رمان گرداب پارت 69

4.8
(4)

 

دوباره سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم:
-چیزی شده؟..

-نه چی میتونه شده باشه..از اینور باید بریم..بخاطره گیج بازیای تو الان بیرون میمونیم…

اخم کردم و جوابش رو ندارم..افتاده بود رو دنده ی لج و غر زدن..دیگه تا سر من رو نمی خورد کوتاه نمیومد….

چشم هام رو به دنبال سامان چرخوندم و وقتی دیدمش، چنان با التماس نگاهش کردم که خنده اش گرفت و اومد طرفمون….

کنار سامیار ایستاد و درحالی که راه می رفتیم، مشغول حرف زدن باهاش شد تا حواسش رو از من پرت کنه….

الان انقدر استرسِ دادگاه رو داشتم که هرچی اعصابم ارومتر میموند، بهتر بود…

بعدا هم می تونستم وایسم تا سامیار غر و نق هاشو بزنه و خودش رو خالی کنه..شاید اینطوری ارومتر میشد…

به سالن دادگاه که رسیدیم، سامیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل و خودش و سامان هم پشت سرم وارد شدن….

با استرس نگاهم رو از سالن شلوغ روبروم گرفتم و به دوتا برادر خیره شدم…

جفتشون متوجه استرس و اضطرابم شده بودن و همون نزدیکی ها، به سمت صندلی های خالی هدایتم کردن و خودشون هم کنارم نشستن….

سامیار که وسطِ من و سامان نشسته بود، نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-چیه؟..چرا اینقدر نگرانی…

دست هام رو اینقدر محکم تو هم میمالیدم که قرمز شده بودن و سامیار متوجه شد و دستش رو روی دست هام گذاشت….

دلم لرزید و چشم هام چند ثانیه بسته شدن..حتی دلم واسه لمس دست هاش هم تنگ شده بود…

پلک های لرزونم رو باز کردم و سرم رو چرخوندم طرفش:
-می ترسم خرابکاری کنم..یا اگه فقط زندان بهش بدن چی..یا فرار کنه..یا اینکه…

فشاری به دست هام داد و تشر زد:
-بسه بسه..من هیچی نمیگم و توهم هی چرت و پرت بباف بهم…

سکوتی چند ثانیه ای کرد و بعد ملایمتر ادامه داد:
-هیچی نمیشه نگران نباش..قول میدم همه چی همون میشه که ما میخواهیم..اوکی؟…

سرم رو تکون دادم و چشم هام رو باز و بسته کردم…

دستش رو روی دستم حرکت داد و با فشار انگشت هاش، قفل دست هام رو باز کرد و سر انگشت هاش رو روی کف دست عرق کرده ام کشید….

قلقلکم اومد و بی اختیار لبخند زدم و دستم رو کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم…

ابروهاش رو انداخت بالا و دستش رو برداشت..خونسرد به روبروش نگاه و دست هاش رو تو سینه جمع کرد….

پوفی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم…حتی همین الان که می دونست من حالم خوب نیست هم، دست از لجبازی برنمی داشت و روی موضعش پافشاری می کرد…..

مثلا می خواست درهمه حال ثابت کنه که ازم عصبانیه و کوتاه نمیاد…

سرم رو چپ و راست تکون دادم و همون لحظه با اومدن قاضی و دوتا مرد دستیارش که داشتن دو طرفش پشت میزهاشون می نشستن، کل سالن رو سکوت فرا گرفت….

قلبم تند تند میزد و حالت تهوع گرفته بودم…

چون ما تقریبا جز اخرین نفرات بودیم که رسیدیم، واسه همین همه زودتر اومده بودن و اون جلو نشسته بودن و کسی رو ندیده بودم….

حتما همه اومده بودن..علاوه بر شاهین من یه دشمن دیگه هم داشتم..شوهر عمه ام…..

***************************************

پاهام می لرزید و حالم خیلی بد بود..اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود…

بخواهی روبروی دشمن و قاتل خانوادت بایستی و حرف بزنی، نمیشد حالت بد نشه…

فقط حکم هایی که گرفته بودن کمی ارومم میکرد…

شاهین به اشد مجازات یعنی اعدام محکوم شد و تا یه مدت دیگه حکم اجرا میشد…

زیردست هاش همه بالای ده سال و چندتاشون حبس ابد و اون پرستاری که از طرف شاهین اجیر شده بود تا تو بیمارستان سورن رو به قتل برسونه هم به اعدام محکوم شدن…..

چند نفری دیگه هم بودن که خواسته و ناخواسته تو کارهاشون بهشون کمک کرده بودن که با توجه به کوچیک و بزرگ بودن کارهاشون بهشون زندان داده شد…..

