از دیدن قیافه ش با اون مدل خوردنش خنده ام گرفت و سرم رو تکون دادم:
-خوبه خداروشکر..چند روزی خونه موند و الان برگشته سرکار دوباره…
خم شدم سینی چای رو کشیدم جلوتر و یه فنجون از داخلش برداشتم و گفتم:
-تو چه خبر؟..
شونه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
-هیچی منم بی خبر..
با تعجب نگاهش کردم و قلوپی از چاییم خوردم و گفتم:
-منظورم سامان بود..چه خبر ازش؟..
با اخم نگاهم کرد و سیب تو دستش رو انداخت تو بشقاب جلوش و با بی میلی گفت:
-خبری ازش ندارم سوگل..چرا از من می پرسی..
با تعجب چند لحظه نگاهش کردم و بعد اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم:
-چیزی شده؟..
-نه چی قرار بوده بشه..چیزی نیست..
خنده ام گرفت و گفتم:
-کاملا معلومه..چیکار کرده این شازده پسر ما؟..
اخم کرد و با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت:
-بره گمشه بیشعور..
-اِ عسل..این چه حرفیه میزنی دور از جونش..بگو چی شده؟…
-من نمیدونم چرا اینجوریه این پسر..یه جوری رفتار میکنه که انگار منو خیلی میخواد..من تا میخوام خوشحال بشم میزنه تو حالم و جوری که انگار هیچی نیست رفتار میکنه..تو که تکلیفت با خودت معلوم نیست بیخود میکنی میایی جلو اصلا..یا اگه نمیخواهی……
پریدم تو حرفش و گیج نگاهش کردم:
-صبر کن عسل نمیفهمم چی میگی..منظورت چیه..تا حالا مستقیم باهات حرف نزده؟…
لب برچید و با غصه سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…
خودم رو کشیدم طرفش و دستم رو روی دست هاش گذاشتم و با تعجب گفتم:
-تا حالا درمورد اینکه همدیگه رو دوست دارین یا همو میخواهین و این ماجراها حرف نزدین اصلا؟…
زبونش رو روی لب هاش کشید و دوباره سرش رو مثل قبل تکون داد و جواب منفی داد…
با تعجب و سکوت نگاهش کردم..نمی دونستم چی باید بگم…
اب دهنم رو قورت دادم و با تردید گفتم:
-پس چه جوری تو فهمیدی دوستت داره و میخوادت؟…
-از رفتارش فهمیدم..هرروز به من زنگ میزنه و حرف میزنیم..از سوالایی که میپرسه..گاهی حتی حسودی هم میکنه..من یه دخترم..مگه میشه نفهمم طرفم چه منظوری داره…..
-عسل اخه من چی بگم به تو..شاید بی منظور بوده..از کجا میدونی تمام اینا بخاطره دوست داشتنش بوده..مگه دختر چهارده ساله هستی که عاشق بشی و دیگه چشم و گوشت نه چیزی ببینه و نه چیزی بشنوه…..
دست هاش رو تو هوا تکون داد و کلافه گفت:
-من خر که نیستم سوگل..یه چیزایی رو میفهمم..مگه میشه یه دختر الکی فکر کنه یه پسر دوستش داره و با منظور باهاش حرف میزنه….
-اره عزیزم..اگه عاشق اون پسر باشه میشه..
لب هاش رو روی هم فشرد و غمگین بهم خیره شد که نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم:
-از گذشته ش خبر داری؟..
-منظورت زنشه که فوت کرده؟..اره خبر دارم..
-از کجا خبر داری؟..کی بهت گفت؟..
شونه بالا انداخت و نگاهی به دور و اطرافش کرد و با لحن غمگین و پر غصه ای گفت:
-خودش تعریف کرد…
نه انگار یه چیزهایی بوده..شاید واقعا عسل اشتباه حس نکرده بود وگرنه چرا باید چیز به این مهمی و شخصی رو براش تعریف کنه…
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-چی گفت؟..یعنی چی شد که اینو برات تعریف کرد؟..
