رمان گرداب پارت 72

5
(2)

 

جلوی در خونه نگه داشت و گفتم:
-خونه هستن؟..میدونستن من قرار بوده بیام؟…

ارنج دستش رو به لبه شیشه ی ماشینش تکیه داد و با انگشت هاش دور لبش کشید و گفت:
-اره خبر دادم داری میایی اینجا..مامان منتظرته…

سرم رو تکون دادم و دوباره نگاهش کردم..روز اخری بود که مال من بود، چطوری ازش دل می کندم و می رفتم….

می خواستم حداقل امروز رو کامل پیشش باشم و ببینمش…

با بغض دستم رو روی اون یکی دستش که روی دنده بود گذاشتم و با صدایی خفه صداش کردم:
-سامیار…

سرش رو چرخوند طرفم و دستش رو از زیر دستم کشید بیرون و اورد سمت صورتم…

دستش رو روی گونه ام گذاشت و با انگشت شصتش زیر چشمم کشید و اون لبخنده کج جذابش رو زد و اروم گفت:
-برو شب میام حرف میزنیم…

دستش رو از روی صورتم برداشتم و توی دوتا دستم گرفتم و با بغض و لبخند گفتم:
-باشه..زود بیا…

سرش رو که تکون داد، دستش رو اوردم بالا و محکم پشتش رو بوسیدم و قبل از اینکه چیزی بگه، سریع از ماشین پیاده شدم….

نا و پای رفتن نداشتم..دلم از همین الان برای خودش و اغوشش تنگ شده بود…

خدایا دیگه طاقت این همه عذاب رو ندارم..خودت بهم صبر بده..

زنگ در رو فشردم و اشک هام رو پاک کردم..سامیار هنوز پشت سرم بود و مطمئنا داشت نگاهم می کرد…

نمی خواستم پی به حالم ببره..هرچند صبح وقتی صبحانه می خوردیم، متوجه شده بود حالم خیلی داغونه اما به روی خودش نیاورده بود….

با صدای مادرجون، لبخنده محوی زدم و گفتم:
-منم مادرجون باز کنین لطفا…

از همین پشت در هم متوجه خوشحالیش و لبخندش میشدم…

با شوق گفت:
-خوش اومدی قربونت برم..الان باز میکنم..

کمی بعد در که روی پاشنه چرخید و باز شد، بدون نگاه کردن به عقب خودم رو پرت کردم تو خونه و وقتی مادرجون در رو بست، رفتم تو اغوشش….

لبخندی زدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم:
-دلم واستون تنگ شده بود…

دستش رو روی سرم کشید و مهربون گفت:
-منم همینطور عزیزم..چرا زودتر نیومدی..وقتی میری دوباره باید به زور بیاریمتا..

-ببخشید..خودتون که شرایط مارو میدونین..

سرش رو تکون داد و دستش رو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد سمت خونه و گفت:
-میدونم مامان..شوخی میکنم باهات..حالت چطوره؟…

لبخنده تلخم دوباره روی لب هام نقش بست:
-داغون…

اخم هاش تو هم فرو رفت و برگشت مستقیم نگاهم کرد:
-چی شده؟..

-بریم داخل حالا میگم بهتون…

رفتیم داخل خونه و نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
-سامان خونه نیست؟..

-نه صبح زود رفت سر کار..بشین دوتا چایی بریزم بیارم ببینم چی شده..نگرانم کردی…

مشغول دراوردن مانتو و شالم شدم و درهمون حال گفتم:
-زندگی ما پر از دردسر و مشکلاته..خودمون باهاش کنار اومدیم..شما هنوز عادت نکردین نگران میشین؟…

با سینی و دوتا فنجون چایی از اشپرخونه اومد بیرون و گفت:
-حرفای عجیب نزن..بگو ببینم دوباره چیکار کردین…

لحنش خیلی بامزه بود و لبخندی بهش زدم:
-امروز اخرین روز محرمیتمون بود..تموم شد دیگه…

جمله ی اخرم پر از غم بود و مادرجون با دلسوزی دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
-حرف زدی باهاش چی گفت؟…

-چی بگه؟..اون اصلا درست و حسابی حرف نمیزنه..منو گذاشت اینجا گفت شب میام حرف بزنیم….