هیچکدوم به اندازه ی حکم شاهین و پرستار خوشحالم نکرد…

و هیچکدوم به اندازه ی تبرئه شدن شوهر عمه ام ناراحت و داغونم نکرد…

خیلی مسخره بود که شاهین برای نجات شوهرعمه ام هرگونه همکاری باهاش رو رد کرد و اون رو کاملا یه بی گناه و قربانی نشون داد….

جوری که انگار اون از هیچ چیزی خبر نداشته و توسط شاهین گول خورده…

حتما قول و قراری بینشون بود اما منی که از همه چیز خبر داشتم، نمی گذاشتم این مرد همینطوری بدون مجازات زندگیش رو بکنه….

سامیار دور کمرم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی تو سالن بشینم..اشکم یک لحظه قطع نمیشد….

همینکه نشستم و سرم رو بلند کردم، چشمم به روبرو افتاد و کسایی که داشتن رد میشدن….

نفرت تو وجودم زبونه کشید و از جا پریدم…

سامیار با دیدن این حرکتم، فهمید یه چیزی شده و سریع بازوم رو گرفت تا یه وقت کاری نکنم…

بازوم رو تو دستش تکون دادم و غریدم:
-ولم کن..ولم کن…

-کجا میخواهی بری..بشین حالت خوب نیست…

دست ازادم رو تو سینه ش گذاشتم و با گریه و کلافگی گفتم:
-ولم کن اه..

وقتی دیدم ولم نمیکنه، صدام رو بلند کردم و رو بهشون تقریبا با جیغ گفتم:
-مرتیکه ی کثافت فک کردی من ولت میکنم..اشغال لاشخور…

تمام کسایی که دور و برمون بودن برگشتن سمتمون و سامیار تشرد زد:
-ساکت شو ببینم..مگه دیوونه شدی…

وقتی دیدم نگاهه عمه و شوهرش و پسرش چرخیده طرفم و ایستادن و نگاهم میکنن، با نفرت تو چشم هاشون زل زدم و گفتم:
-نمیذارم یه اب خوش از گلوتون پایین بره..یه کاری میکنم روزی صدبار ارزوی مرگ کنین..مخصوصا تو…

انگشت دست ازادم رو به طرف شوهرش گرفتم و ادامه دادم:
-برو دنبال سوراخ موش باش شوهر عمه..میخوام کابوست بشم…

پوریا که اندازه ی پدرش ازش متنفر بودم، با اخم و عصبانیت اومد طرفم که سامیار با لحن بد و پر نفرتی غرید:
-وایسا سرجات ببینم..به دو قدمیشم نزدیک بشی خودتو مرده فرض کن…

از لحن ترسناک سامیار و چون قبلا هم ضرب دستش رو چشیده بود، درجا تو جاش ایستاد…

من هم از پشتیبانی سامیار شیر شدم و با حرص گفتم:
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی..مثلا داشتی میومدی چه گوهی بخوری..تو هم یکی هستی عین بابات، چه بسا صد برابر بدتر….

پوریا با اخم به سامیار نگاه کرد و با حرص گفت:
-دهن زنتو ببند وگرنه…

قبل از سامیار خودم با عصبانیت گفتم:
-نبندم چه غلطی میخواهی بکنی..فکر کردی هنوز همون سوگل ساده و بی پناه جلوت ایستاده که تا تنها گیرش میاوردی خفتش میکردی و کسی نبود به دادش برسه؟….

عمه ام هین بلندی کشید و صدای تحلیل رفته ش رو شنیدم:
-چ..چی..چی میگی دختر؟..این تهمت ها چیه میزنی؟…

فشار دست سامیار روی بازوم بیشتر شد و می دونستم این موضوع چقدر ناراحتش میکنه اما عمه خانم دیگه باید همه چی رو میفهمید….

شوهرش دستش رو گرفت و درحالی که سعی می کرد با خودش ببرش گفت:
-بیا بریم..وایسادی تهمت ها و حرفای نابجای این دخترِ رو بشنوی؟..بد کردم چندسال نگهتون داشتم..اینم جواب محبتامونِ….

انقدر از حرفش حرصم گرفت که خواستم حمله کنم بهش اما سامیار محکمتر نگهم داشت و اجازه نداد….

با صدای خفه و حرص و بغضی که داشت نفسم رو بند میاورد گفتم:
-نامرد کدوم محبت..دوتامونو انداختی تو دهن شیر..با همکاری با اون اشغال نابودمون کردی..پول میخواستی؟..تمام ارث و میراث مارو برمی داشتی اما حداقل برادرم الان زنده بود..بخاطره حرص و طمع تو الان زیر خاک نخوابیده بود کثافت هرزه…..

