رمان گرداب پارت 27

4.7
(3)

 

پشتی کمد یه حالت کشو مانند بود که چون از گوشه ی کمد باز میشد اصلا دید نداشت و لباس ها کاملا مخفیش کرده بودن….

سامیار بی توجه به من که داشتم نگاهش می کردم، پشتی کمد رو خیلی راحت کشید سمت راست و با باز شدنش، گاوصندوق کوچیکی که روش کلی دکمه داشت نمایان شد…..

من داشتم میمردم..تمام بدنم عرق کرده بود و دست و پام می لرزید…

چیزی که دنبالش بودم تمام این مدت انقدر بهم نزدیک بود؟..

خدایا…

سامیار خیلی راحت جلوی من رمز گاوصندوقش رو وارد کرد و این یعنی اعتماد…

انقدر به من اعتماد کرده بود که داشت مهمترین راز زندگیش رو که حتی خانوادش خبر نداشتن رو یه جورایی باهام درمیون می گذاشت…..

احساس می کردم یه بار صد کیلویی گذاشته شد روی شونه هام…

چیزی که می خواستم رو پیدا کرده بودم اما بجاش داشتم سامیار و لحظه های باهاش بودن رو از دست میدادم….

اب دهنم رو قورت دادم و رمزش رو به ذهنم سپردم..چشم هام رو بستم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و به خودم تشر زدم:
-به خودت بیا سوگل الان میفهمه یه مرگیت هست…

بغض کرده بودم..سامیار همینطوری هم به کل ادم های زندگیش بی اعتماد بود، حتی مادر و برادرش..حالا اگه میفهمید من دارم چکار میکنم کلا نابود میشد….

دست های لرزونم رو تو هم پیچیدم و چشم هام رو باز کردم که با سامیار چشم تو چشم شدم…

لبخنده شل و بی حالی زدم..اون لحظه داشتم جون میدادم و به سختی نشسته بودم….

کاش میشد برم تو اتاقم و از جلوی چشم هاش محو بشم اما ممکن بود بهم شک کنه…

ابروهاش رو انداخت بالا و در کمدش رو بست و گفت:
-خوبی تو؟
.

اب دهنم رو دوباره قورت دادم و سعی کردم صدام حالم رو نشون نده:
-خوبم..من برم تو اتاقم تو هم خسته ای استراحت کن…

لبخنده شیطونی زد و حرکت کرد طرفم:
-بودی حالا..

از روی تخت بلند شدم که همون لحظه سامیار رسید بهم و دستش رو گذاشت روی شونه ام و با یه فشارِ محکم دوباره نشوندم روی تخت….

سرم رو بلند کردم تا بتونم صورتش رو ببینم..ایستاده هم قدش دو سر و گردن ازم بلندتر بود چه برسه حالا که من نشسته بودم و اون ایستاده….

به سختی لبخند زدم:
-چیکار میکنی؟

نشست کنارم و یه دستش رو پشتم روی تخت تکیه گاه کرد و سایه انداخت روم:
-وقتی اومدم جای خوش امدگویی کلی حرف بارم کردی و با اون اشک های همیشه دم مشکت اعصابمو خورد کردی، حالا همینطوری خشک و خالی می خواهی بری؟

اروم با دستی که تو دیده سامیار نبود روتختی رو چنگ زدم و تو دلم نالیدم:
-سامیار نه..خیلی سخت خودمو نگه داشتم..الان همه چی رو لو میدم..خدایا نجاتم بده….

مطمئن بودم الان رنگم پریده و چشم هام مات مونده بود به روبروم و جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم….

سامیار سر انگشت هاش رو کشید روی شقیقه ام و با تعجب گفت:
-مطمئنی خوبی؟..چرا اینقدر عرق کردی تو؟

چیزی نگفتم که پشت انگشت هاش رو اینبار روی پیشونیم و بعد گونه ام کشید و با تعجب بیشتری گفت:
-صورتت مث یه تیکه یخ شده و عرق کردی..این چه حالیه دیگه…

انگشت هامو روی پیشونی و شقیقه هام کشیدم و عرقش رو پاک کردم و گفتم:
-خوبم چیزی نیست..اعصابم خورد شد و نگران شدم حتما واسه همونه..خوب میشم….
.

یه ابروش رو انداخت بالا و سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد…

زیرلب نجواگونه گفت:
-امیدوارم همینطور که میگی باشه..یه لیوان اب بیارم بخوری؟

-نه نه..خوبم مرسی..

مردونه شونه هاش رو انداخت بالا و با یه دستش دستم رو گرفت و کف اون یکی دستش رو کامل روی یه طرف صورتم گذاشت….

پلک هام روی هم افتاد و سرم خم شد و صورتم رو به کف دستش مالیدم…

بی حرف با انگشت شصتش گونه ام رو نوازش می کرد…

چقدر به این ارامش نیاز داشتم اما از درون اشوب بودم..سامیار در همه حال منو اروم میکرد اما اون لحظه انقدر حالم بد بود که فقط می خواستم از پیشش فرار کنم….