سرم رو گذاشتم روی شونه ش و با بغض گفتم:
-می خواستم روز اخری کنارش باشم..

-روز اخر چیه..اینقدر ناامید نباش..شب میاد خودم حرف میزنم باهاش…

-گفتم کمکم کنه پولمو از شوهرعمه ام بگیریم و یه خونه هم بگیرم برم زندگی کنم…

با تعجب و صدایی تقریبا بلند گفت:
-چی؟..چی گفتی؟..

ازش فاصله گرفتم و سرم رو انداختم پایین:
-مادرجون من نمی تونم به زور اونجا بمونم..حتی نگفت چرا میخواهی بری..گفت باشه پیدا میکنم خونه..وکیلشم چند شب پیش اورد خونه و گفت هرسوالی داری بپرس کمکت میکنه..من چطوری اونجا بمونم؟….

-دیوونه شده این بچه..چرا اینجوری میکنه..من مطمئنم با تمام جون و دلش تو و این زندگی رو میخواد..این کارا چیه دیگه؟…

خنده ام گرفت از سادگیش و گفتم:
-اشتباه میکنین..اون زودتر میخواد از دست من راحت بشه تا بتونه به زندگیش برسه..من مزاحمشم…

-حرف بیخود نزن تورو خدا..من بچه ی خودمو می شناسم..شب اومد حرف میزنیم، ببینیم دردش چیه…

سرم رو تکون دادم که دوباره گفت:
-حالا بگو ببینم وکیل چی گفت؟…

شونه ام رو بالا انداختم و خم شدم فنجون چاییم رو از روی میز برداشتم:
-مراحل قانونیِ پس گرفتن هرچیزی که از ما به دست شوهرعمه ام هست رو توضیح داد…

-بهشون زنگ نزدی حرف بزنی؟..

-فردا میزنم..دوباره حوصله ی دادگاه و درگیری رو ندارم..خداکنه خودش همینجوری راضی بشه پس بده…

ابروهاش رو انداخت بالا و متعجب گفت:
-پس بده؟..اگه می خواست راحت پس بده اصلا نمی گرفت ازتون…

خندیدم و گفتم:
-نه دیگه فکر نکنم اینقدرام پررو باشه..اون موقع ما هیچی نمی دونستیم اما الان می دونم چی باید بهش بگم..اونم می دونه دیگه تنها و بچه نیستم و پشتم به سامیار گرمه..دیگه اشغال بازی درنمیاره….

-انشالله مادر..راحت حقتو بگیری و اذیت نشی دیگه…

-وقتی مارو گول زد و هرچی داشتیم به بهانه های مسخره ازمون گرفت، یه حساب برای هرکدومون باز کرد که هرماه برامون پول بریزه به اندازه ی احتیاجمون..دیروز حساب رو چک کردم….

-خب..چیکار کرده؟..

-هنوز داره پول میریزه به اون حساب..همون پولی که تو شانزده هفده سالگی برامون واریز می کرد هنوزم همونقدر میریزه..بچه گول میزنه انگار..با اون پول مگه میشه زندگی کرد…..

مادرجون متفکر نگاهم کرد و با مکث گفت:
-فکر می کنم میخواد اگر شکایتی چیزی شد حرفی واسه گفتن داشته باشه..که حواسش بهت بوده و هرماه خرجیت رو بهت داده….

-اره دیگه..این دست شیطونم از پشت بسته..من چطوری چند سال با اینا زندگی کردم…

دستی به بازوم کشید و لبخنده مهربونی هم به روم پاشید:
-چوب خدا صدا نداره مامان جان..ببین چطوری یه جا تاوان کاراشو پس بده..من دلم روشنِ حقتو میگیری نگران نباش….

-انشالله که اذیت نکنه..

-فردا زنگ میزنی تکلیف معلوم میشه..اینقدر فکر و خیال نکن..ببینم دیشب اصلا خوابیدی یا نه؟..

