رمان گرداب پارت 21

5
(2)

 

از پوزخندش و لحنی که پر تمسخر بود ناراحت شدم و اخم هامو کشیدم تو هم:
-من همچین حرفی زدم سامیار؟..مگه ازدواج بچه بازیه که بخاطرِ این چیزا بخواد انجام بشه..چرا حرفارو می پیچونی و هر معنی که خودت میخواهی از توشون درمیاری….

یه ابروش رو انداخت بالا و از گوشه ی چشم نگاهم کرد:
-تنها چیزی که باعث میشه مردم پشت سر یه دختر و پسر که تو یه خونه تنها زندگی میکنن، حرف نزنن همینه که من گفتم..تو هم که مثل من مخالفی پس راهی جز پذیرفتن شرایط نداریم…..

حرفش که تموم شد با یه جست از روی مبل بلند شد و پشتش رو که بهم کرد صداش زدم…

ایستاد ولی برنگشت طرفم..لبمو گزیدم و دست هامو تو هم قفل کردم:
-سامیار ببین..همون مامانت که وقتی منو نامزدت معرفی کردی اونقدر خوشحال شد و بهم محبت می کرد، اگه یه درصد شک کنه که من چطوری دارم اینجا زندگی می کنم بخدا دیگه حتی تو صورتمم نگاه نمیکنه….

از جا بلند شدم و چند قدم سمتش برداشتم و پشتش تو فاصله کمی ایستادم و ارومتر گفتم:
– یا داداشتو بگو..همینجوری هم همش دنبال بهونه می گرده و اگه اینو بفهمه دیگه هیچی…..

دستاشو زد به کمرش و پوفی کشید..چرخید طرفم و با بی حوصلگی گفت:
-الان نمی فهمم چی می خواهی بگی..من هیچ نظری در این مورد ندارم..تورو هم نمیذارم از اینجا بری..نه تا وقتی که شرایطت درست نشده..پس دیگه تمومش کن….

دوباره می خواست بره سمت اتاقش اما من بازم صداش کردم…

کم کم داشت عصبی میشد و این کاملا از صورتش معلوم بود ولی منم باید حرفمو می زدنم….
.

سرشو به معنیه چیه تکون داد و من با نگرانی نگاهش کردم..

می دونستم ازش چی میخوام اما نمی تونستم عکس العملش رو پیش بینی کنم…

زبونمو رو لبهای خشکیده ام کشیدم و من من کنان گفتم:
-خب راستش نمی دونم چه جوری بگم..یعنی می دونم خواسته ی زیادیه اما مجبورم بگم چون از مردم و حرفاشون می ترسم..تو بعد بابام تنها مردی بودی که ازم حمایت کردی و از دست اون گرگها نجاتم دادی….

نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از چشم های ریز شده و نافذش دزدیدم…

هیچی نمی گفت و من هرلحظه ترسم بیشتر میشد..

کمی مکث کردم و دوباره ادامه دادم:
-همین که لطف کردی و گذاشتی تو امنیت و اسایش تو خونه ات زندگی کنم برام خیلی با ارزشه و شاید هیچوقت نتونم جبرانش کنم..این خونه از خونه ی کسایی که مثلا همخون بودن هم برای من امن تر بود…..

بهش نزدیک تر شدم و سرمو بلند کردم و خیره تو چشماش لب زدم:
-می خوام اگه یه وقتی پشت سر تو یا من حرفی زدن، چیزی داشته باشیم که باهاش دهنشونو ببندیم….

سرشو به نشونه ی درک کردنِ حرفهام تکون داد و گفت:
-حالا برو سر اصل مطلب..حرف اخرو بگو مقدمه چینی بسه…

اب دهنمو قورت دادم و چشمهامو محکم باز و بسته کردم و ارومتر از همیشه لب زدم:
-بازم میگم چون ازم حمایت کردی و نذاشتی تو خیابون بمونم و تو خونه ات با خیال راحت سر رو بالش بزارم، به خودم اجازه میدم این درخواست رو ازت بکنم…..

