سوگل یکی یکی بغلمون کرد و بازم تشکر کرد و ازمون خواست بریم حتما تهران و بهشون سر بزنیم که قول دادیم هرموقع تونستیم بریم….
سوگل رفت عقب کنار شوهرش ایستاد و سورن جلو اومد..
نفس عمیقی کشید و لبخندی به مامان زد و تو یک حرکت دوباره بغلش کرد…
صدای گریه ی اروم مامان بلند شد و من هم با بغض نگاهشون کردم…
سورن روی سر مامان رو بوسید و اروم گفت:
-به این راحتیا از دست من خلاص نمیشین..حالا حالاها باید تحملم کنین..نمی تونم ازتون دل بکنم…
-من که از خدامه پسرم..
سورن دوباره سرش رو بوسید و از بغلش جدا شد و مهربون و با چشم های سرخ نگاهش کرد:
-قربونت برم..
مامان دستی به صورت سورن کشید و خواست دستش رو پایین بیاره که سورن اجازه نداد و دستش رو تو هوا گرفت….
خم شد روی دست مامان و هرچقدر مامان خواست دستش رو عقب بکشه، اجازه نداد:
-چیکار میکنی پسر..
محکم پشت دست مامان رو بوسید و بعد نفسی کشید و از ته دل گفت:
-ممنونم..
مامان فقط تونست سرش رو تکون داد و دستش رو محکم فشرد…
داشتم نگاهشون می کردم که سر سورن چرخید سمت من و حالت نگاهش عوض شد…
از اون حالت پر از احترام، تبدیل شد به نگاهی پر از غم و گرفتگی…
لبم رو گزیدم و به زور لبخندی زدم که با قدم بلندی اومد، جلوم ایستاد…
گلوم از بغض بزرگم درد گرفته بود اما اجازه ی شکستن بهش نمی دادم..الان نه…
دست سورن که به سمتم دراز شد، دستم رو توی دستش گذاشتم…
کاش منم می تونستم دوباره بغلش کنم و دل سیر بوی تنش رو نفس بکشم و ذخیره کنم واسه روزهایی که نیست اما حیف نمیشد….
دستم رو محکم فشرد و اون یکی دستش رو هم روی دستم گذاشت و اهسته گفت:
-مواظب خودت باش..فعلا با کیان یا البرز برو و بیا..حواست باشه..خب؟!…
-خب..نگران نباش..تو هم مواظب خودت باش..
جفتمون نگران همدیگه بودیم و این نگرانی داشت دلمون رو از جا درمیاورد…
دستم رو بین دست هاش فشرد و بعد ول کرد..
قدمی عقب رفت و نگاه پر حسرتش رو بین ما چرخوند و لب زد:
-خداحافظ..
من فقط تونستم سر تکون بدم اما مامان جواب داد:
-خدانگهدارت پسرم..مواظب خودتون باشین..رسیدین به ما خبر بدین لطفا…
سه تایی با غم و ناراحتی خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن…
سامیار پشت فرمون و سوگل هم عقب نشست..
سورن در جلو رو باز کرد اما قبل سوار شدن چرخید سمت ما…
لبخندی زد و سرش رو تکون داد و یه چیزی زیر لب گفت که من متوجه نشدم و سرم رو سوالی تکون دادم….
لبخندش پررنگ تر شد و دوتا انگشت اشاره و کناریش رو به نشونه ی “خداحافظ” به گوشه ی پیشونیش زد….
دستم رو بالا بردم و براش تکون دادم که اون هم دستش رو از پیشونیش برداشت و تو هوا تکون داد و بعد سریع نشست تو ماشین….
در ماشین که بسته شد، بغض منم دوباره ترکید و دستم رو روی دهنم گذاشتم…
خیره به ماشین بودم که با مکث روشن شد و با تک بوقی اروم حرکت کرد…
دلم فرو ریخت..انگار یه تیکه از وجودم کنده شده بود و داشت ازم دور میشد…
پاهام رو محکم روی زمین چسبونده بودم که یه وقت خل نشم بدوام دنبال ماشین…
مامان پارچ ابی که دستش بود رو پشت سرشون روی زمین ریخت و ماشین از پیچ کوچه رد شد…
با گریه چرخیدم سمت مامان و حالم رو که دید پارچ رو زمین گذاشت و دست هاش رو باز کرد…
خودم رو تو بغلش انداختم و هق هقم به هوا رفت..
چنگ زدم به لباسش و پاهام لرزید..داشتم می افتادم که محکم تر گرفتم و با ترس گفت:
-اِ وا مامان..پرند..
نتونستم جواب بدم چون نفسم باز داشت می گرفت..
مامان به سختی همون جا وسط کوچه که ایستاده بودیم کمکم کرد بشینم و خودشم جلوم نشست….
با وحشت به صورتم نگاه کرد و گفت:
-پرند اسپری..اسپریت کو؟..
بریده بریده نالیدم:
-ت..تو..جی..جیبم..
دست تو جیبم کرد و سریع اسپری ام رو دراورد و چند بار پشت سر هم برام زد…
چشم هام رو بستم و نفس کشیدم..
کمی که حالم جا اومد بدتر زدم زیر گریه و چنگ زدم به لباس مامان و زار زدم:
-اخ..مامان اخ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا کلا دیگه پارت نمیذارین؟؟
توروقران ملت و انتر منتر خودتون نکنید بابا
حداقل تایم پارت گذاریو بگو یه هفته س پارت نداریم
چرا پارت نمیزاری پس؟؟
نویسنده جان خوبی؟!؟نگرانتم
پارت جدیدنمیزاری ؟؟
دو روزه الان پارت نداریم
پس پارت جدید کو؟؟؟؟
پارت نداریم امروز ؟
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