سرش بیشتر پایین اومد و پیشونیش روی پیشونیم نشست و اهسته لب زد:
-من قربون خودت و دوست داشتنت که دنیامو ویرون کرده…
نگاهم رو تند تند از این چشمش به اون یکی و برعکس حرکت دادم و سوالی گفتم:
-ویرون؟..
چنگش تو موهام محکم تر شد و مهربون گفت:
-از نوع خوبش..
خیلی اروم خندیدم و من هم مهربون نگاهش کردم:
-می دونم..
-می دونی؟!..
با ناز چشم هام رو باز و بسته کردم که فکش محکم شد و از بین دندون هاش غرید:
-نکن لامصب..
دست هام رو از روی سینه ش حرکت دادم و نرم دور گردنش حلقه کردم و ناز توی چشم ها و صدام بیشتر شد:
-میکنم..
-اونوقت منم یه لقمه ت می کنم..
اروم خندیدم و با خجالت نگاهم رو دزدیدم که بی قرار گفت:
-نکن..نگاهتو ازم نگیر..تو که نگام نمی کنی دنیا تیره و تار میشه..همیشه وقتی پیشمی نگام کن تا تو قلب و ذهنم ثبتش کنم، برای اون وقتایی که کنارم نیستی..که وقتی یادش میوفتم بتونم راحت تر نفس بکشم و انرژیم فول بشه……
#پارت1571
در مقابل این همه حس زیبا توی لحنش و حرف هاش، باز هم نتونستم چیزی بگم و فقط دوباره و اینبار پر از عشق صداش کردم:
-سورن..
کلافه نگاهش رو از صورتم گرفت و به دور و برش نگاهی کرد و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و گفت:
-می خوام یه چیزی بگم..
یک لحظه از لحن جدی شده ش نگران شدم و لبم رو گزیدم:
-چی شده؟..
نگاهش رو برگردوند توی صورتم و لبخند زد:
-نگران نباش..
دوباره نفس عمیقی کشید و با مکث و تردید گفت:
-سوگل زنگ زده بود..
-خب؟!..
نگاهش رو توی نگاهم قفل کرد و اروم گفت:
-تو ماه اینده مراسم جشن عقد عسل و سامان رو قراره بگیرن..احتمالا توی همون روزها بچه ی سوگل هم به دنیا میاد….
از حدسی که بابت حرف هاش زدم دلم لرزید و بیشتر نگران شدم…
خواستم خودم رو عقب بکشم که دست هاش رو دور صورتم محکم تر کرد و لب زد:
-بمون همینجا..
با ناراحتی نگاهش کردم و اهسته گفتم:
-می خواهی بری؟..
#پارت1572
سرش رو تکون داد و دماغش رو به دماغم مالید و پچ زد:
-دوست داری بریم؟..
چشم هام گرد شد و شوکه نگاهش کردم..
از منم می خواست باهاش برم؟..اخه چطوری؟..
فکر کردم اشتباه شنیدم و متعجب تکرار کردم:
-بریم؟!..
لبخند مهربونی زد:
-اره بریم..چند روز میریم و برمی گردیم..برای حال و هوات هم خوبه..یه تنوعی میشه برات…
-دوتایی؟..
-سه تایی..با مادرجون..
دلم پر شادی شد و از خدام بود چند روز از این شهر و خاطرات بدی که این مدت داشتم دور بشم…
دست هام رو روی مچ دست هاش که هنوز دور صورتم بود گذاشتم و با خوشحالی گفتم:
-فکر میکنی مامان راضی بشه بیاد؟..
-تو دوست داری بیایی؟..
سرم رو بین دست هاش تکون دادم:
-اره اره..خیلی دوست دارم..اما فکر نکنم مامان بیاد..
-من باهاش حرف میزنم..سعی می کنم راضیش کنم..
لبم رو گزیدم و با نگرانی نگاهش کردم..
خیلی سعی کردم جلوی زبونم رو بگیرم اما نتونستم طاقت بیارم و سوالی که داشت اذیتم می کرد رو پرسیدم:
-اگه مامان راضی نشه و نتونیم بیاییم، تو میری؟..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 83
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عسل و سامان و کلا یادم رفته بود
کلی فکر کردم تا یادم اومد کی ن😐🙄
این پرندم لوسه ها
خب خواهرزاده هاش میخوان دنیا بیان نره؟؟
نمیخواد بره بمونه ک میاد دیگه دوباره
بچه ای مگه ک درک نداشته باشی؟؟
خخخ حق داری عزیزم ازبس نویسنده ثبات فکری نداره بین مطالبی که مینویسه همه کلی ذهنمون درگیربودتایادمون اومد عسل وسامان کیا بودن والبته الان ایکاش میگفت مثلا”دوسال بعد نه اینکه بعد این همه از اونطرف خبری نبوده تازه بچه ها میخوان دنیا بیان این رمان آبکی ترین رمانی بودک خوندم پشیمونم اولاش خوب بود وگول خوردیم خوندیم کم کم ابکی شد ،پرندم ک دیگه خیلی بی عقل داره رفتارمیکنه وابلهانه .