چشمهامو ازش دزدیدم و تند تند گفتم:
-خب..میگم اگه..اگه میشه یه محرمیت بینمون خونده بشه که، هم تا وقتی من اینجا هستم جفتمون راحت باشیم..هم اینکه خیالمون راحت باشه خطایی نکردیم و کسی جرات نمی کنه درموردمون حرفی بهمون بزنه…..
.

*********************************************

با صدای سامیار که صدام می کرد از فکر اومدم بیرون…

زبونمو روی لبهام کشیدم و گوشیم رو چپوندم تو جیب شلوارم و از اتاق رفتم بیرون…

هم دلم واسه سامیار تنگ شده بود هم خجالت می کشیدم تو صورتش نگاه کنم…

وقتی دو روز پیش علنا بهش گفتم باید بینمون محرمیت خونده بشه و اون بعد از یکم خیره نگاه کردن، بدون هیچ حرفی گذاشت رفت تو اتاقش، دیگه درموردش حرف نزدیم….

ولی مطمئن بودم درموردش فکر میکنه و تصمیمی که به نفع جفتمون باشه رو میگیره…

از طرفی هم خودم چندان به این محرمیت راضی نبودم..فقط واسه اینکه بتونم راحت تر باشم طبق دستوره شاهین خان پیشنهادش رو دادم…..

شاید اینجوری دسترسی بیشتری تو زندگیش بهم میداد، هرچند من شک داشتم…

اگر این محرمیت رو قبول میکرد فقط بخاطره همون دلایل مسخره ای بود که خودم گفتم و در این صورت چرا باید مثل یه شوهر همه چیز رو تو زندگیش باهام قسمت کنه….

اما کی می تونست این چیز هارو به شاهین خان حالی کنه..هرچی هم بهش می گفتم قبول نمی کرد…

واقعا نمی دونستم چی تو سرش میگذره..انگار واسه خودش یه برنامه داشت و طبق اون داشت پیش میرفت…

منم که نقش اصلی داستانش بودم بدون اینکه از اخر داستان خبر داشته باشم…

سامیار روی کاناپه نشسته بود و یه لیوان تپل و کوتاه که مایع زرد رنگی داخلش بود رو هم تو دستش می چرخوند….

اولین بار بود می دیدم مشروب می خوره..خیلی وقتها حس می کردم که خورده اما تا حالا ندیده بودم….

نگاهمو از لیوان تو دستش گرفتم و به چشمهای خمارش خیره شدم:
-باهام کار داشتی؟…
.

سرش رو تکون داد و اشاره کرد بشینم..

روبروش نشستم که محتوای لیوانش رو یه نفس سر کشید و اخم هاش از طعمش کمی تو هم کشیده بود….

لیوان رو گذاشت روی میز و دست هاش رو تو هم قفل کرد…

چشم هاش خمار و صورتش یکم سرخ شده بود و موهاش اشفته تو پیشونیش ریخته بود….

اینقدر جذاب شده بود که لبخند زدم و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم..رفتار معقولش حتی تو مستی اجازه نمیداد ازش بترسی…

سامیار بدون اینکه نگاهم کنه، با نوک زبونش لبهاش رو خیس کرد و مردد گفت:
-درمورده اون موضوعی که گفتی فکر کردم…

لبمو گزیدم و با استرس نگاهش کردم..یعنی چه تصمیمی گرفته بود؟…

خودمو کشیدم سر مبل و با نگرانی گفتم:
-خب..نتیجه چی شد؟

شونه ای بالا انداخت و تکیه داد به مبل:
-خودت میدونی من این چیزا برام مهم نیست..نه حرف مردم و نه محرم نامحرمی..اما یه طرف قضیه تو هستی…

انگشتهاش رو دور لبش کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد:
-‌تو برات مهمه این چیزا..پس یه کاری میکنیم..شرایط همینطور که الان هست میمونه..یعنی هیچی تغییر نمیکنه..قوانین این خونه مثل قبل رعایت میشه..تو زندگی خصوصی هم دخالت نمیکنیم..هرجور که تا الان بوده بازم همون میمونه…..

سرمو تکون دادم و چشم هامو باز و بسته کردم:
-خیلی هم خوبه..منم موافقم..اینجوری هرکدوم زندگی خودشو داره و ‌بخاطره یه محرمیت مجبور نیست محدود بشه…..