-یادمه اول از من پرسید تو گذشته ام کسی بوده یا نه و وقتی گفتم نه، دوباره پرسید الان کسی تو زندگیم هست یا نه..بعد هم از خودشو تعریف کرد….
-من باهاش حرف بزنم؟..
سریع و با وحشت نگاهم کرد و تند تند گفت:
-نه نه اصلا..نمیخوام اصلا از طرف من چیزی بهش گفته بهش..خودش اگه بخواد حرفشو میزنه و میاد جلو..نمیخوام خودمو کوچیک کنم….
-خره من میام تورو کوچیک کنم؟..یه جوری غیرمستقیم میگم که فقط بفهمم نظرش چیه و اصلا احساسی به تو داره یا نه…
-یعنی چی؟..مثلا چه جوری؟..
شونه ای بالا انداختم و کمی متفکرانه نگاهش کردم و یهو یه فکری تو سرم جرقه زد…
با خوشحالی بشکنی زدم و گفتم:
-اهان فهمیدم..مثلا میگم داره برات خاستگار میاد..ببینم عکی العملش چیه…
عسل چپ چپ نگاهم کرد و غر زد:
-خیلی خزه بابا..میفهمه ابرومون میره..
-از کجا بفهمه..همه ی دخترها خاستگار دارن تو هم مثل بقیه..درضمن اون که نمیدونه من از همه چی خبر دارم….
با نگرانی نگاهم کرد و لبش رو گزید:
-اگه بفهمه یا شک کنه ابرومون میره..خیلی بد میشه…
-بسپارش به من..نگران چیزی هم نباش..من باید بفهمم قصد و نیت این پسر از حرف زدن با تو و تعریف گذشته ش و رفتاراش و این کاراش چیه….
نگاهی به دو طرفش کرد و زبونش رو روی لب هاش کشید و گفت:
-سوگل شاید اصلا منظوری نداشته..
انگشت اشاره ام رو گرفتم طرفش و با اخم گفتم:
-تا الان که میگفتی دوستم داره و من میفهمم منظور داره و فلان…
-بابا من میترسم شر بشه..اگه دو روز دیگه بگن خواستگارِ کو، چی جواب بدیم…
-ردش کردی رفت..مگه با همه خواستگارا باید ازدواج کرد..خوشم نیومد ردش کردم تا کیس مورد نظرمو پیدا کنم….
دست هاش رو پیچید تو هم و با نگرانی نگاهم کرد:
-وای سوگل من دلهره گرفتم..
-بیخود..اینا اینجورین..باید با زور و نقشه احساسشونو فهمید..همخون همین سامیارِ دیگه…
خنده اش گرفت و با خنده ی صداداری گفت:
-چی شده..دلت خیلی پره..
-فکر میکنی سامیار بهتره..والا خون منو تو شیشه میکنه تا یه عزیزم بهم میگه..چند شب پیش دیگه رک بهش گفتم چرا به من یه “دوستت دارم” نمیگی….
با لبخند و کنجکاوی گفت:
-خب..اون چی گفت؟..
-چی میخواستی بگه..گفت مگه همه چی رو باید بگم خودت باید بفهمی…
انقدر بلند زد زیر خنده که وسطش به سرفه افتاد اما نمی تونست جلوی خنده ش رو بگیره…
من هم خنده ام گرفت و با کف دستم چند بار به پشتش کوبیدم و کمی که بهتر شد، دستش رو به نشونه ی بسه اورد بالا….
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-خوبی..این چه مدل خندیدنی بود خره…
دوباره خنده ش گرفت و سری به دو طرف تکون داد:
-وای خیلی خوب بود سوگل..اینا چرا از به زبون اوردن احساسشون میترسن..مثلا سامیار به تو بگه دوستت دارم قراره چه اتفاقی بیوفته….
