرز نگاهش رو بین هممون چرخوند و گفت:
-بابا این با بقیه فرق میکنه..
من و دنیز زدیم زیر خنده و کیان با اخم نگاهش کرد:
-همیشه هم میگی این با بقیه فرق داره..
-شما منو درک نمی…
اروم اروم حرفش رو خورد و نگاهش به جایی ثابت موند…
هممون چرخیدیم و به جایی که خیره مونده بود نگاه کردیم و یهو صدای خنده ی هممون بلند شد…
چند میز اون طرف تر چندتا دختر نشسته بودن و با دیدن اونا حرفش یادش رفته بود…
دنیز میون خنده با حرص گفت:
-خاک تو سر هولت البرز..
البرز دستش رو به نشونه ی “برو بابا” تو هوا تکون داد و خواست از جاش بلند بشه که کیان بازوش رو گرفت:
-کجا؟..
-برم بیینم خانومای محترم کاری چیزی ندارن..
-لازم نکرده بشین..
صاف سرجاش نشست و غر زد:
-شما نمیذارین من ازاد زندگی کنم..همش سرکوبم میکنین…
میون خنده نگاهم به سورن افتاد که با پا روی پا انداخته بود و دست به سینه به البرز نگاه می کرد و خنده ی مردونه و جذابی هم روی صورتش بود…..
سری به تاسف تکون دادم و رو به کیان گفتم:
-من گشنمه..نمیان سفارش بگیرن؟..
کیان دستش رو بالا برد و برای گارسون تکون داد تا بیاد و درهمون حال دنیز به سورن نگاه کرد و گفت:
-چقدر تو خونه میشینی..دل بکن بابا..
نگاهِ سورن و کیان با خنده چرخید سمت من که چشم هام رو گرد کردم و با حرص گفتم:
-یه سوال دیگه بپرسین بابا..اَه..
صدای خنده ی کیان و سورن بلند شد و دنیز هاج و واج نگاهم کرد…
چشم غره ای به همشون رفتم و خودمم خنده ام گرفت…
***************************************
البرز که بالاخره موفق شده بود اتش رو روشن کنه، شصتش رو بالا گرفت و گفت:
-اوکی شد..بیایین..
همه رفتیم و دور اتشی که لب دریا درست کرده بود، روی ماسه ها نشستیم…
لباس هامون کم بود و باد کمی هم که میوزید، هوا رو تا حدودی سرد کرده بود و بخاطره همین به این اتش نیاز داشتیم….
من بین سورن و البرز نشسته بودم و کیان و دنیز هم روبرومون بودن…
البرز اهی تصنعی کشید و با افسوس گفت:
-کاش الان مهسا جونم بود..
با تعجب نگاهش کردم:
-مهسا کیه؟..
با چوبی که دستش بود کمی با اتش ور رفت و گفت:
-همون دخترِ که تو رستوران بود دیگه..
دنیز با تعجب و هیجان گفت:
-نه..کی وقت کردی باهاش اشنا بشی؟..
-ما اینیم دیگه..
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
-نازی چی میشه؟..
لب هاش رو جمع کرد و با تعجبی ساختگی گفت:
-نازی؟..نازی کیه؟..
صدای خنده امون بلند شد و کیان خندون و با حرص گفت:
-خیلی دیوثی بچه..
البرز خودش هم خنده ش گرفت و دستش رو روی سینه ش گذاشت و خم شد:
-چاکریم..
با ارنجم به پهلوش زدم و گفتم:
-گیتارتو نیاوردی؟..
لبخند خیلی سریع روی لب هاش نشست و گفت:
-مگه میشه نیارم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.