دوباره دستش رو فشردم و گفت:
-خیلی خوشحال شدم دیدمت..بیشتر سر بزن دلم برات تنگ میشه…
-منم همینطور..چشم حتما..به مامان اینا سلام برسون..
-سلامت باشی عزیزم چشم..
چشمکی زد و با چشم و ابرو به در اتاق سورن اشاره کرد و گفت:
-بهشون گفتم مهمون دارن اما نگفتی تویی..
خندیدم و سرم رو تکون دادم:
-ممنون..
-خدانگهدار..
جوابش رو دادم و با نگاهم بدرقه ش کردم تا از مطب خارج شد و در رو هم پشت سرش بست…
نفس عمیقی کشیدم و با استرس بند کیفم رو توی دست هام فشردم و با قدم های اروم راه افتادم سمت اتاق سورن….
تقه ای به در زدم و با شنیدن صداش دلم لرزید:
-بفرمایید..
خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود..
دوباره نفسی گرفتم و دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و اروم در رو باز کردم و رفتم داخل…
سرش پایین بود و داشت چیزی رو یادداشت می کرد..
با ولع و دلتنگی نگاهم رو بهش دوختم و در رو اروم پشت سرم بستم…
با صدای بسته شدن در سرش رو بلند کرد و با دیدن من، ابروهاش اروم اروم بالا پرید…
نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و اهسته گفتم:
-سلام..
با همون ابروهای بالا انداخته، سرش رو تکون داد و متعجب گفت:
-سلام..خوش اومدی..
بی اختیار نگاه و لحنم پر از گلایه شد:
-واقعا خوش اومدم؟!..
نگاهش رو ازم دزدید و با دست به مبل های جلوی میزش اشاره کرد:
-اره..چرا اونجا ایستادی..بیا بشین..
بند کیفم رو محکم تر فشردم و راه افتادم و جلوی میزش ایستادم…
وقتی دید ایستادم و چیزی نمیگم، دوباره نگاهم کردم و با تعجب گفت:
-چرا نمیشینی؟!..
-اگه مزاحمت شدم برم..نمیخوام به زور تحملم کنی..
اخم هاش رو کمی توی هم کشید و با جذبه گفت:
-بشین پرند بچه بازی درنیار..
حتی دلم برای شنیدن اسمم از زبونش هم تنگ شده بود…
کمی عقب رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و خیره شدم بهش…
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد:
-چیزی میخوری برات بیارم؟..
-نه ممنون..بیا بشین باید حرف بزنیم..
از پشت میز رد شد و اومد روی مبل روبه روم نشست و سوالی گفت:
-درمورده؟!..
بی اختیار پوزخندی زدم و گفتم:
-درمورده؟..به نظرت درمورده چی میخوام حرف بزنم؟..به نظرت این همه راه اومدم اینجا که چی بهت بگم؟…
دست هاش رو توی هم گره زد و روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد جلو و محکم صدام کرد:
-پرند!..
غمگین و ناراحت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که خودش دوباره گفت:
-چرا اومدی؟!..
-نباید میومدم؟!..
-نگفتم نباید میومدی..گفتم چرا اومدی؟!..
کلافه نگاهم رو به اطراف چرخوندم و گفتم:
-اومدم حرف بزنیم..
-اینجا جای حرف زدنه؟!..
-پس کجا میومدم؟..جواب تماس هامو نمیدی..وقتی میایی خونه که من نباشم..کجا میدیدمت که بتونم باهات حرف بزنم؟….
نگاهش رو ازم گرفت و با بی رحمی گفت:
-لابد حرفی نداشتیم که جواب نمیدادم..
-این نظر تواِ..شاید تو حرفی نداشته باشی و نخواهی منو ببینی..شاید من اینقدر برات ارزش ندارم که بیایی ازم دلیل کارمو بپرسی اما برای من اینطوری نیست…..
پوزخندی زد و با حرصی محسوس گفت:
-اگه برات ارزش داشتم، پنهان کاری نمی کردی و بهم دروغ نمی گفتی…
اخم هام توی هم رفت و صدای من هم پر از حرص شد:
-من دروغ نگفتم..اگه می خواستم پنهان کاری کنم اصلا موضوع رو بهت نمی گفتم…
-پس اسم کارت چی بود؟..من ازت پرسیدم اون مرتیکه ی اشغال رو دیدی تو گفتی نه…
چونه ام از تحکم صداش لرزید و اروم گفتم:
-موضوع تموم شده بود..نخواستم بخاطره اون به قول خودت مرتیکه ی اشغال ناراحت بشی..نخواستم نگرانت کنم….
دوباره مثل اون روز انگشت اتهامش به طرفم گرفته شد و غرید:
-بخاطره هرچی که بود نباید دروغ می گفتی..
عالی منتظر پارت جدید
کاش مثل فیلم ترکیا یهو همو بغل میکردن میگفتن چقد دلشون واسه هم تنگ شده و همو دوس دارن😕ولی زهی خیال باطل
تا ما رو دق ندن این اتفاق نمیفته