مات و مبهوت نگاهش می کردم و توی دلم خالی شده بود…
توقع این صدای بلند و این لحن رو از سورن نداشتم و با دهن باز مونده و بدون پلک زدن به دهنش خیره شده بودم….
چونه ام لرزید و بدون اینکه بغضی توی گلوم باشه اشک از چشم هام جاری شد…
چشم هاش رو با حرص بست و با مکث باز کرد..
بدون اینکه نگاهم کنه با قدم های بلند رفت سمت کانتر و به سوییچ ماشینش که روش بود چنگ زد و عصبی گفت:
-پاشو برسونمت..
قدمی به سمتش برداشتم و با دلخوری که توی دلم داشت هرلحظه بیشتر میشد و نگرانی که بابت حالش داشتم اروم گفتم:
-سورن چرا..
پرید تو حرفم و با خشم گفت:
-هیس..پرند بیا برسونمت خونه..
بالاخره سر و کله ی بغض توی گلوم پیدا شد و با صدای گرفته ای گفتم:
-چرا اینطوری میکنی..تقصیر من چیه..
پوزخنده بلندی زد و با حرص گفت:
-تقصیر تو چیه..تقصیر تو اینه که هم دروغ گفتی هم پنهان کردی…
-من فقط..
دوباره حرفم رو قطع کرد و با جذبه گفت:
-الان حرف نزنیم بهتره پرند..بلند شو بریم..
با ناراحتی نگاه ازش گرفتم و اشک هام رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم…
#پارت1276
گوشی و اسپری ام رو از روی مبل برداشتم و رفتم سمت در و مانتو و شالم رو پوشیدم و در رو باز کردم و رفتم بیرون….
پشت سرم اومد و در خونه رو بدون اینکه قفل کنه، فقط بست و دکمه ی اسانسور رو زد…
کنارم ایستاد و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود..
اسانسور رسید و دوتایی رفتیم داخل و سورن دکمه ی همکف رو زد و تا ماشین هردو سکوت کرده بودیم….
حتی تا برسیم خونه هم حرفی بینمون رد و بدل نشد و من هم دلخوری و ناراحتی زیادم، باعث شد نتونم چیزی بگم….
چقدر حالمون خوب بود و با یک تماس همه چیز برعکس شده بود…
اون فاصله ی کم رو با چنان سرعت زیادی رفت که دو دقیقه بعد جلوی خونه ی ما ایستاده بود…
چند لحظه بی حرف نشستم که شاید حرفی بزنه اما تو سکوت به جلوش خیره شده بود و منتظر بود پیاده بشم….
دستم رو بردم سمت دستگیره ی در و اروم گفتم:
-نمیایی امشب اینجا؟..
“نه” زیرلبی گفت و انقدر خشمگین و سرد برخورد میکرد که من هم نتونستم دیگه چیزی بگم…
سرم رو تکون دادم و درحالی که از ماشین پیاده میشدم، لب زدم:
-شب بخیر..
جواب نداد و من هم از ماشین پیاده شدم و در رو بستم و رفتم سمت خونه…
کلید رو از جیبم دراوردم و در رو باز کردم و رفتم داخل..
در رو که پشت سرم بستم، صدای از جا کنده شدن ماشین رو شنیدم و با نگرانی لبم رو گزیدم…
یه وقت خدایی نکرده نره بلایی سر خورش بیاره..
مات و مبهوت راه افتادم سمت خونه و هنوز باورم نمیشد تو چند لحظه چه اتفاقی افتاد…
===============================
با حرص گوشی رو انداختم داخل کیفم و راه افتادم سمت اشپزخونه…
هیچ تماس و پیامی نداشتم و همین بی خبری چند روز بود که اعصاب برام نگذاشته بود…
مامان پشت میز نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود…
“صبح بخیری” گفتم و درحالی که مامان جواب میداد، رفتم سمت قوری و برای خودم چایی ریختم و برگشتم روی صندلی نشستم….
مشغول شیرین کردن چایی شدم و نیم نگاهی به مامان انداختم…
سعی کردم صدام عادی باشه و گفتم:
-مامان سورن رو ندیدی این دو سه روز؟..
قلوپی از چاییش خورد و گفت:
-چرا..صبحها قبل از رفتن به مطب میاد یه سر میزنه و میره…
ابروهام پرید بالا و با تعجب گفتم:
-وقتی من میرم میاد؟!..
-اره چطور؟!..
لبم رو از حرص گزیدم و شونه بالا انداختم:
-هیچی..همینجوری..
-مگه تو ندیدیش؟..
یک لقمه کره و عسل برای خودم گرفتم و گفتم:
-نه چند روزه ندیدمش..حتما سرش شلوغه که فقط صبحها قبل رفتن سرکار میتونه بیاد…
لقمه رو چپوندم توی دهنم و یه جوری جویدم که انگار داشتم تمام حرصم رو با دندون هام سر اون لقمه خالی می کردم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.