سرم رو چپ و راست تکون دادم:
-حتی یک دقیقه هم نتونستم پلکامو ببندم..سرم از درد داره میترکه…

-از این چشم های سرخ و پف کرده ت مشخصه خانم..پاشو برو دو سه ساعت بخواب سرحال بشی..پسرا هم که تا شب نمیان راحت باش..امشب خیلی کار داریم….

-اخه شما تنها میمونین…

خندید و با محبت همیشگیش گفت:
-من هرروز تنهام..بهونه نیار واسه من…

-امروز که من هستم حداقل تنها نمونین..شب زودتر می خوابم…

-زبون نریز سوگل..پاشو برو تو اتاق، چشم هات انگار پر خون شده..منم میرم ناهار اماده میکنم…

-کمک نمیخواهین؟..

-نه عزیزم مگه میخوام چیکار کنم…

سرم رو تکون دادم که کامل چرخید طرفم و دست هام رو تو دوتا دستش گرفت و محکم فشرد:
-سوگل دخترم ببین چی میگم..هرکاری که تا الان کردی یه طرف، امشب یه طرف دیگه..باید با جون و دل واسه زندگیت بجنگی..می دونم جنگیدن با شریک زندگی چقدر سخت و ناراحت کننده اس اما میدونم که تو از پسش برمیایی..تو سخت تر از اینم گذروندی این که چیزی نیست..مگه نه؟….

-من اگه بدونم سامیار دوستم داره امشب که هیچی تا اخر عمرمم میجنگم و این زندگی رو حفظ میکنم….

از جا بلند شد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد و گفت:
-منو قبول داری؟..

-این چه حرفیه..معلومه که دارم..از همه ی دنیا بیشتر..

-خب پس من بهت قول میدم دوستت داره..مطمئن باش..هم تورو میخواد هم این زندگی که با تو داره…

لبم رو گزیدم و سرم رو انداختم پایین که مادرجون دستم رو فشرد و ادامه داد:
-جوری که با تو رفتار میکنه و بهت نگاه میکنه..حرف زدنش با تو..همیشه حواسش بهت هست..هیچوقت ندیدم با کسی اینجوری رفتار کنه….

وقتی دید سرم پایینِ و چیزی نمیگم، دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد…

تو چشم های براق و خوشحالم خیره شد و ادامه داد:
-می دونم تو هم متوجه همه ی اینا هستی که تا الان امیدوار بودی..ادم از شوهرش محبت و توجه نگیره و همش بی محلی ببینه، دلسرد میشه خودتم میدونی….

-میدونم..ولی چقدر دیگه به نگاهش و کارهاش دل خوش کنم..منم دلم میخواد بشنوم ازش که منو می خواد و دوستم داره..شایدم اشتباه میکنیم و اون فقط میخواد ازم مواظبت کنه تا وقتی برم….

ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-منو نخندون سوگل..سامیار؟..بخواد از کسی بی دلیل مراقبت کنه؟..اون واسه مادرشم این کارارو نکرده..حالا بیاد واسه یه دختر که هیچ حسی بهش نداره این همه به خودش زحمت بده؟…..

زد سر شونه ام و ادامه داد:
-خیلی بی خوابی عزیزم..برو بخواب که دیگه کم کم داری هزیون میگی…

خندیدم و گفتم:
-اِ مادرجون..چرا خواب..پسرتون منو به هزیون گفتن انداخته…

رفت سمت اشپزخونه و با لبخند گفت:
-برو بخواب قول میدم شب با هم ادبش کنیم..بدو تا نیومدم به زور ببرمت…

#پارت517

**************************************

با صدای مادر جون به زور چشم هام رو باز کردم و چند بار پلک زدم…

انقدر خسته و فکری بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برده و بیهوش شده بودم…

سرم رو چرخوندم و نگاهی به در اتاق انداختم..مادرجون با لبخند ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد…

دستی به چشم هام کشیدم و خوابالود گفتم:
-ساعت چنده؟..

-ساعت پنجِ..پاشو دیگه خیلی خوابیدی..

