چشم هامو محکم روی هم فشردم و دست هامو مشت کردم:
-من کاری به قول و قراری که گذاشتی و منو مجبور کردی قبول کنم ندارم..ادم یه مرغ میاره تو خونه اش حواسش بهش هست، مواظبشه…
با بغض انگشت اشارمو سمت اتاق ها گرفتم و ادامه دادم:
-بی خیاله قولی که گرفتی..مردونگی و شرافتِ یه مرد بهش اجازه نمیده چنین کاری بکنه..حداقل احترامِ کسی رو که تو خونه اش داره زندگی میکنه رو نگه میداره…..
پشت دستم رو روی اشکام کشیدم و با گریه گفتم:
-روزی که منو اوردی تو این خونه و قول دادی می تونم با خیال راحت زندگی کنم و از هیچی نترسم خوشحال شدم..منی که بین گرگها زندگی می کردم، با خودم گفتم هنوزم تو این دنیا هستن کسایی که غیرت داشته باشن..با کارایی که تا الان برام کردی ازت واسه خودم یه بت ساختم..حداقل با این کثافت کاریا بت منو خراب نکن…..
لب هام می لرزید و جلوی هق هقمو نمی تونستم بگیرم…
سامیار بی حرف و با اخم هایی که بدجور تو هم کشیده بود نگاهم میکرد…
دندون هاش رو روی هم می فشرد و گردنش کمی سرخ شده بود…
انگار حرف هام واسش سنگین بود…
کمی بعد با لحنی که دیگه به اندازه ی قبل حق به جانب و عصبانی نبود گفت:
-دیروز وقتی بهت گفتم شرایط مثل قبل میمونه و هیچ تغییری نمیکنه، می دونستی من چطوری زندگی میکنم و قبول کردی…..
دستمو زیر بینیم کشیدم و با گلایه گفتم:
-نمی خوام زندگیتو بخاطره من تغییری بدی اما می تونیم حداقل این مدت به همدیگه احترام بزاریم..ببینم اصلا تو مشکلی نداری من با پسری دوست بشم و جلوی تو باهاش برم و بیام؟…..
.
با حرفی که از حرص زیادم یهو از دهنم پرید، چشم هاش رو به انی خون برداشت و فکش از فشار دندون هاش جابجا شد…
کف دستشو محکم روی دهنم فشرد و با صدای خشن و خفه ای غرید:
-خفـــه شو..ببند دهنتو..
نفس نفس میزد..بدجور ترسیده بودم…
هم ترسیدم یه بلایی سرم بیاره و هم اینکه یه کاری دست خودش بده….
گردن و صورتش از فشار زیاد داشت رو به کبودی میرفت…
یه لحظه تمام عصبانیتم پر کشید و جونم داشت واسه اروم کردنش در می اومد…
چشم هاشو روی هم فشرد و دوباره تکرار کرد:
-خفه شو..خفه شو…
بی اختیار دست لرزونش رو از روی دهنم برداشتم و با دستام صورتش رو قاب گرفتم و با نگرانی گفتم:
-باشه باشه..ببخشید از دهنم پرید..ببخشید..اروم باش..سامیار…
چشم هاش رو که غلتان خون شده بود رو باز کرد و انگشت اشاره اش رو جلوم تکون داد و با دندون های روی هم فشرده گفت:
-تو غلط میکنی..غلط میکنی حتی بهش فکر میکنی..
با اینکه داشت خودخواهانه حرف میزد و حق با من بود اما واسه اروم کردنش کوتاه اومدم….
داشت سکته می کرد…
چشم هام رو باز و بسته کردم:
-باشه..غلط کردم..خب؟..اروم باش…
مچ دست هامو گرفت و با حرص از دور صورتش برداشت و به ضرب انداخت پایین….
با بغض و چونه ای لرزون نگاهش کردم که با یه نیم نگاهه خشمگین و قدمایی که با عصبانیت محکم برمیداشت ازم دور شد و رفت سمت اتاقش….
دستم رو گذاشتم روی گلوم که از بغض درد میکرد و به کانتر تکیه دادم و با گریه رفتنش رو نگاه کردم……
.
اشک شره کرده بود تا زیر چونه ام و نمی تونستم جلوش رو بگیرم…
دلم بدجور شکسته بود..
دفعه های قبل می تونستم خودم رو توجیه کنم که من یه غریبه ام و اون یه ادمِ ازاده و حق داره هرجور میخواد زندگی کنه اما الان….
