پرستار از لای در اومد بیرون و عصبی گفت:
-صداتو بیار پایین تا نگهبانو صدا نکردم..مگه اینجا چاله میدونه صداتو انداختی رو سرت…
سامیار رفت تو صورت پرستار که من و عسل از جا پریدیم و هول شده صداشون کردیم…
سامان محکم سامیار رو عقب کشید و سامیار در همون حال داد زد:
-صدا کن ببینم..اصلا رییس این خراب شده کجاست؟..ازتون شکایت میکنم..ببینین چیکار…
سامان دستش رو روی دهن سامیار گذاشت و عصبی گفت:
-بسه سامیار..خفه شو..
سامان همینطور که سامیار تقلا می کرد، کشیدش عقب و سورن رفت سمت پرستار و گفت:
-من عذر می خوام..حالش خوب نیست نگرانه، شما ببخشید..چند ساعته اینجاییم کسی بهمون هیچ خبری نداده….
پرستار کمی صداش رو پایین تر اورد اما همچنان با عصبانیت گفت:
-مگه هرکی نگرانه و حالش خوب نیست باید اینجارو روی سرش بذاره؟..اینجا بیمارستانه اقا…
-حق با شماست..ببخشید..
پرستار از لحن اروم و عذرخواهِ سورن کمی ارومتر شد و گفت:
-این اقارو اروم کنین تا نگهبانو صدا نکردم..بیمارتون کیه؟..
-سوگل فرهمند..حامله اس..
پرستار با کمی مکث که انگار داشت فکر می کرد گفت:
-اخرای عملشه..حالشون خوبه..
سورن با خوشحالی گفت:
-خیلی ممنون..ممنونم..بازم ببخشید..
#پارت1711
پرستار سر تکون داد و چپ چپ به سامیار نگاه کرد که هنوز با سامان درگیر بود و برگشت داخل و در رو بست….
سامان که خیالش راحت شده بود، دستش رو از دهن سامیار برداشت و محکم هولش داد عقب و با حرص گفت:
-بسه دیگه..همه جا باید داستان درست کنی؟..ببند دهنتو…
سامیار برگشت سمت سورن و فریاد زد:
-دهنتو سرویس میکنم مرتیکه..برای چی میگی ببخشید..اونا باید عذرخواهی کنن…
سورن اخم هاش رو توی هم کشید و با خشم گفت:
-صداتو بیار پایین..فکر کردی اینجا کجاست که با داد و فریاد می خواهی کارتو پیش ببری..حقت بود بیان بندازنت بیرون….
سامیار خواست هجوم ببره سمت سورن که سامان دوباره گرفتش و سورن عصبی تر گفت:
-ولش کن ببینم چه غلطی میخواد بکنه..
رفتم سمت سورن و بازوش رو گرفتم و کشیدمش عقب و هول شده گفتم:
-سورن..سورن اروم باش..اون نگرانه..تورو خدا کوتاه بیا…
سورن چنگی به موهاش زد و با حرص گفت:
-مگه ما نگران نیستیم؟..مرتیکه فقط یاد گرفته نعره بزنه…
-ولش کن..حالش خوب نیست..حق داره..باید درکش کنین…
سری تکون داد و من عقب تر کشیدمش و بردمش سمت دیوار…
#پارت1712
فاطمه خانم که رفته بود کنار سامیار، دستی به صورت سامیار که از حرص و عصبانیت قرمز شده بود کشید و با ارامش گفت:
-اروم باش مادر..با عصبانیت تو که کاری پیش نمیره..این چه حالیه..به خدا طبیعیه..سزارین همینقدر طول میکشه….
سامیار دست هاش رو مشت کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
-من دارم دیوونه میشم..دارم دیوونه میشم..
فاطمه خانم تن لرزون سامیار رو به اغوش کشید و با مهربونی گفت:
-نگران نباش پسرم..بهت قول میدم زنت و دخترت صحیح و سالم میان پیشت..اروم باش…
سامیار دست هاش رو دور مادرش حلقه کرد و مثل یک بچه بی پناه که به مادرش پناه میاره، پیشونیش رو روی شونه مادرش گذاشت و اروم تر تکرار کرد:
-دارم دیوونه میشم..
فاطمه خانم با یک دست موهای سامیار و با دست دیگه کمرش رو نوازش کرد…
با دلسوزی نگاهش می کردم که با اون قد و قواره ی گنده، انگار تو بغل مادرش خودش رو جمع کرده بود….
عسل با گریه سرش رو چرخوند و نگاه ازشون گرفت..
سورن که داشت صحنه ی مقابلش رو نگاه می کرد، انگار دلش سوخت که چند قدم به سمتشون برداشت و با لحن اروم و بدون عصبانیتی گفت:
-پرستار گفت اخرای عمله و حالشون هم خوبه..
سامیار از بغل فاطمه خانم خودش رو جدا کرد و سرش رو تکون داد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چرا پارت نمیاد پسسس
کی پارت داریم
سه سال حاملگیش طول کشید سه ماهم زایمانش طول میکشه
فکر کنم این زایمان به اندازه 9ماه بارداری طول میکشه