رمان گرداب پارت 71

5
(2)

 

هرم داغ نفسش به گوش و گردنم برخورد کرد و بدنم نامحسوس لرزید…

لبش رو که کمی تر بود به گوشم کشید و اروم گفت:
-پس می خواهی بری..اوکی ولی فعلا زن منی و باید نیازها و خواسته هام رو براورده کنی…

هنگ کرده و داغون و نفس بریده لب زدم:
-چه نیازی؟..

بی حرف دستش رو به شکم و پهلوم کشید و جواب نداد…

منظورش رو متوجه شده بودم اما خیلی هم راضی نبودم..تکلیفمون معلوم نبود و نمی خواستم رابطه ای داشته باشیم….

اما توان مخالفت کردن هم نداشتم..شاید دیگه بعدش فرصتی نداشتم و نمی خواستم الان از دستش بدم….

سامیار بی توجه به حال من و کشمکشی که با خودم داشتم، از پشت کامل چسبید بهم…

جفت دست هاش رو روی بازوهام گذاشت و اروم کشید پایین، سمت انگشت هام که هنوز تو سینک گرفته بودمشون و پر از کف بودن….

با یه دستش مچ جفت دستم رو گرفت و با اون یکی دستش شیر اب رو زیاد کرد و دست هام رو برد زیر فشار اب….

لبش رو چسبوند به شونه ام و خودش دست های کوچک و ظریفم رو تو دست های بزرگش گرفت و کامل شست و بعد شیر اب رو بست…

چشم هام رو بستم و نفسم رو حبس کردم…

اخ که چقدر دلم برای این دلبری هاش و اغوشش و داغی تنش تنگ شده بود…

بی حال و با دست هایی که هنوز خیس بود به سختی تو همون جای تنگی که یه طرفش سینک بود و یه طرفش سامیار چرخیدم و رو بهش شدم….

دست های خیسم رو مشت کردم و روی سینه ش گذاشتم…

برای دیدن صورتش سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشم های خمارش دوختم…

سرش رو خم کرد و همزمان با بسته شدن چشم هام، پیشونیش روی پیشونیم نشست و با دست هاش بازوهام رو گرفت….

نفسش تو صورتم می خورد و بدنم هر لحظه داغ تر و شل تر میشد…

مشت هام رو روی سینه اش باز کردم و اروم کشیدم بالا و گذاشتم دو طرف صورتش…

همینطور که پیشونیش هنوز روی پیشونیم بود، لای چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم…

چشم هاش خمارِ خمار شده بود و تو کل صورتم بدون پلک زدن می چرخید…

نگاهم رو کشوندم تا روی لب هاش و انگشت شصت دست چپم رو نوازش وار کشیدم روی لب پایینش….

لب هاش نیمه باز شد و من انگشتم رو کشیدم کنار و سامیار کمی خودش رو کج کرد و لب هامون محکم قفل شد تو هم….

صورت داغش رو محکم تر تو دست هام گرفتم و دست های سامیار رفت زیر تاپم و مشغول نوازش کمر و پهلوم شد….

لب پایینم بین لب هاش بود و محکم می بوسید و من از لذت چشم هام رو محکم روی هم می فشردم…

فقط برای نفس گرفتن و تغییر دادن زاویه ی سرش، کمی ازم فاصله می گرفت و دوباره محکم تر و با ولع بیشتر بهم می چسبید….

یه دستم رو بردم پشت گردنش و از تو یقه ی لباسش رسوندم به کمرش و با اون یکی دستم موهاش رو چنگ زدم….

یه لحظه سامیار نفس زنان ازم جدا شد و دست انداخت زیر پام و بلندم کرد..یه نیم چرخ زد و نشوندم روی کانتر و خودش هم جلوم ایستاد…..

دست هام رو کامل دور گردنش حلقه کردم و سامیار هم صورتش رو تو گردنم فرو کرد و لب هاش رو روی پوست گردنم کشید و اروم رفت پایین….

به قفسه ی سینه ام که رسید، چشم هام رو محکم بستم و نفسم رو اه مانند فوت کردم بیرون…

بوسه ی ارومی زد و سرش رو کشید عقب و لبه ی تاپم رو گرفت و اورد بالا…

باهاش همکاری کردم و دست هام رو بردم بالا و تاپم رو از تنم کشید بیرون و دستش رو برد پشتم…

انگشت هاش که روی قفل لباس زیرم قرار گرفت، تکونی خوردم…

هنوز هم از اه و صداهایی که اینجور وقت ها بی اختیار از دهنم درمی اومد، خجالت می کشیدم…

سامیار اما برای خجالت نکشیدنم، جوابم رو میداد و عادی جلوه میداد…

لباس زیرم رو که باز کرد و دراورد چسبیدم بهش تا کمتر خجالت بکشم…

حس کردم خنده اش گرفت و دستش رو روی پهلوم کشید و روی گوشم رو بوسید..