تو چشم های عمه ام با نفرت نگاه کردم و دندون هام رو روی هم فشردم….

سرم رو چپ و راست تکون دادم و با حرص و تاسف گفتم:
-من خودمم برادر داشتم..حاضر بودم الان جون و زندگیم رو بدم اما اون زنده باشه و نفس بکشه..چطوری از خون برادرت میگذری..سورن و مامانم هیچی..چطوری با کسی که تو قتل برادرت شریک بوده میخواهی زندگی کنی..میتونی؟….

شوهرش با عصبانیت رو به سامیار گفت:
-دست زنتو بگیر و ببر والا صبرم داره سر میاد..

بی توجه بهش همچنان رو به عمه ام ادامه دادم:
-میتونی شب سرتو کنار یه قاتل، اونم قاتل برادرت و بچش رو بالش بذاری؟..میتونی کنار کسی که باعث نابودی برادرزاده هات شده زندگی کنی؟….

سامیار کمرم رو گرفت و چرخوندم طرف خودش و محکم بغلم کرد:
-بسه..بسه دیگه..اینقدر خودتو اذیت نکن…

صورتم رو به سینه ش چسبوندم و زدم زیر گریه:
-اون عمه ی ماست..چطوری از خون برادرش و زن و بچش میگذره..چطوری میخواد کنار اینا زندگی کنه..اگه من فرار نکرده بودم پسر نامردش تا الان صدبار بهم تجاوز کرده بود….

سامیار چنگ زد به کمرم و محکمتر به خودش فشردم:
-گوه خورده دیوث..مگه جراتشو داشت..خودم شیری که از مادرش خورده بودو از دماغش بیرون میکشیدم….

سرم رو از سینه ش بلند کرد و با اخم های درهم، اشک های روی صورتم رو پاک کرد…

همینطور که تو چشم هاش نگاه می کردم نجواگونه گفتم:
-مگه ما پیششون امانت نبودیم..عمه ام چطور میتونه از این موضوع بگذره..چطوری کنار اون مرد زندگی میکنه..دارم دق میکنم سامیار….

-مطمئن باش همینطوری نمیمونه..اونا هم تقاص کارشون رو پس میدن..چوب خدا صدا نداره….

سرم رو با ناامیدی تکون دادم و چرخیدم به جایی که عمه ام اینا ایستاده بودن نگاه کردم…

دیگه اونجا نبودن اما رد پا و کثافت کاری هاشون تا ابد تو زندگی من میموند…

کاش همین امروز که شاهین و دار و دسته اش به سزای عملشون رسیدن، این یکی هم مجازات میشد و اونوقت امروز بهترین روز زندگی من میشد….

شونه ی سمت چپم درد گرفته بود و قلبم میسوخت..حالم خیلی بد بود…

سامان که انگار متوجه حالم شده بود، دستش رو روی شونه ی سامیار گذاشت و گفت:
-بهتره بریم دیگه..سوگل حالش خوب نیست و اینجا هم الکی وایسادیم…

سامیار سرش رو تکون داد و من رو تکیه داد به خودش و با کمکش قدم برداشتم و رفتیم بیرون…

سامان اشاره ای به سامیار کرد و گفت:
-مامان منتظرمونِ..تو رو هم گفته ببریم حتما…

سامیار “باشه”ای گفت و من رو برد سمت ماشینِ خودش و در رو باز کرد و همین که نشستم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم….

سرم از درد داشت منفجر میشد و حتی دیگه توان حرف زدن هم نداشتم…

دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار میشم همه چی روبراه باشه و زندگی من انقدر بلاتکلیف نباشه….

با صدای باز و بسته شدن در ماشین، لای چشم هام رو باز کردم و به سامیار نگاهی انداختم…

باید اول با سامیار حرف میزدم تا تکلیف این زندگی نصف و نیمه ای که ساخته بودیم رو مشخص کنه….

نفسی کشیدم و چشم هام رو دوباره بستم…

من عاشقِ همین زندگی نصف و نیمه بودم..کاش مجبور نشم ازش دست بکشم…

***************************************

چشم هام رو باز کردم و گیج نگاهی به اطرافم انداختم..نمی دونستم چه وقت از شبانه روز و چه ساعتی بود….

از دادگاه که برگشتیم دوتا مسکن قوی خورده و خوابیده بودم..

الان هوا تاریک و روشن بود و نمی تونستم بفهمم غروبه یا دم صبح…

کش و قوسی به خودم دادم و از روی تخت بلند شدم..تمام بدنم درد گرفته بود اما خداروشکر سردردم اروم شده بود….

