لب هام رو بهم فشردم..واقعا خوابیده بود…
چپ چپ از بالا تا پایین نگاهش کردم و رفتم داخل و در رو هم پشت سرم بستم…
البته حق هم داشت..خیلی خسته بود و از صبح یک لحظه هم بیکار نبود..اون مشروبی که خورده بود هم بیشتر باعثش میشد….
ربدوشامبرم رو دراوردم و انداختم روی صندلی و رفتم لبه ی تخت نشستم…
لبخند نرم نرمک نشست روی لب هام و کرمم گرفت…
من انقدر به خودم رسیده بودم واسش و اون راحت خوابیده بود..درست نبود…
دستم رو روی بازوی اون دستش که روی شکمش بود کشیدم و بردم تا روی ساق دستش و همینجور نرم کشیدم تا پشت انگشت هاش و نوازشش کردم…..
گوشه ی لبم رو گزیدم و نوک انگشت هام رو از روی انگشت هاش کشیدم روی شکمش و رفتم سمت سینه ش….
در همون حال اروم و زمزمه وار صداش کردم:
-سامیار…
هیچ عکس العملی نشون نمیداد اما منم اینجوری خوابم نمیبرد..حداقل بیدار میشد بغلم میکرد بعد می خوابیدیم….
زبونم رو روی لبم کشیدم و انگشت هام رو رسوندم به گردنش و محسوس تر نوازش کردم…
هیچوقت انقدر سنگین نبود خوابش و با یه اشاره بیدار میشد…
دستم رو گذاشتم روی سینه ش و خم شدم روی صورتش و با حرص صداش کردم:
-سامیار…
باز هم هیچی..نه تکونی، نه صدایی..
نفسم رو فوت کردم تو صورتش و لب هام رو جمع کردم و با ناز گفتم:
-سامی…
تو یک ثانیه دستش اومد بالا، بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و جیغم بلند شد…
افتادم روش و به سختی خودم رو نگه داشتم که صورتم به جاییش نخوره و گفتم:
-اِاِ سامی…
چیزی نگفت و وقتی خیالم از جام راحت شد و دیدم سامیار جواب نمیده با خنده دست هام رو روی هم گذاشتم روی سینه ش و چونه ام رو تکیه دادم بهشون….
راحت و بی خیال خوابیده بودم روش…
به اون چشم های سرخ و خمارش نگاه کردم و لبخندم بزرگ تر شد:
-بیدار شدی؟…
صداش بم و خشدار شده بود:
-خواب نبودم..
چپ چپ نگاهش کردم و اخم هام رو کشیدم تو هم:
-پس چرا جواب نمیدادی؟…
ابروهاش رو انداخت بالا و دستش رو کشید روی کمرم و بی توجه به سوالم گفت:
-خوشگل کردی…
لب هام رو جمع کردم و با ناز گفتم:
-بودم..
سر تکون داد و با دستش ضربه ی ارومی به کمرم زد و گفت:
-بیا بالا…
ابروهام رو انداختم بالا و نچی گفتم که با دوتا دستش بازوهام رو گرفت و خیلی راحت کشیدم بالا و مجبورم کرد کنارش بخوابم….
خنده ام گرفت از خودم..روی چه حسابی باهاش کل کل می کردم وقتی حتی زورم بهش نمیرسید…
چرخید طرفم و با دیدن لبخندم ابروهاش رو انداخت بالا:
-می خندی؟…
خنده ام بیشتر شد و خودم رو چسبوندم بهش و چشم هام رو بستم…
با ضربه ی نسبتا محکمی که سامیار به پشتم زد تو جام پریدم:
-اخ..سامیار..خیلی بی ادبی…
-چرا..دردت اومد؟..
دستم رو بردم عقب و روی رون و پشتم رو که بدجور می سوخت دست کشیدم:
-نه پس قلقلکم اومد..
-خوب میشه..عادت میکنی…
سرم رو بلند کردم و چپ چپ نگاهش کردم که با دستش محکم دو طرف فکم رو گرفت و فرصت هیچ حرفی رو بهم نداد و لب هاش رو محکم و بی قرار به لب هام چسبوند…..
خیلی زود پلک هام روی هم افتاد و من هم همراهش شروع به بوسیدنش کردم…
خودم رو بهش نزدیک تر کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتش و جواب بوسه های پر حرارتش رو می دادم….
دوتامون به پهلو رو به هم خوابیده بودیم و سامیار کم کم دستش رو از روی چونه ام کشید پایین و رفت سمت گردنم و همینطور نوازش وار می رفت پایین تر…..
