رمان گرداب پارت 264

4.3
(85)

 

 

 

سورن خندید و خطاب به سوگل گفت:

-شنیدی؟..باشه عزیزم..قربونت..به سامیار سلام برسون..مراقب خودت و عشق دایی هم باش…

 

از ذوقش موقع اوردن اسم بچه ی متولد نشده ی سوگل خنده ام گرفت…

 

سورن از سوگل خداحافظی کرد و بالاخره تماس رو قطع کرد…

 

راه افتاد سمت اشپزخونه و گفت:

-چرا زحمت کشیدی..

 

اشاره ش به غذاهایی بود که مامان براش فرستاده بود…

 

لبخندی زدم و جلو رفتم و این طرف کانتر ایستادم و گفتم:

-مامان برات فرستاده..

 

ظرف ها رو روی کانتر گذاشت و روبه روم طرف دیگه ی کانتر، داخل اشپزخونه ایستاد و گفت:

-دستش درد نکنه..

 

بعد نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:

-خوبی عزیزم؟..

 

دست هام رو روی کانتر گذاشتم و درحالی که لم می دادم روشون با ذوق گفتم:

-قربونت..تو خوبی؟..چرا نیومدی خونه؟..مامان منتظرت بود…

 

با شیطنت نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت:

-فقط مامان؟!..

 

خندیدم و من هم با شیطنت گفتم:

-مامان و دخترش..

 

چشم هاش برقی زد و با محبت گفت:

-من قربون مامان و دخترش..

 

#پارت1562

 

درحالی که همه ی وزنم رو روی دست هام انداخته بودم، یک پام رو از زانو به پشت خم کردم و روی یک پا خودم رو تاب دادم و با ذوق گفتم:

-خدانکنه..

 

با خنده مشغول دراوردن ظرف ها از داخل پلاستیک شد و گفت:

-چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟..دوباره راه افتادی تنها تو کوچه خیابون؟…

 

-تنها نیومدم..با دنیز اومدم..

 

-اِ..چرا پس نیومد بالا؟..

 

-مهمون داشتن باید می رفت خونه..

 

در ظرف خورش قیمه رو باز کرد و سرش رو پایین برد و با چشم های بسته نفسی کشید و با لذت گفت:

-اوووف..چه بویی داره..

 

خندیدم و گفتم:

-بذار بیام برات بکشم..هنوز داغه نیاز نیست گرمش کنی..

 

در ظرف برنج رو هم باز کرد و گفت:

-خودم می کشم..بیا اینور باهم بخوریم..

 

-من خوردم..نوش جونت..

 

اخم هاش رو تصنعی توی هم کشید و کفت:

-اِ چرا؟..می اومدی همینجا باهم می خوردیم دیگه..اینطوری که نمی چسبه…

 

با خجالت نگاهش کردم و اهسته گفتم:

-من گشنم بود زودتر خوردم..می دونستم از مطب دیر میایی نتونستم صبر کنم…

 

اخم هاش از هم باز شد و لبخنده خوشگلی روی لب هاش نشست:

-نوش جونت عزیزدلم..خوب کاری کردی..

 

#پارت1563

 

گونه هام داغ شد و با ذوق گوشه ی لبم رو گزیدم..

 

اروم به عکس العملم خندید و گفت:

-پس تو همین ظرف ها می خوردم..ظرف کثیف نکنیم دیگه..

 

می دونستم چقدر از ظرف شستن بدش میاد و همیشه داخل سینکش پر ظرف های کثیف بود…

 

سرکی از کنارش کشیدم و با دیدن ظرف های کثیفی که داخل سینک روی هم تلنبار شده بود، چشم هام گرد شد….

 

تنم رو از روی کانتر بلند کردم و درحالی که وارد اشپزخونه می شدم با حرص گفتم:

-اگه می خواستی هم ظرف تمیز پیدا نمی کردی..چیکار کردی با این اشپزخونه…

 

صندلی پایه بلند پشت اپن رو کشید سمت خودش و روش نشست و گفت:

-من از صبح تا شب نیستم..وقت نمی کنم ظرف بشورم..

 

-وقت نمیکنی یا خوشت نمیاد؟..

 

با خنده گفت:

-جفتش..ببین یه قاشق و چنگال تمیز پیدا می کنی به من بدی…

 

با چشم های گرد شده نگاهم رو روی کابینت ها چرخوندم که هر گوشه شون کلی ظرف کثیف بود…

 

کشوی قاشق و چنگال هاش رو باز کردم و از شانسش فقط یک دونه قاشق و دوتا چنگال داخلش بود…

 

سری به تاسف تکون دادم و قاشق و چنگال رو بهش دادم..

 

#پارت1564

 

شالم رو از روی سرم برداشم و روی پشتی صندلی اویزون کردم و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و بعد اون رو هم روی شالم انداختم….