چشم هام رو محکمتر بهم فشردم..نمی تونستم تو چشم هاش نگاه کنم..هم خجالت می کشیدم، هم می ترسیدم خودم رو لو بدم…..

سامیار انگشت شصتش رو کشید پشت پلکم و اروم گفت:
-چرا چشاتو باز نمیکنی؟

دلم رفت واسه اون صدای بم شده و بامحبتش..کاش اون گاوصندوق کوفتی رو ندیده بودم و الان می تونستم لذت ببرم از کنارش بودن…..

سامیار دستش رو برد پایین و بغلِ گردنم رو گرفت و سرم رو کشید سمت خودش…

نفس های داغش که به پشت لبم خورد، بی اختیار چشم هام باز شد و خمار تو چشم هاش خیره شدم….

پیشونیش رو تکیه داد به پیشونیم و بوسه ی کوتاهی روی بینیم زد که باعث شد با اون حالم، لب هام کش بیاد و لبخنده نازی بزنم….

جواب لبخندم رو داد و سرش رو یکم روی شونه کج کرد و با گذاشتن لب های داغش روی لب هام، نفسم حبس شد و بدنم گر گرفت و بی اختیار چنگ زدم تو موهای پشت سرش…..

بی حرکت لب هاش رو روی لب هام می فشرد و فشار دستش روی گردنم هرلحظه زیادتر میشد…

دستم رو ول کرد و با همون دستش موهام رو خشن چنگ زد و لب هاش رو محکم تر روی لب هام فشرد….
.

نفس های داغ و تند شده اش نامنظم به صورتم می خورد و بدنم رو داغ می کرد…

نتونستم طاقت بیارم و لب هام رو باز کردم و بلافاصله لب های سامیار قفل شد تو لب هام و محکم بوسیدم….

دست هامون تو موهای هم و سر هامون هرلحظه به یه طرف می چرخید و از لب های هم کام می گرفتیم….

با اون دستش که تو موهام بود بیشتر و بیشتر من رو می کشید سمت خودش و با اون یکی دستش گردن تا قفسه ی سینه ام رو نوازش می کرد…..

نفس هام به شمار افتاده و صدا دار شده بود…

بی تاب شده بودم و تو یه لحظه گاوصندوق و کارهام و دلیل اونجا بودنم و همه چی رو فراموش کردم…..

فقط من بودم و سامیار…

با بی قراری جفت دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و چسبیدم بهش..

انقدر محکم رفتم تو بغلش که خواست کمرم رو نگه داره اما پشتش خالی شد و نتونست تعادلش رو حفظ کنه و نرم خوابید روی تخت و من رو هم با خودش کشید و افتادم روش….

همینطور که هنوز لب هامون تو هم قفل بود، جفتمون لبخند زدیم…

نفس زنان سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به چشم های سرخ و خمارش دوختم…..

یه دستش رو از روی کمرم اورد بالا و سر انگشت هاش رو کشید پشت پلکم و با همون لبخنده جذابش، پچ زد:
-این چشای خوشگلت واسه کی اینطوری تب کرده و خمار شده؟

لبخندم پررنگ تر و بغض تو گلوم بزرگ تر شد..اگه بفهمی من دارم ‌چه غلطی میکنم زنده ام نمیذاری مهربونم….

سوالی سر تکون داد و هومی گفت که بغضمو به سختی قورت دادم و لب هامو به گوشش نزدیک کردم و مثل خودش پچ زدم:
-واسه تو..

-جــون..

اخ که واسه اون جون گفتنِ اروم و خاصش که زیرلب پچ زد، چنان دلم لرزید و ضعف رفت که می خواستم واسش بمیرم….

با ذوق تا خواستم عکس العملی نشون بدم دو طرف کمرم رو گرفت و با یه حرکت انداختم کنارش روی تخت و خودش نیمخیز شد روم….

ارنج دستش رو کنار سرم جک زد و درحالی که لب های پر حرارتش رو روی گوشم می کشید خمار و زمزمه وار گفت:
-تو خودت واسه کی هستی؟

لبخند زدم..چشم هام رو بستم و در حالی که از حرکت لب هاش روی گردنم داغ تر می شدم، از ته دل گفتم:
-فقط تو…
.

*********************************************

با استرس نگاهم رو تو خونه چرخوندم و راه افتادم سمت اتاق سامیار…

دستم می لرزید و نمی تونستم دستگیره رو بگیرم و در رو باز کنم..از درون درحال فروپاشی بودم…

به سختی اب دهنم رو قورت دادم و دستگیره ی سرد رو تو دستم مشت کردم و کشیدم پایین…

اروم رفتم داخل و با اضطراب نگاهم رو همه جای اتاق چرخوندم…

با اینکه قبلا چک کرده بودم و چیزی ندیده بودم اما بازم می ترسیدم دوربین تو اتاق باشه…

گاوصندوق رو هم با اون همه گشتن و زیر و رو کردن اتاق بازم پیدا نکرده بودم و شاید دوربین رو هم یه جایی استتار کرده باشه…..

