دانیار نگاهی به اطرافش انداخت و انگشتانش دور فنجان قهوه حلقه شد. لبخند زد… سرد و بی روح! طعم مرد مقابلش از یک روباه هم بیشتر بود!
_دعوت کردن من به ویلای شخصیت حتما دلیل خاص و مهمی داره شاهرخ خان.
شاهرخ تک تک حرکاتش را پایید. داشت ریسک میکرد اما دشمنی او با ارسلان یک امتیاز مثبت بود برایش… امید داشت به رام کردن پسر جوان زیرکی که چندین سال زیر دست ارسلان اموزش دیده بود تا گرگی شود درنده تر از خودش!
_آدمای ارسلان تعقیبت نمیکنن؟
_چرا اتفاقا… اب خوردنمم تحت نظره!
_خب پس، چیشد که قبول کردی بیای اینجا؟ نترسیدی؟
دانیار بی قید خندید: این همه سال جون نکندم که از پس چند تا نوچه برنیام. ارسلان خودش تهران نیست، فکر کنم رفته ماه عسل…
بعد هم بلند تر خندید. شاهرخ دست مشت کرد و حرصش لا به لای لبخند و سیاستش پنهان شد.
_البته مگه میشه شما خبر نداشته باشی شاهرخ خان؟!
شاهرخ سرش را تکان داد: زیاد حاشیه نریم. من چند تا سوال ازت میپرسم و…
_من زیر دستت نیستم که باهام اینجوری حرف میزنی.
_دوست چی؟ نمیتونیم باهم دوست باشیم؟
دانیار ابرو جمع کرد و شاهرخ لب به فنجان داغ قهوه اش چسباند. پسرک گرگ بود اما نه به اندازه ی ارسلانی که یک گله را میچرخاند.
_هدفت از این حرفا چیه؟
_رفاقت… شراکت یا هر چیزی که تو دوست داشته باشی.
دانیار ابرو بالا انداخت و انگشتش را گوشه ی لبش کشید: چه جالب… رفاقت، دوستی، شراکت… امروز جنس خالص زدی شاهرخ خان؟
_نمیشه؟
_نمیدونم. بنظرت با وجود منصور شدنیه؟! من بیام طرف شما و… خب این یکم خنده داره!
_تو هنوزم گماشته ی منصوری؟
به دانیار برخورد و بلافاصله اخم هایش درهم رفت. سکوتش باعث شد شاهرخ روی تیر خلاصش مانور دهد…
_تو یه آدم مستقلی که من کمابیش از فعالیت هات برای انوری ها با خبرم. قاطی کارای سیاسی شدن دل شیر میخواد… هرکسی و برای این مأموریت ها انتخاب نمیکنن.
_هندونه نذار زیربغلم…
_جدی میگم دانیار. من وقتی بهت زنگ زدم و ازت خواستم که همو ببینیم یعنی مطمئن بودم که تو از اونا جدا شدی.
_جدا شدم ولی قرار نیست به منصور خان خیانت کنم.
شاهرخ پوزخند زد: من باورم نمیشه که هنوزم انقدر احساساتی باشی.
میخواست مستقیما نقطات ضعف او را تحریک کند و انگار داشت موفق میشد.
_تا اخر عمرا میخوای به کسایی وفادار بمونی که بین خودشون برات ارزشی قائل نیستن؟
دانیار با مکث خودش را جلو کشید و زل زد توی چشمهای شیطانی شاهرخ…
_من با این حرفا خام نمیشم. بهتره راه دیگه ای برای زمین زدن اونا پیدا کنی.
شاهرخ کجخندی زد و وقتی دانیار از جا برخاست تیر خلاص را زد: باشه ولی واسه ترست از ارسلان اسم وفاداری نذار.
دانیار به ضرب برگشت: چی؟
شاهرخ با آرامش گفت: قصد توهین نداشتم. بهت حق میدم که از ارسلان بترسی و نخوای با من حتی راجب این قضیه حرف بزنی.