با تعجب نگاهم رو چرخوندم سمت ساعت روی عسلی و دیدم واقعا ساعت پنج عصرِ…

روی تخت نشستم و دست دراز کردم گیره سرم رو برداشتم و درحال جمع کردن موهام گفتم:
-چرا بیدارم نکردین..خیلی خوابیدم…

-چند بار اومدم بیدارت کنم اما دیدم خیلی خسته ای و عمیق خوابیدی دلم نیومد..الانم ترسیدم تو خواب ضعف کنی از صبح هیچی نخوردی..پاشو تا من غذا رو واست گرم میکنم، برو دست و صورتتو یه اب بزن…..

تشکر کردم و وقتی مادرجون رفت، من هم رفتم تو سرویس بهداشتی و دست و صورتم رو اب زدم تا خواب کامل از سرم بپره و بعد رفتم تو اشپزخونه….

مادرجون داشت غذا رو گرم میکرد که با خجالت گفتم:
-بذارین خودم گرمش میکنم…

-دیگه تموم شو بشین الان میارم…

سرم رو تکون دادم و پشت میز تو اشپزخونه نشستم و نگاهی به گوشیم انداختم و با ناامیدی انداختمش کنارم روی میز….

نه تماسی داشتم و نه پیامی..از هیچکس…

مادرجون که بشقاب برنج رو جلوم گذاشت، نگاهش کردم و گفتم:
-سامیار زنگ نزد به شما؟…

رفت سمت یخچال و ظرف سالاد و نوشابه رو دراورد و درحالی که روی میز میگذاشت گفت:
-نه زنگ نزد..سامانم نیومد امروز…

-اونم زنگ نزده؟..

-چرا سامان زنگ زد..گفت سرش شلوغه تا شب نمیرسه بیاد خونه..زنگ زد که نگران نشم…

قاشق و چنگالم رو دست گرفتم و گفتم:
-هوم..سامیار بیشتر ظهرها نمیاد خونه..فقط گاهی خیلی سرش خلوت باشه و کاری نداشته باشه که اونم خیلی کم پیش میاد….

-اره قبلا هم همینجور بود..خیلی اهمیت میده به کارش..بخور عزیزم سرد شد…

-چشم میخورم…

مشغول خوردن شدم و مادرجون هم یه چایی واسه خودش ریخت و روبروم نشست…

خداروشکر سردردم اروم گرفته بود و کمی سرحال شده بودم اما هنوز دلشوره داشتم و پر از نگرانی بودم از اینکه امشب چی قرار بود پیش بیاد….

غذا رو خوردم و بعد از تشکر از مادرجون، پاشدم میز رو جمع کردم و ظرف هارو شستم…

داشتم دست هام رو خشک می کردم که صدای زنگ تلفن خونه بلند شد..نگاهی به هال انداختم و دیدم مادرجون داره میره سمتش….

من هم رفتم تو هال و همزمان مادرجون “الو” گفت و وقتی صدای اون طرف خط رو شنید، مشغول احوال پرسی شد…

وقتی دیدم پسرها نیستن و یکی از اقوامشونِ، برگشتم تو اشپزخونه و خودم رو مشغول کردم به خشک کردن و جابجا کردن ظرفها….

تماس مادرجون که قطع شد، صدام کرد و رفتم پیشش…

لبخندی بهم زد و گفت:
-سوگل امشب خواهرم اینا میان اینجا عزیزم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۶ ۱۴۵۹۵۰۴۰۴

دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.  
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۳ ۱۵۱۴۲۱۶۳۷

دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو…
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
unnamed 22

رمان تژگاه 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر…
عاشقانه بدون متن e1638795564620

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چند وقت یه بار پارت میدین؟؟مگه هرروز نبود قبلا؟؟
چرا انقد نا منظم پارت گزاری میکنین پس

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

ای وای ندا
لابد سامی واس اینکه حرص سوگلو در بیاره با ندا…

الہہ افشاری
الہہ افشاری
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

اگه این کار رو کنه که خیلی خره

Helia
Helia
1 سال قبل

احساس میکنم قراره خواستگاری کنه اونم جلو دختر خاله اش

...
...
1 سال قبل

نامزد قبلی سامیار ندا خانم میاد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چه وقت مهمون اومدن بود

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x