انگشت اشاره دست راستشو گرفت طرفم:
-اما بازم باید قول بدی…
.

ابروهامو انداختم بالا و با تعجب گفتم:
-چه قولی؟

نیشخندی زد و با بدجنسی گفت:
-میدونی که دخترا همینطوری هم احساس مالکیت پیدا میکنن چه برسه محرمیت هم خونده بشه..فردا نیایی بگی چرا با این رفتی بیرون، این کی بود همراهت، این کیه با خودت اوردی خونه و اوووه خیلی چیزای دیگه…

از روی مبل بلند شد و دست هاشو تو جیب گرمکن مشکیش فرو کرد و ادامه داد:
-این همیشه یادت باشه که این محرمیت بخاطره تو داره انجام میشه..که دراینده مشکلی برات پیش نیاد..چیزی بیشتر از نیست..حله؟..

سرمو تکون دادم که اخم هاشو کشید تو هم و محکم گفت:
-نشنیدم صداتو…

لبهامو با حرص روی هم فشردم..بغض تو گلوم چنگ انداخته بود…

یعنی می خواست بازم مثل قبل زندگی کنه؟..بازم جلوی من دختر بیاره خونه؟…

با حرص اخم هامو کشیدم تو هم و گفتم:
-قول میدم تو هیچ کاری دخالت نکنم…

سرش رو تکون داد و منم لبهامو جمع کردم و برای تلافی خیلی جدی گفتم:
-این قوانین واسه تو هم هست دیگه..یعنی همینطور که من رعایت میکنم تو هم باید رعایت کنی و تو کارای من دخالت نکنی…

اخم هاشو وحشتناک کشید تو هم و چشم غره ای بهم رفت و راه افتاد سمت اتاقش:
-دیگه چی..ولت کنم هرکار خواستی بکنی؟..به این چیزا کار نداشته باش..اماده باش یه روز که گفتم میریم تمومش میکنیم…

مات و مبهوت نگاهش کردم..قوانینش فقط واسه من بود؟..

تا دهنمو باز کردم اعتراض کنم رفت تو اتاقش و درو محکم کوبید…
.

********************************************

همینطور که کت اسپرت مشکی رنگش رو جلوی اینه مرتب می کرد، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-فوت نامه ی باباتو برداشتی؟

کیفمو بالا گرفتم و گفتم:
-اینجاست..

-شناسنامه چی؟
-اونم برداشتم نگران نباش…

سرشو تکون داد و دستی تو موهاش کشید و چند لحظه خیره خیره نگاهم کرد…

لباس هامو جدید خریده بودم..مانتوی سرمه ای جلو باز و بلند..شلوار جین همرنگش که تا بالای قوزک پام بود…

به همراه شال و کیف و کفش سفید رنگ..پیراهن کوتاه زیر مانتوم هم سفید بود….

نگاهشو یه دور از بالا تا پایین چرخوند که با لبخند گفتم:
-خوب شدم؟

لبخنده کجی زد و از اونجایی که انگار امروز خوش اخلاق بود و تیکه نمی انداخت، لبخنده کجی زد و گفت:
-تو هرچی بپوشی خوب میشی…

ابروهام رفت بالا و شوکه شدم..الان از من تعریف کرد؟..

تا خواستم ذوق مرگ بشم، ضد حالش رو زد:
-نمیخواد حالا زیاد جدی بگیری ذوق کنی..بدو که دیر شد..

با حرص نگاهش کردم و پشت چشمی واسش نازک کردم و جوابش رو ندادم…

راه افتادیم سمت بیرون و گوشیم رو از کیفم دراوردم و گفتم:
-یه زنگ به دوستم بزنم ببینم کجاست…

وارد اسانسور شدیم و دکمه پارکینگ رو زد و گفت:
-لازم نبود اینقدر شلوغش کنی..خودمون دوتا می رفتیم و تمومش می کردیم…

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
-عسل مثل خواهرمه..اگه بعد می فهمید خیلی ناراحت میشد..خیلی کارا واسم کرده..بی معرفتی بود اگه بهش نمی گفتم…
.