قبل از اینکه برم سمت کمد، یه نگاه دیگه به ساعت انداختم و دیدم هنوز خیلی مونده تا اومدنِ سامیار….

دوباره کمی هم اتاق رو گشتم تا یه وقت چیزی نباشه و لو نرم…

وقتی خیالم راحت شد با ترس و دست و پایی که به شدت می لرزید رفتم سمت کمد لباس هاش…

خدا خدا می کردم رمزش رو عوض نکرده باشه…

در کمد رو باز کردم و مثل خود سامیار لباس هارو دادم یه طرف و پشتی کشو مانند کمد رو هم باز کردم….

با نمایان شدن گاوصندوق باز دلم لرزید…

چقدر تو دوراهی بودن سخت بود..یه طرف عشقم و یه طرف برادرم..باید چکار می کردم؟..کدوم رو انتخاب می کردم؟….

سرم رو تکون دادم و رمزی که دیشب به ذهنم سپرده بودم رو وارد کردم..با زدن اخرین عدد، در گاوصندوق با یه تک بوق کوچک و بعد صدای تیک مانندی باز شد….

اب دهنم رو قورت دادم و با وحشت بهش نگاه کردم..چقدر اون لحظه ترسیده بودم رو فقط خدا می دونست و بس….

انگار اون گاوصندوق یه هیولا بود و اگه دستم بهش می خورد درجا منو می بلعید…

حالت تهوع گرفته بودم و سرم به شدت گیج میرفت…
.

با دستی که می لرزید در گاوصندوق رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم…

اونقدرا هم که فکر می کردم کوچک نبود و کلی کاغذ و فلش و سی دی و چیزای دیگه داخلش جا شده بود….

نمی دونستم از کجا باید بفهمم کدوم مدارک مربوط به شاهین خان هست…

یکی یکی هرچی که داخلش بود رو می اوردم بیرون و نگاه می کردم و نمی دونستم چی باید پیدا کنم….

قرارداد های شرکتش و سند چندتا باغ و خونه و کلی چیزای دیگه هم بود که نمی تونست چیزی باشه که شاهین خان میخواد…..

همینطور که مدارک داخلش رو زیر و رو می کردم چشمم خورد به یه پاکت کاهی رنگ و بزرگ که زیر بقیه تا الان مخفی بود و دیده نمیشد….

اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و دراوردمش و پشتش رو نگاه کردم که چشمم به نوشته ی روش خورد..شاهین صمدی…..

لبم رو محکم گزیدم..خودش بود..هرچی که بود تو همین پاکت بود….

اما چکار باید می کردم؟

لب هام رو روی هم فشردم و با خودم گفتم فعلا یه نگاه بهشون بندازم ببینم چی داخلشه، بعد یه فکری واسش می کنم…..

رفتم روی تخت نشستم و سر پاکت رو باز کردم و چپه اش کردم روی تخت…

هرچی داخلش بود افتاد روی تخت..یه سری کاغذ و دوتا شناسنامه و پاسپورت و چند تا سی دی و یدونه فلش….

کاغذ هارو یکی یکی برداشتم نگاه کردم اما هیچی ازشون نمی فهمیدم….

لب هام رو جمع کردم و نگاهی به ساعت انداختم..هنوز وقت داشتم…

سرم رو تو اتاق چرخوندم و لپتاب سامیار رو روی میز دیدم..رفتم لپتاب رو اوردم روی تخت و دکمه ی روشن شدنش رو زدم و منتظر شدم…..

نمی دونستم چی قراره ببینم اما اصلا حس خوبی نداشتم…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۲۰۰۵۳۸۹

دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش…
IMG 20211208 091030 865 scaled

دانلود رمان اسیر مشت بسته 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان اسیر مشت بسته 🤍خلاصه: قصه دوتا راوی داره مهرناز زنی خودساخته که از همسر اولش به دلیل خیانت جدا شده و پنج سال به تنهایی از پسربیمارش مراقبت کرده….   هامین مردی که به دلیل یک سری اختلاف با خانواده ش و دختری که دوستش داشته و…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جولیتِ رومیوو
جولیتِ رومیوو
1 سال قبل

واقعا قلبم لعنتی چرا جای به این حساسیییی عرر

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

سوگل کاش اینکارو نمی کردی 😢 سامی ازت نا امید میشه
داغونش میکنی لعنتی 😷

Mobin
Mobin
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

نترس بازم برمیگردن به هم

Reyhan
Reyhan
1 سال قبل

هقق.. قراره مرگ پدر سامی رو ببینه..؛)

Mobin
Mobin
پاسخ به  Reyhan
1 سال قبل

آره همینههه شاهین خان پدر سامی رو کشت خودشم ازش فیلم گرفت خالا فیلمه پیشه سامیاره

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x