رمان گرداب پارت 22

4.7
(3)

 

با همون ابروهای بالا رفته، دست عسل رو تو دستش فشرد و احوال پرسی کوتاهی با هم کردن…

سامیار با دست به ساختمان اشاره کرد و گفت:
-بریم..یکم دیگه نوبت خودمونه…

تابلوی بزرگی بالای ساختمان با نوشته ی “دفتر خانه ی رسمی ثبت ازدواج و طلاق” قرار داشت…

با دیدن ساختمان پاهام از ترس و استرس سست شد…

سامیار بی توجه به ما جلوتر راه افتاد و منم با ترس بازوی عسل رو محکمتر چنگ زدم که برگشت طرفم و متعجب و سوالی نگاهم کرد…..

سرمو چپ و راست تکون دادم:
-می ترسم عسل..هرلحظه بیشتر دارم تو این گرداب غرق میشم..هرچی می گذره میبینم بیرون اومدن ازش داره سخت تر میشه..اگه از این بازی نتونم بیام بیرون چی به سر زندگیم میاد..هرچی فکر می کنم میبینم دو سر این بازی بدبختیه..نافرمانی کردن از شاهین خان و فهمیدنِ سامیار..هردوتاشون میتونن تو یه لحظه منو بفرستن اون دنیا…..

عسل با دلسوزی نگاهم کرد و دستمو فشرد..حتی اونم دیگه حرفی نداشت که باهاش دلداریم بده…

بغضمو قورت دادم و لبخنده لرزونی زدم و ادامه دادم:
-حداقل این راهی که انتخاب کردم صدمه ای به سورن نمیزنه نه؟…

سرشو تکون داد و راه افتاد سمت سامیار و منو هم دنبال خودش کشید و با لبخند گفت:
-اره عزیزم..بیا بریم به چیزای بد فکر نکن..همه چی درست میشه نگران نباش..من دلم روشنه خواهری….
.

به سامیار که رسیدیم با دیدن امیر و یه پسر دیگه کنارش، جا خوردم..واسه چی اینارو خبر کرده بود….

لبخنده گیجی به امیر زدم و شوکه باهاش احوال پرسی کردم….

رفتم کنار سامیار و سرمو بلند کردم نزدیک گوشش و اونم که دید کارش دارم یکم خم شد و گوشش رو به طرفم گرفت و گفتم:
-تو که بخاطره عسل گفتی چرا شلوغش کردی و نیاز نبود به کسی بگی، چرا خودت دوستاتو دعوت کردی؟

سرشو چرخوند و نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
-دوتا شاهد می خواستیم خانوم..برای همین امیر و دوستش رو خبر کردم…

ضایع شدم اما خودمو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم:
-اِ اها راست میگی..خب زودتر بگو…

پشت چشمی هم نازک کردم وچرخیدم سمت عسل و همزمان صدای اروم سامیار رو شنیدم:
-خیلی پررویی بچه…

جوابش رو ندادم و مشغول حرف زدن با عسل شدم..

نمی دونم چقدر گذشته بود که سامیار با نگاهی به ساعتش، اشاره ای کرد و گفت:
-بریم داخل الان نوبتمونه…

یه لحظه دلم ریخت و عرق سردی روی کمرم شروع به حرکت کرد..

از عاقبت کاری که داشتم می کردم وحشت داشتم..چی قرار بود اخرش بشه فقط خدا می دونست و بس….

سامیار همینطوری هم خودش رو رییس می دونست و حالا منم داشتم سند خودمو به نامش می زدم و افسارمو میدادم دستش….

تو دلم یه خدایا به امید تو گفتم و رفتیم داخل….
.

من و عسل سلام کوتاهی به اقایی که پشت میز نشسته بود دادیم و روی صندلی نشستیم و سامیار رفت پیشش…

یه اقای ۵٠سال به بالا که از سامیار شنیدم فامیلیش محمدی بود…

با مو و ریش جوگندمی و تسبیح دونه درشت عقیقی که تو دستش می چرخوند….