با مشتم زدم به شونه اش که خنده اش بیشتر شد و محکمتر چسبوندم به خودش و اروم گفت:
-جان…

تو دلم خالی شد و لبم رو محکم گزیدم:
-سامی..

انگشتش رو روی گردنم کشید و با همون لحن خاص همیشگیش در مقابل صدا زدنِ این مدلی اسمش تو گوشم، لب زد:
-جوووون…

بی اختیار پیشونیم رو چسبوندم به چونه اش و چشم هام رو بستم و با بغض گفتم:
-دوستت دارم…

بدون اینکه جوابی بهم بده با یه دستش چونه ام رو محکم گرفت..جوری که چهار انگشتش یه طرف صورتم بود و انگشت شصتش طرف دیگه….

با فشار دستش روی لپ هام، لب هام رو جمع کرد و محکم بین لب هاش گرفت…

***************************************

کش و قوسی به تنم دادم و چشم هام رو اروم باز کردم…

اولین چیزی که دیدم صورت اروم سامیار بود که دمر خوابیده بود و سرش دقیقا کنار سر من بود و یه دستش دور شکمم حلقه شده بود….

نگاهی به خودم انداختم و لبخندم پررنگ تر شد..چه شب خوبی داشتیم و چقدر خوشحال بودم…

بی صدا و اروم دست سامیار رو از روی شکمم برداشتم و تو جام نشستم..جوری که بیدار نشه…

خم شدم لباس هام رو از پایین تخت برداشتم و پوشیدم…

دوباره به سامیار نگاه کردم و با لبخند خم شدم گونه اش رو بوسیدم که غری زد و سرش رو روی بالش جابجا کرد…

خنده ی بی صدایی کردم و رفتم تو اتاق خودم و حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم..یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون….

لبخند از لب هام پاک نمیشد و از ته دل خوشحال بودم…

انقدر سامیار باهام خوب تا کرده بود شب گذشته که مطمئن بودم دست از اذیت کردن و تنبیهم برداشته….

مثل همیشه تو رابطه مهربون و به فکر خوشحال بودن و لذت بردن من و البته همراه با اون خشونت ذاتیش که خودم هم دوست داشتم….

با حوله ای که دورم پیچیده بودم، جلوی کمد ایستادم و سعی کردم بهترین لباسی که دارم رو انتخاب کنم…

انقدر همون یه تعداد کم لباسی که داشتم رو زیر و رو کردم که خودم هم خسته شدم..تا اینکه به اون پیراهن کوتاهِ، دامن چین دار و ابی رنگم راضی شدم و انداختمش روی تخت….

موهام رو با سشوار سریع خشک کردم و پیراهن رو پوشیدم..یه جنس خنک و نرم داشت که تو تنم می نشست و توش راحت بودم….

نشستم روی صندلی جلوی اینه و یه ارایش ملایم کردم و کمی موهام رو مرتب کردم و بعد بلند شدم….

من هیچ وقت نتونستم واقعی و از ته دل، لذت زن بودن رو ببرم…

مثل بقیه عروسی نداشتم که شبش از دنیای دخترانه ام بیرون بیام و به دنیای ناشناخته ی زن بودن سلام کنم….

هیچ برهه ای از زندگیم معمولی و نرمال نبود..

روز بعد از شب زفاف واسه هر دختری خاص و به یادموندنیِ…

من یادمه با تمام درد و ضعفی که داشتم، باید واسه رفتن از این خونه اماده میشدم…

تا اخرین لحظه ی زندگیم، اون لحظه ای که از درد روی سرامیک های این خونه خوابیده و ضجه میزدم رو فراموش نمی کنم….

هیچ زن و دختری نمی تونست فراموش کنه…

جای ناز و نوازش و بغل و قربون صدقه شنیدن، از درد و غصه ی رفتنم زار میزدم و خدا رو صدا می کردم….

زیر چشم های خیسم رو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم و رفتم از اتاقم بیرون…

شاید دیگه نمیشد اون روز و اتفاقاتش رو عوض کرد اما میشد بهش فکر نکرد تا بقیه ی روزها هم تلخ نشه….