از روی سینه ام هم رد شد و به شکمم رسیده بود که پاش رو هم بلند کرد و انداخت روی پاهام…
قفلم کرده بود تو بغلش و لب های داغش یک لحظه هم از لب هام جدا نمیشدن…
داشتم نفس کم می اوردم اما حتی خودم هم دلم نمی خواست ازش جدا بشم…
دستم که روی صورتش بود رو کمی رو به عقب فشردم و بهش فهموندم جدا بشه که متوجه شد و لب هاش رو جدا کرد….
بلافاصله پیشونیمون بهم چسبید و نفس زنان چشم هام رو بستم…
نفسم رو فوت کردم و پچ پچ وار صداش کردم:
-سامی…
با دستش موهای اومده تو صورتم رو عقب داد و با صدایی که بم تر از قبل شده بود لب زد:
-جان..
هیچی نگفتم و بی تاب خودم رو تو بغلش تکون دادم که دوباره و اینبار بدون اینکه لحنش سوالی باشه، تکرار کرد:
-جان..جانم..
میون نفس نفسم، لبخند زدم و سرم رو بلند کردم..
انقدر خوشگل و با حرارت نگاهم می کرد که طاقت نیاوردم و این دفعه من لب هام رو گذاشتم روی لب هاش و محکم بوسیدم…
سامیار دستش رو تو موهام فرو کرد و بی قرارتر از من مشغول بوسیدنم شد…
هرلحظه فشار بوسه هاش بیشتر میشد و بیشتر می اومد طرفم و کم کم با حرکت بدنش مجبورم کرد به پشت بخوابم و خودش هم خم شد روم….
یک دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و سرش رو کشید عقب…
با اون چشم های خمار و قرمزش نگاهم کرد و دوباره سرش رو خم کرد و بوسه ی کوتاهی روی لب های خیسم زد و باز رفت عقب….
نفس هاش داغ بود و تو صورتم می خورد و داغم می کرد..چقدر دوستش داشتم خدایا..چرا یه ذره دوست داشتنش و نزدیکی بهش برام عادی نمیشد…..
حتی با یک نگاهش هم قلبم به طپش وحشتناکی می افتاد…
دستم رو کشیدم روی موهاش که سرش رو خم کرد و نگاهه کوتاهی از بالا تا پایین به تنم کرد و بعد دوباره تو چشم هام خیره شد…
نوک بینیم رو بوسید و انگشت اشاره ش رو انداخت زیرِ بند باریک لباسم که روی شونه ام بود و گفت:
-لباست خیلی خوشگله ولی..
اخم ریزی کردم و سوالی سر تکون دادم که ادامه داد:
-قول میدم یکی خوشگل ترشو برات بخرم..
متوجه منظورش شدم و سریع دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم:
-نه سامیار..نکن..
-دوتا میخرم…
ابروهام رو انداختم بالا و با تعجب صداش کردم:
-سامیار..
-سه تا…
خنده ام گرفت و دستم رو گذاشتم روی صورتش:
-سامیار این چه عادت بدیه تو داری..میدونی این میشه چندمین لباسی که راهی اشغالی کردی؟…
هنوز انگشتش زیر بند لباسم بود و انگار قصد کوتاه اومدن نداشت…
حق به جانب گفت:
-تو که میدونی من دوست دارم این کارو، چرا لباسی که دوست داری میپوشی؟…
-سامیار واسه تو می پوشم..
سرش رو تکون داد و دوباره گفت:
-پنج تا لباس خواب از این خوشگلتر برات میخرم…
دلم ضعف رفت براش و محکم صورتش رو بوسیدم و با خنده گفتم:
-مگه اومدی بقالی که چونه میزنی سامیار؟..
قیافه ش خیلی بامزه و دوست داشتنی شده بود..اخه مگه من می تونستم به این بشر نه بگم…
دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و لب هاش رو بوسیدم و دیگه چیزی نگفتم…
خودش متوجه شد حرفی ندارم و کوتاه اومدم..
به پشت خوابید روی تخت کنارم و بازوم رو گرفت و کشید طرف خودش و مجبورم کرد برم روش….
روی شکمش نشستم و پاهام رو دو طرفش گذاشتم و با لبخندی اروم و چشم هایی خمار و پر از خواستن نگاهش کردم….
دستش رو گذاشت روی رون پام و اروم نوازشم کرد و من هم بی اراده خم شدم و صورتم رو بهش نزدیک کردم….
می دونستم الان هاست که صدای جر خوردن لباسم بلند بشه…
***************************************
غلتی تو جام زدم و از سرمای زیاد شونه هام رو جمع کردم که پتو روی تنم کشیده شد بالاتر و تا روی گردنم اومد….