 

یک تیشرت استین کوتاه سفید رنگ با یک قلب بزرگ قرمز جلوش، تنم بود…

 

موهای بازم که فرق وسط دو طرف صورتم رو قاب گرفته بود، پشت گوش هام بردم و پای سینک ایستادم و شیر اب رو باز کردم که سورن گفت:

-نکن..بیا اینجا خودم بعدا می شورم..

 

از روی شونه ام چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-تو اگه بشور بودی این وضع اشپزخونه ت نبود..کاری به من نداشته باش شامت رو بخور…

 

خندید و مشغول خوردن شدن و منم شروع کردم به شستن ظرف هایی که هرچی می شستم انگار بیشتر می شدن….

 

سورن درحال خوردن سربه سرم می گذاشت و با حرف ها و شوخی هاش، صدای خنده ی جفتمون کل اشپزخونه رو پر کرده بود….

 

چقدر احساس خوبی داشتم که اینطوری دوتایی صمیمانه توی اشپزخونه بودیم…

 

احساس خانم این خونه بودن رو داشتم و از این حس کل وجودم راضی و خشنود بود…

 

سورن شامش رو تموم کرده بود اما هنوز همونجا نشسته بود و نگاهم می کرد و از مطب و بیمارهاش برام حرف میزد و من هم همراهیش می کردم….

 

بالاخره اون کوه ظرف های کثیف تموم شدن و تونستم نفس راحتی بکشم…

 

دست هام رو اب کشیدم و یک دستمال برداشتم و کمی نم دارش کردم و روی کابینت ها کشیدم و تمیزشون کردم….

 

#پارت1565

 

کارم که تموم شد، دستم رو به کمرم گرفتم و نگاهی به کل اشپزخونه انداختم که حالا تمیز و مرتب شده بود….

 

صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک های کف اشپزخونه رو شنیدم و سرم چرخید سمت سورن که از روی صندلی بلند شده بود….

 

با لبخند نگاهش رو داخل اشپزخونه چرخوند و با ذوق و لذت گفت:

-ببین دخترم چه کرده..دستت درد نکنه عزیزم..حسابی خسته شدی…

 

خندیدم و گفتم:

-کاری نکردم..ولی تورو خدا دیگه نذار اشپزخونه به این وضع بیوفته..یهو یکی سرزده بیاد چی میگه با خودش….

 

میز وسط اشپزخونه رو دور زد و خودش رو بهم رسوند و پشت سرم ایستاد…

 

دست هاش از پشت دور کمرم حلقه شد و روی شکمم تو هم قفل شدن…

 

نفسم حبس شد و چونه ش که روی شونه ام نشست، بریده بریده فرستادمش بیرون…

 

هنوز عادت به این همه نزدیکیش نداشتم و کل بدنم به لرزه می افتاد…

 

نفس داغش رو توی گردنم فوت کرد و زیر گوشم پچ زد:

-این حسو دوس دارم..اینکه مثل یه خانم به خونه و زندگیم میرسی..اینطوری صمیمی تو اشپزخونه باهم وقت می گذرونیم و من از نگاه کردن بهت سیر نمیشم…..

 

#پارت1566

 

پلک هام روی هم افتاد و دست هام بی اختیار روی دست هاش که هنوز روی شکمم قفل بودن نشست…

 

سرم رو از بغل به سرش تکیه دادم و سورن اروم تر ادامه داد:

-احساس خانواده بودن بهم میده..دوسِش دارم..

 

جالب بود..دقیقا حسی که من داشتم رو داشت و چقدر این ذوق زده ام کرده بود…

 

مثل خودش اهسته گفتم:

-منم همین حسو دارم..

 

مکثی کردم و اهسته تر ادامه دادم:

-منم دوسِش دارم..

 

-جووون..جوون..

 

از لحن پر لذت و خوشایندش دلم لرزید و وقتی بوسه ش روی گوشم نشست، بی اختیار از جا پریدم…

 

خودم رو پرت کردم جلو و از بین دست هاش در اومدم و بعد از حرکت خودم خجالت کشیدم و همزمان خنده ام گرفت….

 

وقتی چرخیدم طرفش و دیدمش به سختی جلوی خودم رو گرفتم که قهقهه ام به هوا نره…

 

هنوز تو همون حالت ایستاده بود و دست هاش توی هوا مونده بود و با ابروهای بالا انداخته، هاج و واج به جای خالیم نگاه می کرد….

 

لبم رو محکم گزیدم که صدای خنده ام بلند نشه و وقتی سورن اروم سرش رو بلند کرد و نگاهش بهم افتاد، دست هام رو روی صورتم گذاشتم تا حالم رو نبینه…..

 

شوکه و خیلی بامزه گفت:

-می خندی؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x