سامیار مدارک خودشو تحویل داد و اقای محمدی نگاهی به تک تک ما انداخت و با خوشرویی گفت:
-پدر عروس خانوم که تشریف دارن انشالله؟

سامیار نگاهش کرد و گفت:
-ایشون فوت کردن..

اقای محمدی سرشو تکون داد:
-متاسفم خدا رحمتشون کنن..لطفا فوت نامه و شناسنامه ی عروس خانوم رو بدین…

سریع از تو کیفم دراوردم و سامیار ازم گرفت و تحویل داد..

اقای محمدی همینطور که مدارکو بررسی میکرد اشاره ای به اتاقی که کمی اونطرف تر بود، کرد و گفت:
-تشریف ببرین اونجا تا بیام خدمتتون…

سامیار اشاره ای بهمون کرد و من و عسل جلوتر رفتیم تو اتاق که اتاق عقد بود…

دوتا صندلی کنار هم قرار داشت با یه سفره عقد کوچیک و خوشگل که جلوش چیده شده بود…

خواستم بشینم روی یکی از صندلی ها که عسل سریع گفت:
-صبر کن یه لحظه…

برگشتم طرفش که زیپ کیفش رو باز کرد و یه چادر سفید با گلهای نقره ای از تو کیفش دراورد و با لبخند بهم نزدیک شد…..

تای چادر رو باز کرد و انداخت روی سرم و گونه ام رو بوسید:
-بدون چادر که نمیشد…

ازش تشکر کردم و همون لحظه اقای محمدی به همراه امیر که یه جعبه شیرینی دستش بود وارد اتاق شدن……
.

اقای محمدی اشاره کرد بشینیم و خودش زودتر روی صندلی مخصوصش نشست و دفتر بزرگی رو جلوی خودش باز کرد….

نگاهی با سامیار رد و بدل کردیم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی ها نشستیم….

چقدر از عسل بابت این چادر ممنون بودم..خودم اصلا یادم نبود که بیارم…

همیشه دوست داشتم تو این موقعیت چادر سفید بزار سرم و روس سرم قند بسابن..به عسل هم گفته بودم و واسه همین فراموش نکرده بود و حداقل یکیشون برام فراهم شد…..

امیر و دوستش و عسل با لبخند روبرومون ایستاده بودن و با خنده و شوخی باهم حرف میزدن…

اقای محمدی با اخم و خنده رو به بچها گفت:
-اگه شوخی و خنده هاتون تموم شده من به کارم برسم…

عسل فوری نیشش رو بست و اون دوتا هم معذرت خواهی کردن و خیلی با ادب و دست با سینه ایستادن….

اقای محمدی با خنده سری به نشونه ی تاسف واسشون تکون داد و تک سرفه ای کرد و جدی شد و گفت:
-برای سلامتی عروس و دامادمون یه صلوات بفرستین…

و همزمان خودش و ما با صدای ارومی شروع به صلوات فرستادن کردیم…

“اللهم صل الله محمد وال محمد و عجل فرجهم”

کمی سکوت شد و باز خوده اقای محمدی رو به سامیار کرد و گفت:
-مهریه ای که در نظر گرفتین چقدره اقای داماد؟

اِ یاده مهریه نبودم هرچند واسمم مهم نبود اصلا…

قبل از سامیار خودم گفتم:
-چیزی نمی خوام…

قبل از هرچیزی چشم غره ی عسل توجهم رو جلب کرد..یعنی باید واسه یه صیغه چند ماهه مهریه می گرفتم؟….

درجواب عسل اخم کردم و نگاه ازش گرفتم که سامیار جدی گفت:
-چهارده سکه تمام…
.

خشکم زد و با تعجب برگشتم نگاهش کردم:
-سامیار..

چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به من گفت:
-بخونین لطفا..

با اخم نگاه ازش گرفتم:
-میبخشم!

اقای محمدی لبخندی به لجبازی ما زد و گفت:
-مهریه ی صیغه بخشیده نمیشه و حتما باید پرداخت بشه دخترم..شما می تونی ١۴تا رو بدی اقا دوماد؟

سامیار سرش رو تکون داد و با اون صدای محکم و بمش گفت:
-مشکلی نیست…

اروم صداش کردم:
-سامیار زیاده..لطفا..

