انقدر ذوق زده و با شادی رفتار می کرد که هیجانش به من هم سرایت کرد و پا به پاش شروع کردم به دست و جیغ زدن و اهنگ خوندن…
اهنگ می خوندیم و جیغ می زدیم و می خندیدیم..
دخترها هم تو بقیه ماشین ها همین حال و اوضاع رو داشتن و کل خیابون رو روی سرمون گذاشته بودیم….
میومدن کنار ماشینمون و باهم جیغ و داد می زدیم و حتی عسل و دنیز داشتن تو ماشین قر می دادن و می رقصیدن….
تا برسیم همین طوری رفتیم و کلی خوش گذروندیم…
به محضر که رسیدیم، سورن صدای اهنگ رو کم کرد و بالاخره دست از بوق زدن برداشت…
با دستم خودم رو باد زدم و با خنده رو به سورن گفتم:
-وای خدا نفسم رفت..دیوونه..
با لبخند نگاهم کرد و درحالی که ماشین رو خاموش می کرد گفت:
-بله دیوونه شمام..بپر پایین که دیگه طاقتم داره تموم میشه…
خواستم در ماشین رو باز کنم که سریع گفت:
-اِ نه..اون اصلاح بود گفتم بپر پایین..صبر کن خودم بیام..
با خنده دستم رو از روی دستگیره برداشتم که سورن سریع پیاده شد و اومد سمت من…
در ماشین رو برام باز کرد و کمی سرش رو خم کرد و دستش رو به طرفم گرفت گفت:
-بفرمایید خانم..قدم رو تخم چشم ما بذارین..کاش فرش قرمز براتون پهن کرده بودیم…
#پارت1934
با خنده دستم رو تو دستش گذاشتم و با کمکش از ماشین پیاده شدم…
به تقلید از خودش کمی پاهام رو از زانو خم کردم و گفتم:
-متشکرم اقا..
-کم دلبری کن دخترخانم..
خندیدم و همون لحظه دخترها با کلی سر و صدا اومدن کنارمون…
صورتشون از هیجان و ورجه وورجه کردناشون کمی سرخ شده بود و نیششون تا بناگوش باز بود…
عسل درحالی که نفس دستش بود، بلند می خندید و نفس رو تو بغلش تکون تکون می داد…
نفس هم با اون پیراهن خوشگل چین دارش و موهایی که دو گوشی بسته و چتری هاش هم تو صورتش ریخته بود غش غش می خندید…..
انقدر اون خنده ی بی دندونش بامزه و خوشگل بود که حالا همه امون داشتیم به اون نگاه می کردیم و براش ذوق می کردیم….
مامان و فاطمه خانم با لبخند کناری ایستاده بود و نگاهمون می کردن…
سامان هم می خندید و حتی سامیار هم لبخند محوی به لب داشت و هر چند لحظه یکبار غر می زد به عسل که انقدر بچه رو مثل کیسه بالا پایین نکنه….
در اخر هم نگرانی پدرانه ش بالا زد و اومد به زور نفس رو از عسل گرفت…
عسل چشم غره ای بهش رفت و رو به سوگل گفت:
-هیچی به این شوهرت نمیگی..همش ضدحال میزنه…
#پارت1935
سوگل دستش رو تو هوا تکون داد و بی خیال گفت:
-خودت می تونی یه چیزی بهش بگو..به من چه..منو دخالت ندینا..مخصوصا امروز که مختص داداش خوشتیپمه..امروز هیچی جز این برام مهم نیست..داداش یکی یدونه ام داره داماد میشه…..
عسل فحشی به سوگل داد و با حرص رفت سمت شوهرش و شروع کرد به غر زدن به اون…
با لبخند نگاه ازش گرفتم و به سورن نگاه کردم که داشت جواب سوگل رو میداد و بغلش کرده بود…
با دیدن بغل خواهر برادری و پر مهرشون دلم هوای البرز و کیان رو کرد…
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-پس این دوتا کجا موندن؟..
سورن با لبخند روی سر سوگل رو بوسید و گفت:
-کدوم دوتا عزیزم؟!..
