چشم هاش رو باز کرد و با همون نگاه زیبا و بی قرار، با عشق پچ زد:
-دوستت دارم..
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و من هم پچ زدم:
-دوستت دارم..
یهو با صدای بلند دنیز یکه خوردم و چشم هام باز شد:
-بسه دیگه بابا اه..دو ساعت اینجا منتظریم تمومش کنین اما انگار تو این دنیا نیستین..بیایین رو زمین لطفا….
کاملا بقیه رو فراموش کرده بودم و با خجالت سرم رو پایین انداختم…
سورن دستم رو محکم تو دستش گرفت و اومد کنارم ایستاد و رو به بقیه با حرص گفت:
-من کی از دست شماها راحت میشم..چرا بلای جون من شدین..حالا که البرز نیست شما جاشو پر کردین….
همه خندیدن و من به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-مامان کو؟!..
با صداش چرخیدم سمت اشپزخونه:
-اینجام مامان..
با چشم های اشکبار و سینی به دست، تو درگاه اشپزخونه ایستاده بود…
یک منقل کوچیک و یک جلد قران داخل سینی بود..
با چشم های خیس از اشک راه افتاد سمتمون و من و سورن هم دست تو دست رفتیم سمتش…
بهمون که رسید، انگار طاقت نیاورد و بغضش ترکید..
من هم بغض کردم و گفتم:
-مامان تورو خدا نکن..
#پارت1928
سینی تو دستش رو داد دست دنیز که کنارش ایستاده بود و محکم بغلم کرد…
سر و صورتم رو می بوسید و قربون صدقه ام می رفت و دوباره بغلم می کرد…
انگار سیر نمی شد و هی این کار رو تکرار می کرد..
در اخر پیشونیم رو بوسید و با صورتی خیس از اشک و صدای گرفته ای از بغض گفت:
-الهی که سفید بخت بشی مادر..
بغض به گلوم چنگ انداخته بود و نمی تونستم حرف بزنم که مامان با همون لحن گفت:
-گریه نکنیا ارایشت خراب میشه..مثل یه تیکه ماه شدی..من قربون تو و خوشگلیت برم…
با بغض لب زدم:
-خدانکنه..من قربون تو برم..
با گریه دستی به گونه ام کشید و سورن برای اینکه ما رو از اون حال دربیاره به شوخی گفت:
-پس من چی؟..از این بغلا نصیب من نمیشه؟..
نگاه مامان چرخید سمت سورن و لبخند مهربونی روی لبش نشست و دست هاش رو باز کرد:
-چرا نمیشه..بیا اینجا ببینم..
سورن برای اینکه به قد مامان برسه، کمی خم شد و با اون هیکل گنده ش تو اغوش مامان فرو رفت…
حال و روز من اون لحظه خوشبختی محض بود..
دوتا عزیز ترین و مهم ترین ادم های زندگیم روبه رومون بود و من خوشحال ترین ادم روی زمین بودم….
با لبخند داشتم نگاهشون می کردم که سورن بوسه ای به شونه ی مامان زد و از هم جدا شدن…
#پارت1929
مامان دستی به بازوی سورن کشید و با بغض گفت:
-پرند دستت امانت..ازش خوب نگه داری کن..
سورن نیم نگاهی به من کرد و بعد با لبخند رو به مامان گفت:
-روی جفت چشم هام جا داره..قول شرف میدم برای خوشبختی و خوشحالیش از جونمم بگذرم…
مامان لبخندی زد و گفت:
-بهت اعتماد دارم..می دونم قولت قوله..الهی خوشبخت بشین…
سورن دوباره دستم رو تو دستش گرفت و لبخندی بهم زد…
مامان سینی رو از دست دنیز گرفت و کمی اسپند برداشت و دور سرمون چرخوند و بعد روی زغال های داخل منقل ریخت….
بعد قران رو برداشت و سینی رو به دنیز داد تا از من دورش کنه که یه وقت دودش اذیتم نکنه…
من و سورن دست به دست، چند بار از زیر قران رد شدیم و مامان دوباره تکرار کرد:
-الهی که خوشبخت بشین..
با لبخند تشکر کردیم و سوگل گفت:
-بریم دیگه داره دیر میشه..
با نگرانی به سورن نگاه کردم و گفتم:
-پس البرز و کیان کجان؟..
سورن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-اونا مستقیم میان محضر..بریم دیر شد..
این دفعه به دنیز نگاه کردم و گفتم:
-بهشون زنگ بزن ببین کجا موندن..
-باشه زنگ می زنم..بریم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.