با اخم های درهم برگشت طرفم و با صدای خفه گفت:
-خفه شو سوگل..بعد حرف میزنیم..

دیدم نگاهه همه به ما دوتاست و اقای محمدی هم منتظر بود، ناچارا سرمو تکون دادم…

سامیار نفس عمیقی کشید و تکرار کرد:
-زودتر بخونین لطفا…

سرمو انداختم پایین و چشمام رو بستم..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه…

سامیار مدت زمان صیغه رو ٦ماه گفت و منم حرفی نداشتم…

صدای اقای محمدی تو سرم اکو میشد:
-سرکار خانم سوگل فرهمند….

و وقتی ساکت شد اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم…

نمی دونستم واسه صیغه هم سه بار میخونن یا نه ولی برای ما نیازی نبود..همون بهتر زود تموم میشد….

از تو اینه به صورت عصبی و فک منقبض سامیار نگاهی کردم و دلهره ام بیشتر شد…..
.

سامیار خیلی عصبی بود..حق داشت..داشتیم با ایندمون بازی میکردیم ولی من چاره ای نداشتم…

زبونمو روی لبم کشیدم و صدای لرزونم بلند شد:
.-بله!

چند لحظه سکوت تو اتاق برقرار شد و یهو عسل و امیر و دوستش شروع به دست زدن کردن…

قطره اشکی که از چشمم افتاد پایین رو با نوک انگشتام پاک کردم و لبخنده تلخی زدم…

همون سوال از سامیار هم پرسیده شد و با اون صدای عصبی و محکمش بله رو گفت و بچه ها دوباره دست زدن….

با ساکت شدن بچها اقای محمدی خطبه رو شروع به خوندن کرد و دستای من از ترس شروع به لرزیدن کرده بودن….

تموم که شد یه دفتر بزرگ گذاشت جلومون و چندتا امضا زدیم و اون برگه صیغه نامه که مال خودمون بود رو هم امضا کردیم و امیرو دوستش هم اومدن و جای شاهد رو امضا زدن….

اقای محمدی دوباره تبریک گفت و دفترشو بست و از اتاق رفت بیرون…

عسل اومد پیش من و امیر هم رفت پیش سامیار و تبریک گفتن…

عسل بغلم کرد و صورتمو بوسید و با مهربونی گفت:
-من خوشحالم..میدونم یه تصمیم درست میگیری که نه به خودت و نه به بقیه اسیب زده نشه..فقط اینو یادت باشه من فهمیدم به این مرد میشه اعتماد کرد..از دستش نده….

با بغض نگاهش کردم..می دونستم هیچوقت نمیشه که منو سامیار تا همیشه باهم باشیم ولی حتی حرف و رویاش هم قشنگ بود…..

حتی همین الان هم با اینکه دلیل این محرمیت مشخص بود بازم حس فوق العاده قشنگی داشتم از اینکه واسه شش ماه مال هم بودیم….
.

*******************************************

موهای تو صورتم رو کنار زدم و لبخند نشوندم روی لبهام..

یه پیراهن استین کوتاه به همراه شلوارک جین یخی پوشیده بودم و موهام رو با یه کلیپس بالا جمع کرده بودم و جلوش رو فرق کج تو صورتم ریخته بودم…..

امروز اولین روزی بود که محرم بودیم و من اولین بار بود همچین لباس بازی پوشیده بودم و شال هم نداشتم…

لوبیاپلو غذای مورد علاقه اش رو درست کرده بودم و منتظرش بودم….

صدای باز شدن در که اومد لبخند پررنگی زدم و اومدم تو درگاه اشپزخونه…

سامیار مثل همیشه اومد داخل و با دیدن دختری که پشت سرش بود خشکم زد و قلبم یه لحظه وایساد….

دستمو گرفتم به کانتر و تکیه دادم بهش تا جلوی افتادنم رو بگیرم….

یا خدا..

هاج و واج نگاهمو بینشون چرخوندم و داشتم میمردم…

از بین لبهای لرزونم نالیدم:
-سامیار!