جلوی اینه موهام و تیشرتم رو مرتب کردم و دستی به صورتم کشیدم و از اتاق رفتم بیرون…

با دیدن پسرها و مادرجون لبخند نشست کنج لبم…

مثل اون وقت هایی که سامیار تیر خورده بود و یه مدت اینجا بودیم، دوتایی نشسته بودن پای ایکس باکس و سر و صداشون کل خونه رو برداشته بود….

مادرجون هم چایی به دست روی مبل نشسته بود و با لذت نگاهشون میکرد…

لبخندم عمیق تر شد و رفتم جلو و سلام کردم..سر هر سه نفرشون چرخید طرفم و هرکدوم مدل خودشون جوابم رو دادن….

مادرجون لبخندی زد و گفت:
-مادر یه استکان بیار چایی بریزم واست…

“چشم” گفتم و راهم رو کج کردم سمت اشپزخونه و با یه فنجون برگشتم..دادم دست مادرجون و بعد کنارش نشستم….

قوری رو از روی میز کنارش برداشت و واسم چایی ریخت و گذاشت جلوم:
-خوب خوابیدی؟..بهتری الان؟..

سرم رو تکون دادم و نگاهی به سامیار و سامان انداختم…

دوتاشون سخت مشغول بازی و درحال کری خوندن واسه هم بودن و یه ذره هم حواسشون به اطرافشون نبود….

لبخندی زدم و فنجون چایی رو به دستم گرفتم…

مادرجون نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-شام چی درست کنم سوگل..هنوز هیچی نذاشتم…

زبونم رو روی لبم کشیدم و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، سامیار تو اون شلوغی که راه انداخته بودن یهو گفت:
-ما میریم…

با تعجب نگاهش کردم..چطوری صدای مادرجون رو تو این همه سر و صدا شنیده بود…

از طرفی هم تعجبم بخاطره جمع بستنش بود..گفت ما؟..منظورش من و خودش بود؟…

مادرجون اخم کرد و گفت:
-نخیر نمیشه..حداقل شام بخورین بعد برین…

منتظر به سامیار نگاه کردم که بدون حرف دوباره غرق بازی شده بود و حواسش اصلا نبود…

مادرجون با حرص صداش کرد که سریع گفت:
-چی..بله..اها نه..میریم همون خونه ی خودمون یه چیزی میخوریم…

لبخندی به جمع هایی که ناخوداگاه می بست زدم..انقدر حواسش به بازی بود که سرسری جواب میداد و همین خیلی خوش خوشانم کرده بود….

تو ناخوداگاهش همه چی رو با من شریک می دونست…

متفکر به سامیار خیره شده بودم که سنگینی نگاهه مادر جون رو حس کردم…

نیم نگاهی بهش انداختم که اروم گفت:
-برو تکلیفتونو روشن کنین..اما اگه دوست نداری بری اصرار کنم بمونین….

-نه میرم..اینجوری اعصاب خودمم خورده..برم ببینم میخواد چیکار کنه..چیزی تا تموم شدنِ محرمیتمون هم نمونده….

به تایید حرفم سرش رو تکون داد و صداش رو اروم تر کرد:
-اره درمورد همه چی حرف بزن..هیچی تو دلت نگه ندار..باز نیایی بگی این حرفو نزدم و اون حرفو نشد بگم و مراعات کردم و فلان..هرچیزی که باید حل بشه رو میگی بهش…..

“باشه”ای گفتم و یه قلوپ از چاییم خوردم و دیگه حرفی نزدیم…

حتی مادرجون هم من رو شناخته بود و می دونست چقدر از حرف هام رو تو دلم نگه میدارم و خودم رو اذیت میکنم….

بی حرف چاییم رو خوردم و فنجونم رو که روی میز گذاشتم، سامیار نگاهی بهم کرد و گفت:
-این الان تموم میشه دیگه اخرشه..پاشو اماده شو…

سامان با اعتراض گفت:
-کجا میرین بابا امشب بمونین فردا برین…

سامیار نچی کرد و گفت:
-نمیشه کار داریم..

-تو روحت سامیار همیشه برعکسی..میموندی دهنت سرویس بود من تازه گرم شدم…

مادرجون با حرص صداش کرد که هم کاری بهمون نداشته باشه و هم اینجوری اعتراضش رو به مدل حرف زدن سامان نشون داد….

سرم رو با خنده تکون دادم و همینطور که به کل کل دوتا برادر و حرص خوردن های مادرجون گوش میدادم، رفتم سمت اتاق تا اماده بشم…..

همون لباس های صبح رو پوشیدم..فقط جای مقنعه یه شال انداختم سرم…

رفتم دم در اتاق و بلند سامیار رو صدا کردم..چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد سامیار چرخید عقب و سرش رو تکون داد:
-بله..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۹۰۱۶۸۸

دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x