-کیان و البرز..
سورن به جایی اشاره کرد و گفت:
-ماشینشون اینجاست..احتمالا داخل منتظرن..
با خیالی راحت شده سرم رو تکون دادم و فاطمه خانم گفت:
-بچه ها بریم داخل دیگه..
دوباره دلم پر از دلشوره و استرس شد..
لبم رو گزیدم و دسته گلم رو تو دستم فشردم..
سورن متوجه ی حالم شد و اومد دستم رو توی دستش گرفت و اروم فشاری داد و گفت:
-خوبی عزیزم؟!..
لب هام رو جمع کردم:
-استرس دارم..
-استرس چرا قربونت برم..میریم داخل تو رسمی و قانونی مال من میشی و میاییم بیرون…
#پارت1936
اروم خندیدم:
-به همین راحتی؟..
-از اینم راحت تر..نگران هیچی نباش..
سرم رو تکون دادم اما حالم دست خودم نبود..
هرچی به زمان عقد نزدیک تر می شدیم استرس من هم بیشتر و بیشتر می شد…
سورن دستم رو محکم گرفت و راه افتادیم سمت ساختمان…
جلوتر از همه وارد شدیم و بقیه هم پشت سرمون اومدن…
همین که وارد شدیم نگاهم به البرز و کیان افتاد که کنار هم ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن…
لب هام رو بهم فشردم و کمی بلند با حرص گفتم:
-معلوم هست شما دوتا کجایین؟..برای چی نیومدین خونه؟!…
سر دوتاشون همزمان چرخید و خیره شدن بهم..
البرز گوشه های لبش رو پایین داد و رو به کیان گفت:
-این خانم خوشگل بداخلاق کیه؟..با ما بود؟!..
اومدم با حرص برم سمتشون که سورن با خنده دستم رو فشرد و نگهم داشت:
-اروم عزیزم..
با حرص رو به البرز گفتم:
-الان خانم بداخلاق رو نشونت میدم..
البرز چشم هاش رو تصنعی گرد کرد و اومد طرفم:
-ای جونم..این که ته تغاری خودمونه..
با بدجنسی اول دستم رو از دست سورن بیرون کشید و بعد با ذوق بغلم کرد…
تمام حرصم از بین رفت و با دستم به پشتش زدم و با لحن لوسی گفتم:
-برای چی منو تنها گذاشتین؟..
#پارت1937
روی سرم رو بوسید و ازم جدا شد:
-اومدیم اینجارو برای قدم رنجه کردن بانو اماده کنیم..
کمی نگاهم کرد و بعد دوباره کشیدم تو بغلش و محکم چلوندم:
-چه خوشگل شده دخترمون..
لب برچیدم و ازش جدا شدم:
-خوشگل بودم..
-بر منکرش لعنت..
غلیظ و با تاکید گفتم:
-لعنت..
زد زیر خنده و کیان جلو اومد و برعکس وحشی بازی های البرز، برای اینکه موهام و لباسم خراب نشه با ملایمت بغلم کرد….
پیشونیم رو بوسید و بعد ازم جدا شد و مهربون گفت:
-خیلی خوشگل شدی عزیزم..
با لبخند تشکر کردم و گفتم:
-ولی یادم نمیره نیومدین خونه..بعدا تلافی می کنم..
سرش رو با لبخند تکون داد و البرز با لحن مهربون و پر احساسی که خیلی کمیاب و بعید بود گفت:
-دختر خوشگلم..خیلی قشنگ شدی..
انقدر از حرف و لحنش احساساتی شدم که این دفعه خودم بغلش کردم…
البرز معمولا مسخره می کرد و ابراز احساساتش هم با مسخره بازی و بد و بیراه بود…
وقتی اینطوری مهربون و پر احساس میشد و برادرانه خرج می کرد، باید نهایت استفاده رو می کردیم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 72
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از بس اینا اوس شده بودن و عقدشون کش اومد رفتن رو اعصاب دیگه کلا فراموش شده بود این رمان خیلی وقته پارت نداده بودی فاطمه جان .سکوت تلخ پارت نداره؟ سال بد نیست😜