از حرص زیاد خنده ام گرفت و زدم زیر خنده:
-غلطی هم بوده تا حالا نکرده باشی؟..منو از چی میترسونی..تو کاری کردی من مرگ رو به زندگی ترجیح بدم..بالاتر از مرگ داریم؟!….
“نچ” غلیظی گفتم و خنده ام رو جمع کردم و با عصبانیت ادامه دادم:
-نه نداریم..برو هر غلطی دلت میخواد بکن..
چشم هاش سرخ شد و بینیش از دم و بازدهم های تند و پرخشمش به شدت باز و بسته میشد…
تکونی به تنم داد و غرید:
-یه کاری میکنم مرگ برات ارزو بشه پرند..دم به دقیقه تو خونه ی اون اشغال چه گوهی میخوری تو؟…
می دونست دارم از خونه ی سورن میام..حتی اینم می دونست که زیاد اونجا میرم…
با کف دست هام زدم زیر دست هاش تا ولم کنه و با نفرت گفتم:
-اشغال تویی و کل هیکلت..ولم کن تا جیغ نزدم و مردمو دورم جمع نکردم…
-چیه طرفداریشو میکنی؟..اون بهتر از منه؟..چیکار میکنه؟..خوب حال میده بهت؟…
چشم هام گرد شد و تنم از حرفش لرزید..
صورتم رو با انزجار جمع کردم و تقریبا جیغ زدم:
-حرف دهنتو بفهم..مرتیکه ی احمق..فکر کردی همه مثل خودت هرزه هستن..بی…
یک دستش رو از بازوم جدا کرد و کف دستش رو محکم روی دهنم فشرد و صدام رو خفه کرد…
از درد چنگِ محکمش روی بازوم و دستش که راه نفسم رو بسته بود، داشتم از حال می رفتم…
تقلای ضعیفی کردم و اون با خشم و تفریح بهم نگاه می کرد…
چنگ زدم به دستش و سرم رو تکون دادم تا دستش رو برداره اما تا اخرین لحظه دستش رو نگه داشت…
وقتی دید واقعا دارم بیهوش میشم، بالاخره دستش رو برداشت و من به سرفه افتادم…
همینطور که هنوز بازوم توی دستش بود، ولو شدم روی زمین و اون هم باهام اومد و روی سر پاهاش نشست….
دستم رو بردم سمت جیبم و درحالی که به شدت نفس میزدم و سرفه می کردم، اسپری ام رو پیدا کردم…
دست هام می لرزید و نمی تونستم ازش استفاده کنم..
اسپری رو از دستم گرفت و اورد جلوی دهنم..
دوست نداشتم از دستش اسپری بزنم اما راه نفسم کامل بسته شده بود و داشتم واقعا خفه میشدم…
دهنم رو باز کردم و اون چند تا پاف توی دهنم خالی کرد…
اشک از چشم هام جاری شده بود و نفس نفس میزدم..
کمی تو همون حالت نشستم تا نفسم جا بیاد و وقتی کمی بهتر شدم، جفت دست هام رو زدم توی سینه ش و جیغم بلند شد:
-اشغال..روانی..تو مریضی کاوه..خدا لعنتت کنه چی از جون من می خواهی..چرا گورتو از زندگیم گم نمیکنی….
پوزخندی زد و نوک انگشت هاش رو روی شونه ام کشید و با لحنی نفرت انگیز گفت:
-چون دوستت دارم عزیزم..
از لحن و حرکت دستش، حس مشمئز کننده ای بهم دست داد و شونه ام رو جمع کردم:
-مرده شور خودت و اون دوست داشتنِ بیمارگونه ت رو ببره..حالمو بهم میزنی روانی…
دوباره پوزخندش رو تکرار کرد و ابروهاش رو انداخت بالا:
-اون یارو سورن بهتر از من دوستت داره؟..حالت از اون یه لاقبا بهم نمیخوره؟…
پریشون و با گریه غریدم:
-اسم اونو به دهنت نیار..اسمشو به زبون کثیفت نیار..
خنده ی ترسناکی کرد و درحالی که از چشم های قرمز و لحن بی خیالِ مصنوعیش، وحشت کرده بودم گفت:
-اُ اُ اینجوری طرفشو میگیری نمیگی برات گرون تموم میشه عزیزم؟..خیلی بهت رو دادم که جلوی من پشتشو میگیری..منو سرلج ننداز عشقم….
انگشت هاش رو ایندفعه روی صورتم کشید که با نفرت زدم زیر دستش و اون بی خیال گفت:
-نذار داغشو به دلت بذارم..میدونی که من به پشه ی نر اطراف تو حساسم..تا الانم کاری نکردم خیال می کردم یه دوست عادیه..اما…..
دستش رو مشت کرد و حالا صداش پر از خشم و حرص شده بود:
-حالا که این چشم های خوشگلت نسبت بهش پر عشق و احساس شده همه چی عوض میشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.