هنوز گیج و منگ خواب بودم اما می دونستم سامیار پتو رو کشیده روم و حجم گرمای تنش رو نزدیک خودم حس می کردم….
چشم بسته و خوابالو خودم رو بهش نزدیک کردم و چسبیدم بهش:
-سردمه..
-پاشو یه چیزی تنت کن..
سرم رو بالا انداختم و مثل یه بچه گربه صورتم رو مالیدم به سینه ش و با همون صدای گرفته گفتم:
-خوابم میاد..
-من گشنمه سوگل خانم..
با چشم های بسته اخم هام رفت تو هم و درحالی که می چرخیدم و پشتم رو بهش می کردم غر زدم:
-یه امروز تو صبحونه درست کن..من خسته ام هنوز خوابم میاد…
صدام کرد اما جوابش رو ندادم و پتو رو بیشتر کشیدم بالا..هیچی تنم نبود و کمی که پتو می رفت کنار سردم میشد….
سامیار وقتی دید جواب نمیدم دوباره گفت:
-سوگل خودتم ضعف میکنی پاشو یه چیزی بخور بعد دوباره بخواب…
باز هم جواب ندادم و صدای نفس سامیار رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم و اون هم دیگه چیزی نگفت….
یه جوری خوابم میومد که حتی چشم هام رو هم نمی تونستم برای چند ثانیه باز کنم…
چند لحظه هم نگذشته بود که دوباره چشم هام گرم شد و خوابم برد…
نمی دونم چقدر گذشته بود که دوباره سامیار صدام کرد:
-سوگل بلند شو دیگه بسه…
با همون چشم های بسته سرم رو تکون دادم و خوابالود گفتم:
-باشه..الان بلند میشم..
-عسل و سامان اومدن..پاشو تنهان..
یک چشمم رو باز کردم و با تعجب نگاهش کردم:
-این موقع صبح اومدن چیکار..
سامیار درحالی که لبه ی تخت نشسته بود، شونه بالا انداخت و گفت:
-برای صبحونه اومدن..
شوکه چشم هام رو تا ته باز کردم و خیره شدم بهش:
-یک ساعت صبر نکردی من بیدار بشم؟..اونارو خبر کردی بیان واست صبحونه اماده کنن؟…
گنگ سرش رو تکون داد:
-چی میگی سوگل؟..هنوز خوابی یا هزیون میگی؟..
دستش رو روی پیشونیم گذاشت که دستش رو پس زدم و ملافه رو دورم گرفتم و نشستم روی تخت….
چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
-من خودم بیدار میشدم صبحونه درست میکردم برات..
-خب؟..مگه من گفتم درست نمی کردی؟..
-پس چرا زنگ زدی عسل اینا بیان؟..من خوابم میومد خب گفتم یک ساعت بیشتر بخوابم…
ابروهاش رو انداخت بالا و با شیطنت گفت:
-اهان..من زنگ نزدم..مامان واسه تازه عروسش که شب زفاف داشته صبحونه فرستاده…
چشم هام گرد شد:
-هان؟..
وقتی دید هنگ کردم دوباره با شیطنتی که از سامیار واقعا بعید بود گفت:
-مامان..صبحونه..دیشب که من…
پریدم تو حرفش و با مشت افتادم به جونش..میزدمش و با صدای خفه تهدید می کردم و می خواستم حرصم رو خالی کنم….
برای اینکه مهارم کنه دوتا مشتم رو با یک دستش گرفت و هولم داد روی تخت و اومد روم…
لب هاش میخندید و انگار به رگ هام جون تزریق میشد…
خودم هم خنده ام گرفته بود..حالا که اسیرش شده بودم و نمی تونستم مشت بزنم، تقلا می کردم از دستش نجات پیدا کنم….
خودم رو تکون دادم و با خنده گفتم:
-وای سامیار زشته..بچه ها تنهان بذار برم..
-الان یادت اومد مهمون داری و تنهان؟..
چشم هام رو چرخوندم و لب هام رو جمع کردم:
-اخه مگه تو حواس میذاری واسه ادم..
با دست ازادش لپ هام رو گرفت و محکم فشار داد..چهار تا انگشتش روی یه لپم بود و انگشت شصتش روی اون یکی لپم….
با فشار دستش لب هام رو غنچه کرده بود و با رضایت به شاهکارش نگاه می کرد…
چون نمی تونستم حرف بزنم اخم کردم که فشار دستش رو بیشتر کرد:
-اخم نکن خوشگله..
و بلافاصله لب هام رو تو همون حالت با حرارت و خیس بوسید…
هم خنده ام گرفته بود و هم نمی خواستم بخندم که پررو بشه..تکونی خوردم که متوجه ام بشه…
انقدر تو حس رفته بود که من اون لحظه میمردم هم از بوسیدنم دست نمیکشید…
دوباره و این دفعه محکم تر تکون خوردم و سرم رو هم تا جایی که دستش اجازه میداد چپ و راست کردم….
