تشکر کردیم و سورن کاور لباس رو برداشت و همه از مغازه بیرون رفتیم…
خودم رو به سورن رسوندم و دوباره صداش کردم که با تحکم گفت:
-حرف نباشه..
لب برچیدم که با لحن ملایمتری گفت:
-بعدا حرف می زنیم..
سرم رو تکون دادم و سامیار که معلوم بود حسابی خسته و کلافه شده گفت:
-انشالله که دیگه تموم شد؟!..
لبم رو گزیدم و عسل گفت:
-وای نه..هنوز کیف و کفش پرند مونده..ما هم خرید داریم…
سامیار چشم غره ای بهش رفت و با حرص گفت:
-هیچی دیگه..بگین حالا حالاها علاف این مغازه و اون مغازه هستیم…
با خجالت گفتم:
-اگه خسته شدین بقیه خریدارو فردا انجام میدیم..بریم خونه دیگه…
سوگل یک دستش رو دور بازوی سامیار حلقه کرد و با اون یکی دستش هم روی همون بازوش رو نوازش کرد و گفت:
-نه وقت کمه..
بعد لبخندی به شوهرش زد که با همون حرکت دست های سوگل و لبخندش، اخم هاش از هم باز شد و سرش رو به تایید تکون داد….
چقدر خوب شوهرش رو بلد بود و با دو تا حرکت ساده می تونست نظرش رو جلب کنه…
خیلی رابطه بینشون رو دوست داشتم..
یکی اخمو و خشن و بدخلق، اون یکی مهربون و پر از ناز و زنانگی…
#پارت1908
انقدر خوب همدیگه رو بلد بودن که کاملا مکمل هم شده بودن…
از دیدن رابطه بینشون و رفتارشون با همدیگه خیلی لذت می بردم…
با لبخند نگاه ازشون گرفتم و سامان گفت:
-طبقه پایین یه کافه بود..نظرتون چیه بریم یه چیزی بخوریم و یکم استراحت کنیم بعد دوباره ادامه بدیم؟….
بین هممون نگاهی رد و بدل شد و بعد موافقت کردیم…
سورن دستش رو پشت کمرم گذاشت و همه رفتیم سمت پله برقی…
سوگل همینطور که گوشیش رو از داخل کیفش درمیاورد، با نگرانی گفت:
-یه زنگ بزنم ببینم نفس چطوره..امیدوارم مامان اینارو اذیت نکرده باشه…
نفس رو خونه پیش مامان و فاطمه خانم گذاشته بودیم..
از پله ها پایین رفتیم و سوگل مشغول حرف زدن با مادرشوهرش شد…
تماس رو که قطع کرد سامیار گفت:
-چی گفت؟..نفس خوب بود؟!..
سوگل لبخندی زد و گفت:
-اره..مامان گفت خوابیده..
سامیار خیالش راحت شد و سرش رو تکون داد..
یکی یکی وارد کافه شدیم و با خستگی روی صندلی های پشت یک میز بزرگ نشستیم…
با اینکه هنوز کلی خرید داشتیم اما از همین الان خیلی خسته شده بودیم و به این انتراک نیاز داشتیم تا بتونیم راحت بقیه خریدهامون رو انجام بدیم….
#پارت1909
=============================
با صدای ایفون از روی مبل بلند شدم و رو به مامان که از اشپزخونه بیرون اومده بود گفتم:
-من باز می کنم..
سرش رو تکون داد و برگشت داخل اشپزخونه و من هم رفتم سمت ایفون و گوشی رو برداشتم:
-کیه؟!..
صدای محکم و با ابهتش تو گوشم پیچید:
-باز کن..
دلم لرزید و گوشی به دست خشکم زد..
چشم هام گرد شده بود و انگار توان حرکت کردن رو از دست داده بودم…
وقتی دید در رو باز نکردم، محکم تر و با خشم گفت:
-مگه با تو نیستم دخترجان..درو باز کن..
با ترس و تته پته کنان گفتم:
-چ..چشم..
سریع شاسی ایفون رو زدم و با دهن خشک شده گفتم:
-بفر..بفرمایید داخل..
جواب نداد و من گوشی رو سر جاش گذاشتم و دویدم سمت اشپزخونه و با وحشت مامان رو صدا کردم….
انقدر صدام ترسون و با لرز بود که مامان با نگرانی و متعجب اومد سمتم و گفت:
-چی شده؟..چرا اینقدر ترسیدی؟..کی بود؟!…
اب دهنم رو بلعیدم و با وحشت نالیدم:
-اقاجون اومده..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 69
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا بعد از یه دوره لوس بازیای طولانیه خرید باید تو دوره ی ادا و اطوارای آقاجونش حرص بخوریم که از اول داستان معلوم نبود کجا بوده که نوه یادش نمیافتاد حالا اومده برای اذیت کردن