_من از ارسلان میترسم؟
یک لحظه عصبی شد و محکم دست روی میز کوبید: من از اون حرومزاده میترسم؟
شاهرخ خونسرد بود: همه میترسن. یکیش همون دختری که از ترس زنش شد…
دانیار عصبی خندید. سر تکان داد و آرامش شاهرخ دیوانه اش کرد…
_این یه مورد و اشتباه میکنی شاهرخ خان. نه من از اون حرومزاده میترسم نه اون دختری که بخاطرش داری همه ی دنیارو به صف میکشی!
چشمان شاهرخ به چهره ی او ماند و حرف در دهانش ماسید. دانیار لبخند زد: دختری که با دیدن ارسلان چشماش پر پروانه میشه ازش نمیترسه. شاید بی خبر باشی ولی یاسمین از خداش بود با ارسلان ازدواج کنه.
شاهرخ تکان بدی خورد. دندانهایش روی هم قفل شد و دانیار با قدرت تازاند…
_میدونی شاهرخ خان، داستان ترس نیست، جاذبه ای که ارسلان داره و شما نداری. شنیدم زیاد تلاش کردی برای نرم کردن قلب دختره ولی…
_گنده تر از دهنت حرف نزن بچه.
دانیار قدمی عقب رفت و شانه بالا انداخت: راه و روشت اشتباهه شاهرخ خان.
_تو اگه جرات نداری با رییس سابقت در بیفتی برمیگرده به ترسی که هنوز نتونستی سرکوبش کنی وگرنه تیم خوبی میشدیم.
بعد هم بلند شد و سمت ساختمان راه افتاد اما به خوبی میتوانست خشم را در چشمان او تصور کند…
قدم اصلی را برداشته بود!
یاسمین با وحشت به صحنه ی مقابلش نگاه کرد و ماهرخ محکم روی دستش کوبید.
_یا خدا…
ارسلان نشسته بود روی زمین و تک تک برگه های کاغذ را چک میکرد. یاسمین جلو رفت و نگاهش به در باز گاو صندوق افتاد…
_چیزی کم شده ارسلان؟
_نه… همه چی سرجاشه.
_یعنی یکی اومده کل عمارت و بهم ریخته و به هیچی دست نزده؟ چرا خب؟
ارسلان مدارک را در گاوصندوق گذاشت و بلند شد: نود و نه درصد کار شاهرخه. خواسته زهر چشم بگیره!
یاسمین دست به سینه گوشه ی اتاق ایستاد و به ماهرخ نگاه کرد که هنوز هم شوکه بود.
_اگه به خوراکی های من دست زده باشن چی؟
ماهرخ چشم گرد کرد: یاسمین؟
یاسمین خندید، ارسلان ولی با ذهنی درگیر زودتر از او بیرون رفت و وارد اتاق دخترک شد. چند لحظه مکث کرد… همه چیز سرجایش بود و انگار یک پشه هم در این اتاق پر نزده بود.
یاسمین پشت سر او داخل آمد: چیشد ارسلان؟
_به اتاق تو باد هم نخورده.
دخترک حیرت زده سمت کمدش رفت و در را باز کرد. همه چیز مرتب بود…
_راست میگی! همه چی سرجاشه.
ارسلان چفت و بست پنجره را با دقت چک کرد و وقتی یاسمین قدمی جلو رفت، گفت: هدفشون دزدی نبوده منم مدارک مهمی تو خونه نگه نمیدارم ولی…
_ولی چی؟
مغزش داشت به هجوم هزار و یک سوال بی معنی میرسید و جوابی برایشان نداشت. هدف شاهرخ چه بود؟!
با سکوتش یاسمین دوباره پرسید: تو مگه واسه اینجا محافظ نذاشتی ارسلان؟ چطوری تونستن بیان داخل؟
_اون کسی که وارد ساختمون شده یکی از همین محافظ ها بوده.
_چی؟
_سیستم امنیتی برای مدت کوتاهی از کار افتاده و اب از اب تکون نخورده. پس کار غریبه نبوده.
_شاید افشین…
_افشین انقدر مسخره بازی درنمیاره. منو میشناسه و میدونه که چیز با اهمیتی اینجا ندارم.
یاسمین روی تختش نشست و اطرافش را با دقت پایید. فکر میکرد مثل دفعه ی قبل، قرار است با نامه پیامی را بهش برسانند.
_اگه نامه یا نشونه ای پیدا کردی اول به نشون میدی.
