اشک هام رو پاک کردم و مبهوت و شکست خورده به زمین خیره شدم…
قلبم تیر می کشید و نفسم قطع و وصل میشد..
مثل همیشه دست به دامن اسپری ام شدم و من حتی از نظر جسمی هم سالم نبودم…
دلش رو به چیه من خوش می کرد و عاشقم میشد..
هق زدم و باز هم اسپری رو روی لب هام گذاشتم و دو تا پاف خالی کردم…
چقدر عاشق شدنم اعتراف تلخی بود و چه زمان بدی متوجه ی احساسم شده بودم…
تو سرم کلی فکر و خیال می اومد و میرفت و دلم می لرزید..
دستم رو روی سینه ام، درست روی قلبم گذاشتم و لب زدم:
-اروم بگیر..اینقدر نلرز لعنتی..سورن سهم تو نیست..اینقدر براش خودت رو به در و دیوار نزن..اون حتی به تو فکرم نمیکنه..اروم باش….
دوباره اسپری زدم و نفس عمیقی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم…
لب و چونه ام می لرزید و میل شدیدی داشتم که بلند و با صدا گریه کنم اما نمی خواستم مامان و سورن متوجه بشن….
خصوصا سورن..اون هیچوقت نباید متوجه احساس من میشد..نه حداقل تا وقتی که یک دل نمیشدم و نمی فهمیدم سورن واقعا چرا اومده و احساسش چیه…..
نفس لرزونی کشیدم و اسپری رو توی دستم فشردم و خواستم دوباره دراز بکشم که دوتا تقه ی نسبتا اروم به در خورد….
سریع صاف نشستم و تند تند صورت خیسم رو پاک کردم و هرچقدر سعی کردم صدام نلرزه، موفق نشدم:
-بله؟!..
-می تونم بیام تو؟..
لبم رو گزیدم و با سر استینم روی چشم هام کشیدم تا خیسیش پاک بشه…
هرچند می دونستم الان صورت و چشم های سرخ شده ام داد میزد که داشتم گریه می کردم…
نفسم رو فوت کردم و اروم گفتم:
-بیا!..
در با مکث کوتاهی روی پاشنه چرخید و قامت بلند سورن توی چهارچوب در پیدا شد…
نگاهش روی صورتم خیره موند و اخم هاش اروم اروم توی هم گره خوردن…
سرم رو پایین انداختم و صدای بسته شدن در رو شنیدم..
حضورش و صدای قدم هاش رو که بهم نزدیک میشد، حس کردم و کمی بعد کنارم روی تخت نشست….
هیچ کدوم حرف نمی زدیم و همینطور کنار هم نشسته بودیم…
سنگینی نگاهش رو روی صورتم حس می کردم و از گوشه ی چشم دستش که بلند شد و به طرف صورتم اومد رو دیدم….
ناخوداگاه و با دلخوری زیادی خودم رو کنار کشیدم و نگذاشتم دستش به صورتم برسه…
دستش رو انداخت و نفس عمیقی کشید..
سرم رو پایین تر انداختم و با بغض مشغول بازی با انگشت هام شدم…
دوباره کمی سکوت شد تا اینکه سورن نرم و مهربون صدام کرد:
-پرندجان!..
دوباره کمی سکوت شد تا اینکه سورن نرم و مهربون صدام کرد:
-پرندجان!..
بی اختیار پوزخندی زدم و سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم…
باز هم صدای نفس عمیقش بلند شد و گفت:
-چرا درکم نمیکنی؟..
اخم هام توی هم رفت و بدون نگاه کردن بهش، خیلی یهویی و با صدایی گرفته گفتم:
-تو برای چی برگشتی اینجا؟..
متعجب و یکه خورده گفت:
-چی؟!..
سرم رو چرخوندم طرفش و با نگاهی غم زده و دلخور گفتم:
-چرا از تهران برای زندگی اومدی اینجا؟..
گیج سرش رو تکون داد:
-متوجه ی منظورت نمیشم..یعنی چی؟!..
کامل چرخیدم طرفش و مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
-دلیل اینکه برای زندگی اینجارو انتخاب کردی چی بود؟..
بی حرف و خیره نگاهم کرد و جواب نداد..
دوباره پوزخندم تکرار شد و ادامه دادم:
-بخاطره چی یا کی اومدی؟!..
دستش رو روی صورتش کشید و نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد و اروم گفت:
-چی رو میخواهی بدونی؟..
-فقط می خوام بدونم دلیل اومدنت چی بوده..
خیلی روند داستان کند هست
هوووف کاش پارت هدیه میدادین🥲