بالاخره چشم هاش رو باز کرد و تا نگاهش بهم افتاد چشم غره رفتم…
خندید و دستش رو از روی لپ هام برداشت و با حرص گفتم:
-مگه مریضی سامیار..دردم گرفت..بلند شو ببینم..
از روم رفت کنار و دستم رو گرفت بلندم کرد و گفت:
-تقصیر خودته..
با حرص نگاهش کردم که با چشم و ابرو به در حمام اشاره کرد، یعنی زودتر برو…
با همون ملافه ی بزرگی که دورم گرفته بودم راه افتادم سمت حمام و گفتم:
-برام لباس بیار سامیار..
-کجاست؟..
با تعجب برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-تو اتاقم دیگه..
اخم هاش رفت تو هم و انگشت اشاره ش رو گرفت طرفم و گفت:
-اتاق تو اینجاست چرا هنوز لباساتو نیاوردی؟..
تعجب کرده بودم و همینطور زل زده از تو چارچوب در حمام نگاهش می کردم..فکر نمی کردم براش مهم باشه….
سوالی هومی گفت که پلکی زدم و با ارامش گفتم:
-باشه عزیزم..وقت نشد وگرنه میاوردم..این مدت همش خونه ی مادرجون بودیم..امروز وسایلمو جابجا میکنم….
با همون اخم هاش سر تکون داد و چرخید از اتاق رفت بیرون…
با درگیری فکری که برام درست کرده بود، من هم رفتم تو حمام و ملافه رو تو سبدی که روی سکو واسه لباس ها بود، انداختم و مشغول تنظیم کردن اب سرد و گرم شدم…..
رفتم زیر دوش و همراه با ریختن قطره های اب روی سر و صورت و تنم، به حرف سامیار فکر کردم…
یعنی براش مهم بود من مثل یک خانم تو خونه ش زندگی کنم و هرچیزی سرجای خودش باشه و تو همه چیز باهاش شریک باشم؟….
نرم نرمک لبخند نشست روی لب هام و سریع یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و سامیار رو صدا کردم…
تو اتاق بود و تا صداش کردم جواب داد..حوله ی تن پوشم رو ازش گرفتم، تنم کردم و رفتم بیرون…
لبه ی تخت نشسته بود و لباس های من هم کنارش بود..
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-برو پیش بچه ها منم الان میام..
بی حرف از اتاق رفت بیرون و من هم سریع لباسی که اورده بود رو پوشیدم…
یک هودی کلاه دار که دوتا جیب بزرگ داشت رو به همراه شلوار ستش اورده بود…
لباس گرم اورده بود که از حمام بیرون اومدم سردم نشه…
جلوی اینه موهام رو شونه کردم و با کلیپس بالا جمع کردم و از اتاق رفتم بیرون…
وقتی فکر می کردم عسل و سامان برای چی اومدن بدجور خجالت میکشیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم….
یه لبخند گنده روی لب هام نشوندم و سر و صداشون رو دنبال کردم و به اشپزخونه رسیدم…
پسرها پشت میز نشسته بودن و عسل داشت چای تو فنجون ها می ریخت…
با خوشرویی سلام کردم و همشون چرخیدم طرفم و جواب دادن…
عسل فنجون های چایی رو روی میز گذاشت و اومد طرفم و بغلم کرد و همدیگه رو بوسیدیم و گفت:
-خوبی عزیزم؟..
-خوبم قربونت برم..چرا زحمت کشیدین..
و چشم غره ای رفتم که فهمیدن از چی شکارم و عسل لبخنده کجی زد و نشست پشت میز…
به جای اون سامان نگاهم کرد و گفت:
-مامان از صبح زود بیدار شده واستون صبحونه اماده کرده..بعدم زنگ زده به عسل خانم و مزاحمش شده..گفتم بهش خودم میارم ولی گفت باید یه خانم همراهم باشه….
-دستتون درد نکنه..ببخشید تو زحمت افتادین..
سامان سر تکون داد و سامیار یه تیکه از نون های داخل سبده روی میز کند و درحالی که تو دهنش می گذاشت بی خیال گفت:
-مامان چی فکر کرده با خودش..مگه ما تازه بهم رسیدیم..فکر کرده من صبر کردم تا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این سامیار یه کوچولوووو خجالت بکشه خوب چیزیه هاا اگه اونجا بودم با لگددد میرفتم تو دهنششش
وای این سامیار چی میگه جلو سامان و عسل😕😂