سرش رو تکون داد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، عسل گوشی رو جواب داد:
-جانم؟

-عسل کجایی عزیزم؟

مکثی کرد و بعد از کمی سر و صدا که تو گوشی پیچید، گفت:
-دارم سوار ماشین میشم راه بیوفتم..شما کجایین؟

-ما هم داریم راه میوفتیم..ادرسو واست فرستادم اگه بازم پیدا نکردی زنگ بزن…

-باشه نگران نباش..وای سوگل..دل تو دلم نیست که زودتر این سامیار خان شما رو ببینم..اینقد که تو از بد و خوبش تعریف کردی بدجور مشتاقم..باید یه نمونه نادر باشه واسه خودش…..

صدای گوشیم زیاد نبود اما فاصله من و سامیار کم بود و با سکوتی که تو اسانسور بود می ترسیدم صدای عسل رو شنیده باشه…..

یکم از سامیار فاصله گرفتم و قبل از اینکه باز عسل چیزی بگه، سریع گفتم:
-باشه باشه عسل..میبینمت فعلا…

چند لحظه سکوت کرد و بعد که انگار تازه متوجه شد چی شده، با صدای کمی بلند گفت:
-گندش بزنن..نکنه صدامو شنید؟

زیر چشمی به سامیار نگاه کردم..سرش پایین بود و با سوییچ تو دستش بازی می کرد…

یه لبخند کج و موزی هم گوشه ی لبش بود که نشون میداد صدای عسل رو شنیده و تو دلش الان کلی داره بهمون میخنده…..

-نمیدونم..پس زودتر راه بیوفت که دیر نشه…

اونم که دید اوضاع خرابه سریع باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد…

گوشی رو انداختم تو جیبم و از اسانسور رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم…

اینقدر تو فکر و خیال بودم که نفهمیدم کی رسیدیم…
.

از ماشین که پیاده شدم عسل از پشت سر صدام کرد…

با خوشحالی برگشتم سمتش که دیدم منو صدا میکنه اما چهارچشمی داره سامیار رو با چشماش بالا پایین میکنه….

سامیار هم خم شده بود تو ماشین و داشت مدارکش رو از داشبورد درمیاورد و رخ نشون نمیداد تا زودتر کنجکاوی این دختر ارضا بشه….

سریع کیفمو از روی صندلی چنگ زدم و با قدم های بلند رفتم پیش عسل تا حواسم بهش باشه یه وقت سوتی نده….

بازوش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
-خوبی عزیزم؟..خیلی وقته رسیدی؟…

اخم هاشو کشید تو هم و با تشر گفت:
-هیــــس!..بزار ببینم…

چشم هام گرد شد و با تعجب بازوش رو کشیدم سمت خودم:
-عسل همین نیم ساعت پیش یه سوتی دادی ابروم رفت..خواهشا حواستو جمع کن…

اروم خندید و بدون نگاه کردن بهم گفت:
-عــــه..جون من شنید؟..خیلی کم….

حرفشو خورد چون سامیار نیم تنه اش رو از ماشین کشید بیرون و صاف ایستاد…

درهای ماشین رو قفل کرد و چرخید طرفمون..

صدای اوه زیرلبی و متعجب عسل رو شنیدم و با دستم محکم زدم تو پهلوش تا به خودش بیاد اما انگار اصلا درد رو حس نکرد….

سامار چند قدم اومد طرفمون و دست برد و عینک افتابی مارک پلیسش که بدجور بهش می اومد رو از چشم هاش برداشت و با اون ابروهای بالا انداخته نگاهش رو بین من و عسل چرخوند…..

زبونمو روی لبم کشیدم و با دست به عسل اشاره کردم و لبخند زدم:
-دوستم عسل..البته بگم خواهرمه بهتره..

سامیار سرش رو برای عسل تکون داد و نگاهی به دست دراز شده اش انداخت…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم…
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mandana
Mandana
1 سال قبل

چه قدر قشنگ بود. مشتاقم امیدوارم اخرش خوب تموم بشه

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

عسل خدا لعنتت کنه 😂👊

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

ووی این سامیار چقدر کراشهه😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x