می خواستم صبحانه رو اماده کنم و بعد برم سامیار رو بیدار کنم…

با ذوق و شوق چایی دم کردم و تمام وسایل صبحانه رو با اشتیاق و خوشگل روی میز چیدم…

کارم که تمام شد نگاهی به ساعت کردم و راه افتادم سمت اتاق سامیار…

لبخند یه لحظه از لبم پاک نمیشد و ذوق عجیبی داشتم از اینکه همه چیز مرتب شده بود…

دو تا تقه به در زدم و منتظر ایستادم اما وقتی صدایی نشنیدم اروم در رو باز کردم و سرم رو بردم داخل….

با دیدنِ تخت خالی و بهم ریخته، ابروهام رفت بالا و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم…

توی اتاق نبود اما صدای شرشر اب از داخل حمام میومد…

رفتم داخل و پشت در حمام ایستادم و ضربه ی ارومی زد…

کمی بعد صدای اب قطع شد و صدای سامیار اومد:
-بله..

-صبحانه اماده اس عزیزم…

-الان میام..

چیزی نگفتم و اون هم منتظر حرفی نشد و دوباره دوش رو باز کرد و مشغول شد…

می دونستم یکی دو دقیقه دیگه میاد بیرون و دوش گرفتن هاش طولانی نیست…

تا بیاد، مشغول مرتب کردن تختش شدم و بعد هم همونجا روی تخت نشستم و منتظر شدم…

زیاد طولی نکشید که در حمام باز شد و سامیار درحالی که یه حوله دور کمرش پیچیده بود و با یه حوله کوچک مشغول خشک کردن موهاش بود، اومد بیرون…..

با دیدنِ من حوله رو انداخت دور گردنش و سرش رو تکون داد، یعنی اینجا چکار میکنی…

لبخندم رو حفظ کردم و اروم بلند شدم:
-منتظر بودم بیایی…

دوباره سر تکون داد و شسوار رو به برق زد و از توی اینه نگاهم کرد:
-تو برو منم الان میام…

اروم از روی تخت بلند شدم و قدمی سمتش برداشتم تا اول بغلش کنم و بعد برم…

قدم اولم به دومی نرسیده بود که سشوار رو روشن کرد و بی توجه به من مشغول شد..یه لحظه خشکم زد اما خودم رو نباختم….

راهم رو کج کردم و از اتاق زدم بیرون و در رو بستم…

پشت در دستم رو روی سینه ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم…

پا تند کردم و سریع رفتم تو اشپزخونه و روی صندلی پشت میز نشستم…

سرگردون نگاهم رو توی اشپزخونه چرخوندم و زمزمه وار با خودم گفتم:
-نه متوجه نشد تو داری میری طرفش..اگه حواسش بود و میدید که اینجوری رفتار نمی کرد..دیدی که دیشب چقدر خوب بود..نگران نباش….

با تمام خوش بینی و دلگرمی دادن به خودم، باز هم می دونستم یه چیزی درست نیست…

سامیار همیشه از اینکه من پیش قدم بشم برای در اغوش گرفتن یا بوسیدنش، استقبال میکرد….

هیچوقت بی محلی نمی کرد..البته جز این اواخر که داشت تنبیهم می کرد…

نگران شده بودم و داشتم خودخوری می کردم…

انقدر تو فکر بودم که متوجه اومدنش هم نشدم..با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم….

یه تیشرت یشمی و شلوارک مشکی پوشیده بود که خیلی بهش میومد…

بی حواس لبخندی بهش زدم که نگاهی به میز کرد و گفت:
-چایی نریختی؟..

-نمی دونستم کارت چقدر طول میکشه گفتم سرد میشه..الان میریزیم…

پاشدم دوتا چای ریختم و گذاشتم روی میز و دوباره روی صندلی نشستم…

سامیار درحالی که داشت قاشق رو توی چاییش می چرخوند و شیرینش می کرد، گفت:
-راستی..به وکیلم زنگ زدم..گفتم یه قرار بذاره بریم هر سوالی داشتی ازش بپرسی…

زیر لب و با صدایی که انگار از ته چاه می اومد، تشکر کردم و سرم رو انداختم پایین اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم….

این حرف یعنی هنوز باید دنبال پولت باشی..پولتم گرفتی همونطور که گفتی باید خونه بگیری..خونه هم گرفتی باید از اینجا بری….

دیگه تا چند روز دیگه محرمیتی هم نبود که بخاطرش مجبور باشم بمونم….

سرم داشت گیج میرفت اما نمی خواستم سامیار متوجه حال بدم بشه…

اروم مشغول خوردن صبحانه ام شدم..دیگه هیچ امیدی و همچنین هیچ بهونه ای واسه موندن نداشتم….