شونه بالا انداختم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
-شاید گذشته ای که داشتن باعثِ این شده..از وابستگی و دوست داشتن میترسن..پدرشون رو از دست دادن..سامان نامزدش رو..سامیار با خیلی چیزای دیگه دست و پنجه نرم کرده..شاید ترس اجازه نمیده بهشون راحت احساسشون رو به زبون بیارن…..
-شایدم ژنتیکی باشه..
خنده ام گرفت و با خنده و تاسف گفتم:
-نمیدونم شاید..
-بذار ایندفعه که مادرشوهرتو دیدم ازش میپرسم..
-که چی؟..
-که پدرشونم همینجوری بوده یا نه..ببینم اونم تو ابراز احساسات مشکل داشته یا خوب بوده…
خنده ام شدت گرفت و تا خواستم بهش جواب بدم، صدای گوشیم بلند شد…
از جا بلند شدم و رفتم گوشیم رو از روی کانتر برداشتم و با دیدن اسم سامیار با تعجب گفتم:
-سامیارِ..
و بلافاصله دستم رو روی نوار سبز رنگ کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:
-الو سلام..
صدای خش خشی توی گوشی پیچید و بعد صدای گرم و همیشه بم سامیار تو گوشم نشست:
-سلام چطوری؟..
-مرسی عزیزم تو خوبی؟..
-خوبم..چیکار میکردی؟..خونه ای؟..
ابروهام از تعجب رفت بالا و نیم نگاهی به عسل انداختم…
تا حالا نشده بود زنگ بزنه به من که ببینه چکار میکنم..اولین بار بود همچین سوالی میپرسید…
زبونم رو روی لب هام کشیدم و گفتم:
-اره دیگه پس کجا باشم..عسل اینجاست، داشتیم حرف میزدیم…
با لحنی که کمی شوخ بود گفت:
-پشت سر من؟..
بلند خندیدم و با تعجبی تصنعی گفتم:
-اِ از کجا فهمیدی؟..
صدای سرحال و تقریبا شادش دلم رو پر از لذت میکرد و کاش همیشه همینطور بود…
مکثی کرد و بعد گفت:
-روتو کم کن بچه..کم زبون بریز..
دوباره خندیدم و با عشق و محبت گفتم:
-کاری داشتی زنگ زدی؟..
-اره میخوام یه سوژه جدید واسه غیبت بدم دستتون…
-چه خوب..درچه مورد؟..
با لحنی بامزه و خنده دار گفت:
-خانواده ی شوهر..مادرشوهر و برادرشوهر..
انگار که جلوم بود و من رو میدید که با خجالت لبم رو محکم گزیدم و گفتم:
-اِ سامیار این چه حرفیه..اونا که رو سر ما جا دارن..
-بله..برو دست به کار شو که امشب خانواده ی شوهر میان خونت عروس…
لبخند زدم و با ذوق گفتم:
-وای جدی..قدمشون سر چشم..خیلی خوشحال شدم…
مکث کوتاهی کرد و بعد با بدجنسی گفت:
-بابا این چه وضعشه..مثلا عروس و مادرشوهرین..من همیشه دوست داشتم دعوای این دوتارو ببینم..یکم به سنت ها پایبند باشین….
رفتم دوباره سرجام روی مبل نشستم و با خنده گفتم:
-نه با مادرشوهر نمیشه چون خیلی عزیزِ..
نیم نگاهی به عسل کردم و با بدجنسی گفتم:
-بذار هرموقع جاری برام اوردین اونوقت دعوا و گیس کشی راه میندازم باهاش…
عسل محل نداد و حتی نگاهم هم نکرد اما سامیار خندید و گفت:
-کاش بلد بودی عزیز من..
لب هام رو بهم فشردم و سکوت کردم..امروز چقدر متفاوت شده بود…
تو دلم قند اب میشد وقتی یه چیز حتی کوچک درموردم میگفت اما سعی می کردم به روی خودم نیارم….
لبخندم رو به سختی جمع و جور کردم و گفتم:
-شام چی درست کنم سامیار؟..