برگشت نگاهم کرد و یه دفعه ابروهاش رفت بالا و سرتا پام رو نگاه کرد و گوشه ی لبش کج شد….

کانتر رو محکمتر گرفتم که جلوشون نیوفتم حداقل…

این چندمین دفعه بود؟..دفعه ی چندم بود که من با این صحنه مواجه میشدم؟..پس چرا عشقش از قلبم نمی رفت…..

مثل همیشه با چشم و ابرو به اتاقم اشاره کرد یعنی برو تو اتاقت…

حتی دیگه پاهام هم یاری نمیکرد که مثل همیشه فرار کنم از جلوشون…

لب هامو روی هم فشردم و با خشم نگاهمو از سامیار گرفتم و به دختره نگاه کردم..مثل همیشه خوشگل و همه چی تموم…..

هرجور بود یه قدم رفتم جلو و تا خواستم حرف بزنم سامیار محکم و عصبی گفت:
-اتاقت سوگل…
.

با حرص نگاهشون کردم و وقتی دیدن از جام تکون نمی خورم، سامیار به دختره اشاره کرد و گفت:
-از پله ها رفتی بالا برو تو اتاق سمت چپ اولین در تا بیام…

دلم لرزید و با غصه نگاهش کردم..

دختره رفت و سامیار کیفشو روی جاکفشی گذاشت و مشغول دراوردن پالتوش شد و اون رو هم اویزون کرد….

من همینطور با بغض و پاهایی که می لرزید خیره نگاهش می کردیم که دستی به صورتش کشید و انگار نه انگار من اونجام، حرکت کرد سمت اتاقش…..

وقتی داشت از جلوی من رد میشد محکم بازوش رو گرفتم…

با ابروهای بالا پریده صورتشو چرخوند طرفم و سرشو تکون داد یعنی چی میگی…

بغضمو قورت دادم و گرفته گفتم:
-داری چیکار میکنی سامیار؟

کامل برگشت طرفم و ابروهاش رو کشید تو هم:
-چی میگی؟

نمی تونستم خودم رو اروم کنم..داشتم از کارش میمردم..

صدام یکم رفت بالا:
-من چی میگم؟..تو چی میگی؟..تو داری چیکار میکنی؟..این کیه دوباره برداشتی اوردی؟..

چشم هاش رو ریز کرد و با صدای خشداری گفت:
-بله؟..حواست هست کی رو داری سوال جواب میکنی؟..اصلا اجازه این کار رو داری؟

بازوش رو تو دستم فشردم و نالیدم:
-ما دیروز محرم شدیم..

گوشه ی لبش کج شد و سرش رو تکون داد:
-خب؟..این چی رو تغییر میده..یادت رفته چه قراری داشتیم؟..قولتم انگار یادت رفته…

لعنت به من که اون روز قول دادم تو هیچی دخالت نکنم..ولی مگه میتونستم..حق من نبود اینطوری عذابم بده….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 0 (0)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۹ ۲۳۲۳۱۳۸۷۱

دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
1648622752 R8eH6 scaled

دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد 3 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

بنظرم سامیار پشیمون میشه با دختره نمیخوابه

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

خیلی بیشعوری سوگل 😐 جای سامی بودم همونجا میزدم میکشتمت 😑
هنوز یه روز از قول دادنت گذشته دختر خوب

ارزو
ارزو
1 سال قبل

چرا زنا رو این شکلی نشون میدین
یه جوری که انگار نمیتونن غمو تحمل کنن و زیر حرفشون میزنن
خب خودت قول دادی که دخالت بیجا نکنی پای لرزشم بشین
توقع داری واسه عشق بهت درجا راهبه بشه ؟؟؟
زمان میبره خب😐😐😐تو هم برو با یکی دیگه حالش جا بیاد نه این که با التمتس غرورتو بشکنی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
KAYLA
KAYLA
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

باهات موافقم
ولی بنظرم سامی اصن عاشق گلی نیست
فقط چون تو خونست و دائم جلو چشمشه میخواد با وسوسه بکشونتش تو تختش همین
اگرم حسی باشه فقط عادته
واگرنه پسری که با همه خوابیده چمدونه عشق چیه 😐 فقط هوس

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x