چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم جا بیاد و گفتم:
-اقاجون بود..
-چرا جواب ندادی؟..
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، دوباره صدای گوشیم بلند شد و تنم لرزید…
ابروهای سورن توی هم گره خورد و گوشی رو از توی دستم بیرون کشید و به صفحه ش نگاه کرد…
صدای گوشی رو قطع کرد و گفت:
-چرا اینجوری شدی؟..چیکار داره؟!..
-هیچی..یعنی نمیدونم..ولش کن..
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-شاید کار واجب داشته باشه..بیا جواب بده..
گوشی رو که به طرفم گرفته بود، ازش گرفتم و نگاهم رو دزدیدم:
-نه نمیخواد..مامان گفته هرموقع زنگ زد بدم خودش جواب بده…
سنگینی نگاهش رو روی صورتم حس می کردم اما سرم رو پایین انداختم و نگاهش نکردم…
صداش جدی شد:
-پرند..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-بله؟..
-منو نگاه کن ببینم..
نیم نگاه کوتاهی بهش انداختم و با جذبه گفت:
-چی شده؟!..
-چیزی نشده سورن..
-پس چرا جواب ندادی؟..یه چیزی شده..تعریف کن ببینم..
کلافه نگاهم رو به اطرافم چرخوندم و چیزی نگفتم که دوباره محکم صدام کرد:
-پرند..با توام..
چونه ام لرزید و سرم رو پایین انداختم که با تعجب بیشتری گفت:
-چی شده اخه؟!..
دستم رو روی صورتم کشیدم و گرفته گفتم:
-وقتی تو نبودی، اقاجون بهم زنگ زد و گفت برم دیدنش..گفت باهام کار داره…
-خب؟!..
لبم رو گزیدم و با بغض گفتم:
-گفت اگه دلیل قانع کننده ای برای بهم زدن نامزدی نداشته باشم، هرچه زودتر بساط عروسی رو راه می اندازه….
ساکت شدم و وقتی دیدم صدایی از سورن نمیاد، با تردید سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم…
خشکش زده بود و مات و مبهوت داشت نگاهم می کرد..
متوجه ی نگاهم که شد، زیر لبی و خیلی اهسته گفت:
-چی؟!..
کامل چرخیدم طرفش و با هول و تند تند شروع کردم به تعریف کردن ماجرای اون روز…
با حذف قسمت اومدن کاوه دنبالم، همه ی موضوع رو براش تعریف کردم…
اخم هاش با هر جمله ام بیشتر توی هم میرفت و چشم هاش قرمزتر میشد…
سکوت که کردم با خشم موهاش رو چنگ زد و نگاهش رو ازم گرفت…
با نگرانی گفتم:
-چند روز قبل از اینکه تو بیایی، دوباره اقاجون زنگ زد و مامان باهاش حرف زد..باهاش کلی بحث کرد و گفت به این نامزدی راضی نیستیم و همچین کاری نمی کنیم..باهاش اتمام حجت کرد که دیگه در این مورد حرف نزنه…..
درحالی که دندون هاش رو محکم روی هم میفشرد و فکش جابه جا میشد گفت:
-پس الان برای چی دوباره زنگ زده؟!..
اروم لب زدم:
-نمی دونم..
با یک حرکت از جاش بلند شد و من هم از جا پریدم و با نگرانی نگاهش کردم…
پشتش رو بهم کرده بود و دوباره افتاده بود به جون موهاش و محکم بهشون چنگ میزد…
با تردید صداش کردم:
-سورن..
چرخید و انگشت اشاره ش رو گرفت طرفم و با عصبانیت گفت:
-خوده اشغالشم اومده طرفت؟..
انقدر ضایع گفتم “نه” که خودش تا تهش رفت و چشم هاش رو با خشم بست…
دستم رو روی دهنم گذاشتم و به خودم لعنت فرستادم که حتی نمی تونستم یک دروغ ساده بگم…
چشم های سرخش رو باز کرد و دوباره انگشت اتهامش رو به طرفم گرفت و شمرده شمرده گفت:
-به من..دروغ..نگو..
قدمی به طرفش برداشتم و با ناراحتی گفتم:
-دروغ نمیگم..
-پس اسم این کارت چیه؟..یارو اومده معلوم نیست چی گفته و چیکار کرده اما تو میگی نه…
-نخواستم ناراحت و نگران بشی..
-کِی اومد؟!..
دست هام رو توی هم پیچیدم و با من من گفتم:
-همون..روز..اون موقعی که..اقاجون خبرم کرد..کاوه رو فرستاده بود دنبالم…
یهو با صدای فریادش چشم هام گرد:
-اسم اون اشغالو به دهنت نیار..اسمشو نیار..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جرر
اونوقت این پرند احمق یا این رقتارا نمیفهمه سورن دوسش داره؟😐
بد سریده
یهو چه وحشی شد