سرمو تکون دادم و با عصبانیت و دلی پر از غصه رفتم سمت اتاقم و در رو محکم کوبیدم…
با بی قراری دستامو بهم مالیدم و نگاه سرگردونم رو دور اتاق چرخوندم…
باید یه جوری خودمو خالی می کردم وگرنه میمردم…
گوشیم رو از جیبم در اوردم و روی تختم نشستم..
شماره ی شاهین خان رو گرفتم و خیره و بدون پلک زدن به دیوار روبروم خیره شدم….
گوشی رو بعد از سه بوق جواب داد و حتی دلم می خواست از پشت گوشی هم خفه اش کنم…
از صدای دو رگه و کلفتش حالم بهم میخورد:
-به به ببین کی زنگ زده..مگه الان سامیار نباید خونه باشه..چی شده؟
بغضی که به گلوم چنگ زده بود صدام رو خفه کرده و به زور درمیومد:
-میدونی..حتی اگه یه روز به عمرم مونده باشه خودم میکشمت..بخاطره تحقیر و اذیتی که تو این خونه میشم، تورو با دستای خودم میکشم….
صدای قهقهه اش که بلند شد بغض تو گلوم هم بزرگتر شد…
دو قطره اشک ریخت روی صورتم و با بی نفسی زمزمه کردم:
-خدا لعنتت کنه..
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت…
موهام رو دو دستی از دو طرف چنگ زدم و جیغ کشیدم:
-خدا لعنتت کنه..خدا همتونو لعنت کنه….
بلند زدم زیر گریه و صدای هق هق بلند و مظلومانه ام تو اتاق اکو شد…..
.
**************************************************
“سامیار”
رفت داخل اتاق و در رو با عصبانیت بهم کوبید..
دختری که با خودش اورده بود، اسمش پری بود و تازه چند روز بود که باهاش اشنا شده بود و دقیقا اون قیافه و اندامی رو داشت که همیشه می پسندید و انتخاب میکرد….
بعد از کلی پروسه ازمایش گرفتن ازش، امتحان کردنش و زیر و رو کردن اخلاقش تا مطمئن بشه در اینده واسش دردسر نمیشه، حالا با خودش به خونه اورده بود تا بعد مدت ها یه حال اساسی به خودش بده اما سوگل گند زده بود به شبش….
فقط با شنیدن یه جمله از دهنش داشت دیوونه میشد…
شاید خودش هنوز متوجه نشده بود اما سوگل واسش حکم یه عروسک خوشگل، ساده، مهربون و شکننده رو داشت که باید تو خونه اش ازش مراقبت میکرد و اجازه نمیداد کسی حتی بهش نزدیک بشه….
حالا از زبون خودش میشنید که اگه بخواد با پسری دوست بشه عکس العمل اون چیه…
حتی با فکر کردن بهش هم به مرز انفجار میرسید…
کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و هنوز کنار در ایستاده بود که از بیرون صدای بلند و محکمِ بسته شدن در اتاق اومد…
سوگل هم به اندازه ی خودش عصبانی بود و با تمام حرفایی که بهش زده بود بازم بهش حق میداد که ناراحت بشه….
امشب هم دراصل پری رو اورده بود تا به خودش ثابت کنه سوگل هنوزم واسش مثل قبله و تو قلب و ذهنش به دختری متفاوت تبدیل نشده…
اخم هاشو کشید تو هم و زیر لب زمزمه وار تاکید کرد:
-اره..سوگل واسه من هیچ جایگاه ویژه ای پیدا نکرده..اون به چشم من هنوزم همون دختریه که اون شب از دست پسر عمه اش نجاتش دادم و وظیفه ی انسانیمه که ازش مراقبت کنم و نخوام با کسی باشه که اسیب ببینه….
دستاش رو تو جیبش برد و به پری نگاه کرد که با اون تاپ حلقه ای قرمز رنگ و شلوار جین مشکی و موهای بلندی که دورش ریخته، روی تخت نشسته بود و با لبخندی پر عشوه، منتظر نگاهش میکرد…..
اما تصویر سوگل با تیپی که امشب با همیشه فرق داشت و اون ارایش ملایم و دخترونه اش، یه لحظه از جلوی چشمش کنار نمی رفت…..
.
با فکر به اینکه این تفاوت برای اون بوده، بی اختیار دلش لرزید و گوشه ی لبش کج شد…
خوشگلی، سادگی، نجابت و معصومیتِ سوگل قابل مقایسه با هیچ دختری تو این دنیا نبود..اون با همه فرق داشت….
هنوز این فکر کامل از سرش نگذشته بود که فوری اون لبخنده نامحسوسش رو جمع کرد و اخم هاش رو بیشتر کشید تو هم و سرش رو تکون داد….
نمی خواست باور کنه که سوگل براش عزیز شده، با اینکه شب و روز از فکرش بیرون نمیرفت…..