همینطور سرم پایین بود که دوباره صداش بلند شد و مجبور شدم نگاهش کنم:
-واسه خونه هم چند تا اشنا تو این کار دارم..بهشون می سپرم واست پیدا کنن…

-فقط یه جای خوب باشه و محله و همسایه هاش هم…

پرید وسط حرفم و با اطمینان گفت:
-نگران نباش حواسم هست..

با لبخنده تلخی سرم رو تکون دادم و دوباره تشکر کردم…

بالاخره بعد از مدت ها تکلیفِ این زندگی رو مشخص کرده بود…

از یک طرف دیگه استرس رفتار و این که می خواست چکار بکنه رو نداشتم..از طرفی هم با خاک یکسان شده بودم….

با همون یه ذره غرور و شانی که برام مونده بود، داشتم تلاش می کردم که جلوش وا ندم و خودم رو محکم نگه دارم..نمی خواستم متوجه بشه…..

با بغض از گوشه ی چشم نگاهش کردم..مثل همیشه بی توجه به اطرافش داشت صبحانه اش رو می خورد….

اون حالش خوب بود..این زلزله ای که با حرف هاش به پا کرد، انگار فقط روی من اثر گذاشت و ویرانم کرد….

سرم رو چپ و راست تکون دادم و زیر لب با حالی داغون زمزمه وار به خودم گفتم:
-دوباره روزای سخت داره شروع میشه..روزای بدون سامیار و دلتنگی..روزای بدبختی..خودتو اماده کن سوگل خانوم..دوباره قراره بیچاره شی…..

***************************************

درحال بستن دکمه های مانتوم از اتاق اومدم بیرون و با ناامیدی نگاهش کردم:
-خیلی واجبه که برم؟..

سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد:
-اره زود باش سوگل..کلی کار دارم منو معطل نکن…

-خیلی خب اماده ام..بریم..

شالم رو روی سرم انداختم و کیفم رو به دست گرفتم و با بغض نگاهش کردم اما اون نگاهم نمی کرد و راه افتاد سمت در و کتش رو پوشید….

از خونه که خارج شدیم و سوار اسانسور شدیم، من همچنان خیره بودم بهش که با اخم نگاهم کرد:
-چیه؟..

سرم رو چپ و راست تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم…

امروز اخرین روز محرمیتمون بود..فردا که شروع میشد، دیگه نه حق داشتم اینحا بمونم و نه سامیار حداقل فقط روی کاغذ مال من بود….

هیچ حرفی نمیزد و فقط گفته بود اماده بشم که من رو ببره خونه ی مادرجون و خودش کار داره و شب میاد اونجا….

نمی دونم چه قصدی داشت اما هرچی بود برای من خوب نبود…

این سکوت و حرف نزدن و بردن من از خونه ش ترسناک بود..انگار یه نقشه داشت که بدون گفتن به من داشت انجامش میداد….

تو ماشین و تا رسیدن به خونه ی مادرش هیچ حرفی نزدیم و من دیگه از دلشوره و ترس حالت تهوع گرفته بودم…

کاش سامیار زودتر این بلاتکلیفی رو تموم میکرد و حتی اگه بد بود، باز هم حداقل می تونستم از این وحشت و نگرانی خارج بشم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
رمان شاه خشت

دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز 3.3 (7)

8 دیدگاه
  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که..
Screenshot ۲۰۲۲۰۴۲۴ ۲۱۲۷۴۷

دانلود رمان این من بی تو 3.5 (2)

12 دیدگاه
    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.8 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

ای که زورت میرسد
پارتی بده
چشهایم خسته شد
پارتی بده
درب قلبم بسته شد
پارتی بده
سوگلم افسرده شد
پارتی بده

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت جدید کو پس؟؟

Tina
Tina
1 سال قبل

بی صبرانه منتظر پارت های بعدی هستم 😁😄

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Tina
لیلی
لیلی
1 سال قبل

کاش یه نینی بیاد

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

کاش از هم جدا شن و سامیار دیر بفهمه چ غلطی کرده و بعدم دیگه سوگل عاشقش نباشه و با یکی دیک باشه 😍

♤♤♤♤
♤♤♤♤
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

کل رمانو به فنا دادی که فرزندم :)))) 💔
تراژدییه قرن شد

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
KAYLA
KAYLA
پاسخ به  ♤♤♤♤
1 سال قبل

من استاد ضد حالم 😐😂🖖

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x