پوفی کرد و بی حوصله گفت:
-منو قاطی این چیزها نکن..هرچی خودت خواستی درست کن..من برم کلی کار دارم..چیزی نمیخواهی شب بگیرم بیارم؟….
-نه سامیار همه چیز هست..فقط شب زود بیا..
-باشه..فعلا..
-مواظب خودت باش..خدانگهدارت..
گوشی رو قطع کردم و نگاهم به عسل افتاد که با ابروهای بالا انداخته و یه پوزخند گوشه ی لبش نگاهم میکرد….
گوشی رو انداختم روی میز و گفتم:
-چه مرگته..چرا اینطوری نگاه میکنی؟..
-چی گفت که لپات اینجوری گل انداخت؟..
چپ چپ نگاهش کردم:
-هیچی ولی درکل خیلی خوب شده عسل..حتی لحن محبت امیزِ صداشم منو خوشحال میکنه…
-چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی سوگل؟..تو از سر اون میرغضبم زیادی، وظیفه ش خیلی بیشتر از ایناست..با محبت حرف بزنه کار شاقی نکرده..چرا جلوش جوری رفتار میکنی که پررو بشه و فکر کنه داره بهت لطف میکنه؟..زن گرفته وظیفه ش هم هست به وظایفش عمل کنه…..
-چی میگی عسل..سامیار الان سالهاست اخلاقش همینه..من نمیتونم یک شبه عوضش کنم..کم کم محبت منو که ببینه اونم یاد میگیره..تو فکر کنم یادت رفته سامیارِ روزهای اول چه جوری بود..من باهاش زندگی کردم، کاملا میشناسمش..الان خیلی رفتارش نسبت به اوایل عوض شده…..
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان ادامه دادم:
-من مطمئنم درست میشه…
لبخنده با محبتی زد و سرش رو تکون داد:
-من مطمئنم تو درستش میکنی..مگه اینکه ادم نباشه بتونه در مقابل این همه عشق و محبتی که نثارش میکنی، مقاومت کنه و وا نده….
من هم لبخند زدم و گفتم:
-نه من میدونم قدر میدونه..خیلی بهتر از قبل شده خداروشکر…
-شکر..حالا چیکار داشت زنگ زد؟..
-مامان و سامان امشب میان اینجا..زنگ زد خبر بده بهم که غذا درست کنم…
با تعجب به من نگاه کرد و هول شده کیفش رو از کنارش برداشت و گفت:
-اِ وا..من برم پس..نمی خوام با سامان روبرو بشم..
-بشین ببینم..مگه دیوونه شدی..کجا میری؟..
-من نمیخوام این پسرِ رو ببینم..یه وقت هول میشم نقشه ی تورو هم بهم میریزم..من برم بهتره….
چپ چپ نگاهش کردم:
-بشین عسل اعصاب منو خورد نکن..
-چیکار به اعصاب تو دارم..نمیخوام باهاش روبرو بشم سوگل..واقعا نمیخوام…
پوفی کردم و سرم رو تکون دادم:
-خیلی خب..اونا شب میان همین الان که نمیان داری سریع میری..بشین نزدیک اومدنشون که شد تو برو خونه….
کیفش رو دوباره گذاشت کنارش و “باشه”ای گفت…
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-اینم درست میشه من مطمئنم..
لبخنده تلخی زد و نفس عمیقی کشید:
-اینو نمیدونم..اگه به اینده ی شما خوشبینم چون شما زن و شوهرین..حتی همون خطبه ی عقد هم باعث استحکام زندگی و علاقتون میشه..ولی بین ما چیزی نیست..زیاد هم امیدی ندارم درست بشه…..
-بذار امشب من بفهمم نظر سامان چیه..باید اول از علاقه ی اون مطمئن بشیم…
سرش رو تکون داد و برای اینکه حال و هواش عوض بشه گفتم:
-پاشو بیا بریم کمک کن من غذا درست کنم..وای عسل چی درست کنم…
خندید و بلند شد دنبالم راه افتاد سمت اشپزخونه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.