زیر لب خودش رو بخاطره فکرای تو سرش سرزنش کرد و برای فرار از این فکر و خیال ها، قدم برداشت سمت پری…
اما درست همون لحظه صدای جیغِ همراه با گریه ی سوگل که از بین در و دیوارها خفه به گوشش می رسید درجا میخکوبش کرد:
-خدا لعنتت کنه..خدا همتونو لعنت کنه….
دوباره واسه ناراحتیش قلبش تکونِ ریزی خورد و چشم هاش بسته و دست هاش مشت شد…
چند نفس عمیق کشید و چشم های قرمز شده اش رو باز کرد..
برای اینکه وسوسه نشه از اتاق بره بیرون، دست برد سمت دکمه های پیراهنش و قدم برداشت سمت تخت…..
پری با این حرکتش لبخندش عمیق تر شد و اروم از روی تخت بلند شد ایستاد و سامیار که نزدیکش رسید، دست برد و دکمه های اخر پیراهنش رو باز کرد…..
دستشو روی شونه های سامیار گذاشت و اروم پیراهنش رو کشید پایین و از تنش دراورد…
نگاهی به همدیگه انداختن و سامیار برای فرار از فکر و خیال های تو سرش، دست هاشو دو طرف صورت پری گذاشت و کشید سمت خودش و تو یه لحظه لب هاشون محکم تو هم قفل شد….
دخترک رو چسبوند به خودش و دوتایی وحشیانه مشغول بوسیدن شدن…
بدون اینکه لب هاشون جدا بشه با فشار بدنش پری رو روی تخت خوابوند و خودش هم باهاش رفت….
.
یه لحظه از لبهاش جدا شد و پاهاش رو دو طرف بدنش انداخت و روی زانوهاش بلند شد…
سریع پایین تاپ حلقه ای پری رو گرفت و کشید بالا و از تنش دراورد…
اینقدر حرکاتش تند و عجولانه بود که انگار هرلحظه ممکنه پشیمون بشه و نمی خواست این اتفاق بیوفته….
تاپ رو پرت کرد روی زمین و دستش رو انداخت زیر کمرش رو اورد بالا و قفل سوتینش رو باز کرد و اونم انداخت پایین تخت….
زانوهاش رو از دو طرف به رون های پری چسبوند و خم شد روش…
لب هاشون دوباره گره خورد و ایندفعه دست هاش هم فعال شده بود و روی تمام بدن دخترک میچرخید….
اینقدر حرکاتش تند و خشن شده بود که پری دست گذاشت دو طرف صورتش و لب هاش رو جدا کرد و مبهوت و نفس بریده گفت:
-عزیزم..یکم..یکم ارومتر…
چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو تکون داد…
صورتشو فرو کرد تو گردن پری و لب هاش رو که چسبوند و بوسید، پری چنگ زد به موهاش و اه بلندی کشید….
لب هاشو روی گردنش حرکت داد و به طرف پایین رفت و رد لب های داغش روی تن دخترک میموند…
جفتشون از حرارت زیاد عرق کرده بودن و تنشون خیس شده بود…
سامیار تو یه لحظه لب هاش رو که دیگه به شکم پری رسیده بود، برداشت و چشم های سرخ و خمارش رو محکم بست و بهم فشرد….
بدجور تحریک شده بود اما چیزی مانع میشد و نمیذاشت ادامه بده..چیزی که خودش خوب میدونست چیه….
خودشو یکم کشید بالا و صورتشو روبروی صورت پری نگه داشت و چند لحظه تو چشم هاش که متعجب نگاهش میکرد، خیره موند….
نگاهش رو کشید روی لبهاش و هرچی با خودش جنگید بازم دید نمی تونه ادامه بده….
دوباره چشم هاش رو بست و نفس زنان غرید:
-لعنتی….
.
خودش رو به پشت انداخت روی تخت و با دست هاش محکم صورتش رو مالید…
بلند و کشدار نفس میکشید و تمام سر و صورتش سرخ و خیس شده بود….
پری دستش رو روی بازوی سامیار گذاشت و تو جاش نیمخیز شد و خم شد روی صورتش و با تعجب و در عین حال لوندی گفت:
-سامیار..چی شد عزیزم..
و دستش رو حرکت داد و کشید روی سینه ی برهنه سامیار و با سر انگشتاش نوازشش کرد…
نمی خواست به هیچ وجه این شب رو از دست بده..یه فرصت طلایی بود که باید ازش استفاده میکرد…..
