رمان گرداب پارت 180

5
(2)

 

 

سوگل سرش رو به تایید تکون داد..

 

همون خونه ای رو می گفت که خودش هم یکبار با سامیار، برای دیدن سورن به اونجا رفته بودن….

 

منتظر نگاهش کرد که سورن با مکث دوباره به حرف اومد:

-حالم خیلی بد بود..باید بهم مواد میرسید و حال مرگ داشتم..سرهنگ رو خبر کردم..وقتی اومد و حالم رو دید شک کرد و منم که واقعا حالم خوب نبود موضوع رو بهش گفتم…..

 

سوگل یک پاش رو روی مبل و زیر تنش جمع کرد و کامل برگشت سمت سورن و نگاهش کرد…

 

لب و چونه ش از بغض شدیدش می لرزید اما جلوی گریه ش رو گرفته بود تا سورن رو بیشتر از این اذیت نکنه….

 

دستش رو روی لب هاش فشرد تا جلوی لرزشش رو بگیره:

-چیکار کرد؟..

 

-برام دکتر اورد..با دارو حالم رو کنترل می کردن اما نمیشد..هرویین بهم داده بودن و با اون داروها و توی خونه جبران نمیشد..هرروز حالم بدتر میشد و به جایی رسید که مجبور شدن تو بیمارستان بستریم کنن…..

 

سوگل با درد چشم هاش رو بست و لبش رو گزید..چه به سر برادرش اومده بود و اون غافل بود…

 

بی حرف و با اشک هایی که دوباره روی صورتش ریخته بود نگاهش می کرد که سورن بعد از چند لحظه ادامه داد:

-شاهین می دونست چه بلایی سر من اورده و می دونست به این راحتیا حالم خوب نمیشه و حتما مجبور میشن بیارنم بیمارستان..نمی دونم چه جوری بیمارستان هارو تحت کنترلش داشت و وقتی منو بستری کردن متوجه شد…..

 

 

 

سرش رو چرخوند سمت سوگل و بغضش رو همراه با اب دهنش قورت داد و با صدایی گرفته لب زد:

-حالم یکم بهتر شده بود که یک نفرو جای پرستار جا زد و فرستاد دوباره بهم مواد تزریق کردن…

 

سوگل دوباره دستش رو روی دهنش گذاشت و چشم هاش رو محکم بست…

 

تمام تنش به لرزش افتاده بود و سرش گیج می رفت..

 

حالش از ظاهرش کاملا معلوم بود و سورن دستش رو توی دست هاش گرفت و با نگرانی صداش کرد:

-سوگل..عزیزم خوبی؟..

 

چشم های پر اشکش رو باز کرد و بی حرف به سورن نگاه کرد و اون با دیدن حالش از جا پرید و دوید سمت اشپزخونه….

 

لیوان ابی برداشت و مقدار زیادی قند داخلش ریخت و درحالی که هم میزد، سریع دوباره برگشت پیشش….

 

کنارش نشست و لیوان رو به لب هاش چسبوند:

-بخور عزیزم..رنگت بدجور پریده..چرا خودتو اذیت میکنی..همه چی تموم شده..دیگه گذشته…

 

سوگل چند جرعه از اب قند رو خورد و لحظاتی بینشون سکوت برقرار شد و کمی که احساس کرد حالش بهتر شده با نگرانی گفت:

-خب..بعدش چی شد؟..

 

سورن بی توجه به حرفش گفت:

-بهتری؟..اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان..رنگ خیلی پریده…

 

سوگل سرش رو به منفی تکون داد:

-نه بهترم..تعریف کن تورو خدا..

 

سورن لیوان اب قند رو روی عسلی گذشت و گفت:

-سرهنگ رو خبر کردم و براش تعریف کردم چی شده..دیگه نمیشد منو اونجا نگه دارن..شاهین جام رو متوجه شده بود و حتما دوباره یکی رو می فرستاد سراغم و این دفعه شاید فقط با تزریق مواد کوتاه نمیومد..سرهنگ می ترسید این دفعه قصد جونمو بکنه..با اینکه کل بیمارستان تحت نظر بود اما شاهینم نمیشد دست کم گرفت……

 

 

 

نفسی گرفت و چنگی به موهاش زد..

 

دوباره به روبه روش خیره شد و ادامه داد:

-تصمیم گرفتن جام رو عوض کنن..دیگه حتی نمی خواستن تو تهران نگهم دارن..سرهنگ با یکی از همکارهاش توی کرمان صحبت کرده بود که بفرستم اونجا و همونجا برای ترکم اقدام کنن و مدتی اونجا باشم..قرار بود اینجا هم یه نقشه بکشن و جوری نشون بدن که انگار من مُردم تا شاهین دست از سرم برداره اما…..

 

سکوت کرد و سوگل هراسون و با عجله گفت:

-اما چی؟..

 

نفسی با افسوس کشید و گفت:

-روزی که داشتم با یکی از افسرها می رفتم کرمان، متوجه شدیم تحت تعقیبیم..شاهین باز هم فهمیده بود دارن منو جابجا میکنن و چند نفرو فرستاده بود سراغم..هنوز از تهران خارج نشده بودیم که متوجه شدیم دارن دنبالمون میاد…..

 

سوگل دلش هری ریخت و نالید:

-خدا لعنتش کنه..کثافت..

 

سورن سری به تاسف تکون داد و با صدایی دورگه گفت:

-به سرهنگ اطلاع دادیم..زمان زیادی هم نداشتیم..گفت منو یه جوری که اونها متوجه نشن، از ماشین پیاده کنه و افسری که همراهم بود اونهارو دنبال خودش بکشونه تا من خودمو یه جوری برسونم ترمینال و برم کرمان..افسرِ کمی انداخت تو کوچه پس کوچه ها و فاصله رو زیاد کرد و یه جای شلوغ، سریع منو پیاده کرد و خودش به سرعت رفت..من یه گوشه قایم شدم و دیدم که خداروشکر اونها متوجه نشدن و دنبال اون ماشینی که من ازش پیاده شده بودم رفتن…..

 

سوگل دوباره اشک هاش رو پاک کرد و با لحنی متعجب و همچنان بغض دار گفت:

-کرمان کجا، شمال کجا..چه جوری سر از اونجا دراوردی؟…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x