یاسمین با تعجب سر چرخاند: تو ذهن منو میخونی؟
ارسلان لبخند زد: اره… از چشمات میفهمم تو سرت چی میگذره.
_چرا یکم رنگ آرامش نمیبینم ارسلان؟
_ارامش؟ تو با کسی که ازدواج کردی که بیست و پنج ساله با آرامش غریبه ست. چه انتظاری داری؟
یاسمین نیشخند زد: تو زندگی آدمایی مثل ما هر کی بمیره بعدش آرامش پیدا میکنه.
آه ارسلان در سینه اش خفه شد. خودش کلافه بود اما قدمی پیش رفت و محکم گفت: من نمیذارم تا وقتی کنارمی بلایی سرت بیاد.
یاسمین با لبخند دست زیر چانه اش برد و نگاهش کرد: دلم به همین قرصه.
_به چی؟ من؟
_اره حقیقتا دلم به بودنت قرصه. نمیتونم انکارش کنم!
ابروهای ارسلان جمع شد و دخترک نفس عمیقی کشید و بلند شد: ادم خوبی نیستی ولی… خوبه که هستی!
لبخندش پشت بند جمله اش شد خورشیدی که بعد از سال ها به قلب مرد تابید. سال ها فکر میکرد خدا کنارش نیست و حالا… قرار بود قدرتش را میان لبخندهای دخترک بهش هدیه کند.
خوشحال بود؟ یا شاید هم امید داشت به خانه اش پا میگذاشت تا خاک پوسیده وجودش را حیات بخشد.تهش اگرچه مرگ بود اما بازهم زیبایی های خودش را داشت.
به خودش که آمد دخترک مثل برق از مقابلش چشمانش محو شد… آتش میسوزاند و فکر قلب او را نمیکرد.
ماهرخ با دیدنش کنار نرده ها صدایش زد: بیا اینجا ببینم ورپریده.
نیش یاسمین باز شد: سلام بر ماهی عزیزم. فحش خورت اومد؟ خوشحالی؟
ماهرخ خندید و نیشگونی از بازویش گرفت: بچم و چرا نیاوردین؟ حالش خوبه؟
_از قبلش یه کم عالی تره.
چهره ی ماهرخ درهم شد: محمد گفت با یه دختره آشنا شده و… قضیه چیه یاسمین؟ دختره کیه؟
یاسمین با بدجنسی بهش چشمک زد: دختر خوبیه نگران نباش.
_اخه میخواد از شهر غریب دختره رو بیاره اینجا؟ که چی بشه؟
_وا… از راه دور که نمیتونن به وصال برسن ماهرخ.
ماهرخ بزور جلوی خنده اش را گرفت: تو اونجا هم آتیش سوزوندی یاسمین؟!
_نه بخدا من اونجا خیلی باوقار رفتار کردم. آسو هم کار من نبود. خود متین یهو آوردش و گفت و ایشون فرشته ی نجات منه. ارسلانم که میشناسی دلرحم و مهربون سریع با موندنش کنارمون موافقت کرد. مدیونی اگه فکر کنی دل دختره رو ترکوند یا ترسوندش…
ماهرخ نتوانست به لحن بامزه اش نخندد. یاسمین خودش هم به خنده افتاد: بقیه اش و خودت حدس بزن دیگه.
_یعنی قصد متین جدیه؟
یاسمین که برق دلواپسی را در چشمان زن دید، برای لحظه ایی کوتاه جدی شد: آسو دختر خوبیه ماهی. نگران نباش… متین هم بچه نیست که با یه نگاه خام بشه.
_کاش زودتر بیاد که ببینمش و خیالم راحت شه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیزم میشه از شخصیت ارسلان یه عکس بزاری واقعا نمی تونم تصورش کنم مرسی
اره موافقم…نویسنده تصویر دقیقی از ارسلان رو توصیف نکرده….منم فقط میدونم چشماش سیاهه و قدش بلنده
این ارسلان مهربون و حمایتگر رو دوس دارم….البته فقط مقابل یاسمین….خوشم میاد گاردشو پیش بقیه پایین نمیاره
ارسلان چته پسر ….اینا اسمت رو میشنیدن سگ لرز میرفتن پ حالا چیه هی فرت و فرت موش میدونن تو کارت؟؟؟