اما سامیار که تو یه حال و هوای دیگه بود، مچ دستش رو محکم گرفت و با خشم غرید:
-بکش کنار..بگیر بخواب حوصلتو ندارم…
پری که از فشار دست سامیار دور مچ دستش دردش گرفته بود، صورتش جمع شد و با اخ ریزی، مبهوت گفت:
-چی شد اخه یه دفعه..
سامیار با یه جست بلند شد و لب تخت نشست و پاهاش رو روی زمین گذاشت و کلافه گفت:
-پشیمون شدم..بگیر بخواب…
و قبل از اینکه پری بتونه حرفی بزنه از جا بلند شد و رفت سمت کمدش…
به تیشرت ساده ی سفید رنگ برداشت و با یه حرکت تنش کرد و دوباره دستش رو روی صورتِ داغش کشید….
به در اتاق خیره شد و با دو دلی مکثی کرد و بالاخره طاقت نیاورد..با قدمای محکم و پیوسته، بی توجه به پری از اتاق رفت بیرون….
در رو بست و چشم های خمارش رو به در اتاق سوگل دوخت و لب هاش رو محکم روی هم فشرد…
اخم هاش تو هم بود و شدیدا تردید داشت…
می دونست اگه این کار رو بکنه دیگه هیچ راه برگشتی نداره و باید تا اخرش بره….
پلک هاش رو روی هم گذاشت و یه لحظه لبخنده ناز سوگل که بی دریغ نثارش میکرد، چشم های معصوم اما شیطونش که سعی میکرد شیطنتش رو مخفی کنه، اون صدای لطیف و نازکش وقتی صداش میکرد، خجالت و شرمش وقتی بهش نزدیک میشد، پشت پلکاش نقش بست و تردیدش رو کنار زد……
.
با یه گام بلند فاصله ی بین دوتا در رو پر کرد و دستش رو روی دستگیره ی در اتاق گذاشت و اروم پایین کشید و در رو باز کرد….
از لای در نگاهی به داخل انداخت و چشم چرخوند و سوگل رو دید که روی تختش جنین وار تو خودش جمع شده و به خواب رفته بود….
رفت داخل اتاق و در رو اروم بست و با چند قدمِ بلند کنار تخت ایستاد…
صورت سوگل هنوز از اشک هایی که ریخته بود خیس بود و با هر نفس سینه اش از بغض می لرزید و گاهی هق میزد….
حتی تو خواب هم ارامش نداشت و داشت اذیت میشد…
لبخنده تلخی زد و لبه ی تخت نشست و نگاهش رو به صورت معصومِ سوگل دوخت…
با اون صورت خیس و مدل خوابیدنش و موهایی که دورش ریخته شده بود، اینقدر به چشمش خواستنی اومد که دیگه نمی تونست جلوی خودش رو بگیره…..
دستش رو روی صورت سوگل گذاشت و نرم اشک هاش رو پاک کرد…
با پشت انگشت هاش صورتش رو نوازش کرد و همون لحظه سوگل هقی زد که سامیار با محبت زیر لب زمزمه کرد:
-جـــــونم!
خم شد سمت سوگل و همینطور که هنوز پاهاش روی زمین بود، ارنج دستش رو روی تخت جک کرد و تکیه داد بهش…
با سر انگشتاش دسته موی سوگل رو که روی صورتش بود، برد پشت گوشش و مهربون و نجواگونه صداش کرد:
-سوگل…
وقتی عکس العملی ازش ندید، محسوس تر صورتش رو نوازش کرد:
-بیدار شو ببینم خانم کوچولو…
انگشت هاش رو برد لای موهاش و لب هاش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست….
احساس میکرد با تماس لب هاش به پیشونی سوگل ذره ذره ارامش به جونش ریخته میشه…
با تکونِ ارومی که سوگل به تنش داد، چشم هاش رو باز کرد و با بوسه ی کوتاهی، صورتش رو کمی فاصله داد و منتظر بهش نگاه کرد تا چشم هاش رو باز کنه……
.
این چه وضعشه هربار جای حساس تمومش میکنی😐اخرش تکلیف این مشخص نشد میگه به سامیار یا نه😐
دقیقا🙄🙄🙄
عاخه من نمیفهمم سوگل رسما این جاست که بزنه سامیارو نابود کنه با اطلاعاتی که به شاهین میده بعد الان چرا علاقه مند شدی ؟ بعد این که سامیار دختر بیاره خیانته کاری که تو قراره بعدا بکنی خیانت نیست ؟ رو چه حسابی دل بسته عاخه😑😑😑💔💔💔
واقعا منم همین فکر رو میکنم. بالاخره انتقام میگیره یا دوستش داره؟😏
معلوم نیس فازش چیه هااا😕
رمان چرتیه بهم اعتماد کن من خوندمش