ترس مثل خوره به جان دخترک افتاد. در سکوت زل زد به چشم های های مفرح و منتظر او و وقتی لبخند ارسلان کمرنگ شد نگاهش را از او دزدید.
_باشه میگم… چاره ایی نمونده برام.
_خب؟
یاسمین نفس عمیقی کشید: من دختر کامران ارجمندم. احمد هم شوهر مادرمه یعنی ناپدریمه.
اخم های ارسلان با مکث و تعجب بهم گره خورد: چی؟
_از شما بعید بود نتونی این چیزا رو بفهمی ارسلان خان…
_مگه مادرت زنده است؟
یاسمین چشم گرد کرد: یعنی چی؟ معلومه که زنده ست.
ارسلان کلافه دست به موهایش کشید. مطمئن بود که همان سال زن ارجمند با ماشین تصادف بدی کرد و حتی جنازه اش هم پیدا نشد.
با فکری که به سرش زد با تعجب به دخترک چشم دوخت: پس چهار سال پیش که بابات مُرد تو کجا بودی؟
یاسمین با بغض باند دستش را لمس کرد: من چند سال ایران نبودم. بعد از شنیدن خبر مرگ پدرم مجبور شدم برگردم و زندگیم جهنم شد.
_چند سال؟
یاسمین گیج شد: چی چند سال؟
_چند سال ایران نبودی؟
_از پونزده سالگی به اجبار پدرم رفتم سوئد پیش عمه ام. همونجا درس میخوندم تا چهار سال پیش که برگشتم و دیگه پام غُل و زنجیر شد.
ارسلان عصبی دستش را تکان داد: قسطی حرف نزن. ادامه بده…
_انقدر شوکه بودم از مرگ پدرم که اصلا نفهمیدم دور و برم چه خبره. یهو مادرم دستمو گرفت و برد پیش احمد. گفت فقط این آدم میتونه نجاتمون بده و باید بهش اعتماد کنیم. چند ماه بعدشم با احمد ازدواج کرد…
_احمد و میشناختی؟
_مادرم میگفت دست راست پدرته و از همه چی زندگیمون باخبره. من هیچکس و نمیشناختم… پام رسید ایران فهمیدم همه چی کنفیکون شده.
ارسلان با حرص موهایش را چنگ زد… همان موقع منصور خان گفته بود احمد میشود سدی بزرگ تا همه چیز را خراب کند اما هیچ وقت دستشان بهش نرسید تا بتوانند سر به نیستش کنند. بعدش هم که او چسبید به دار و دسته ی شاهرخ تا از شر آن ها در امان بماند و همین هم شد. این دختر و این همه سال مخفی ماندنش مصداق بارز کارهای پنهانی شان بود…!
ارسلان بی حرف سیگار و فندکش را از جیبش بیرون کشید. نگاه دخترک چرخید توی فضای سالن… همه چیز سیاه بود و تاریک. حتی رنگ مبلی که رویش نشسته بود هم به سیاهی میزد. بوی سیگار که در بینی اش پیچید سر چرخاند. ارسلان آنقدر عمیق خیره اش بود که ناخودآگاه دست و پایش جمع شود و سر به زیر بکشد. دستش هنوز کمی درد میکرد!
باندش را لمس کرد و با همان سر پایین گفت: یه چیز بگم؟!
ارسلان آرام پلک زد و خاکستر سیگارش را توی ظرف شیشه ایی گردی تکاند: چیه؟
_چرا منو نجات دادی؟
درماندگی عجیبی توی لحنش بیداد میکرد. چیزی شبیه بغضی خاموش… ارسلان سر بلند کرد و وقتی زل زد بهش، چشمان دخترک خیس شد!
_این چند روز مادرت نگرانت نشده؟
یاسمین میان بغض و تلخی جانش لبخند زد: نمیدونم! وقتی فرار کردم مادرم نبود. رفته بود استانبول…
زیر پلک های ارسلان چین افتاد: خب؟
_احمد همه ی تلاششو کرد تا منو مادرم از هم جدا شیم. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم. هربار به یه بهونه ایی میفرستادش مسافرت!
_فقط تو تحت نظر بودی؟
یاسمین سر تکان داد: آره. قبل از اینم دو سه بار سعی کردم فرار کنم ولی نتونستم. تا همین الانشم نمیدونستم احمد این قدر کله گنده ست.
_راجب کارای پدرتم چیزی نمیدونستی؟
تن یاسمین لرزید. با بهت و بغض و ناباوری نگاهش کرد: اونم مثل شماها بود؟
ارسلان سیگارش را توی ظرف خاموش کرد و پوزخندش قلب دخترک را تکان داد: فکر کنم از خودت فقط اسمتو بلد باشی.
دخترک نفس کم آورد. همه ی امید و صبر و تحملش در این سال ها یاد و مهربانی پدرش بود.
_بابای من مهربون ترین آدم دنیا بود. اون نمیتونست مثل شماها باشه!
ابروهای ارسلان بالا رفت. سر دخترک هیستریک وار تکان میخورد: دروغ میگی…
_خیلی دوسش داشتی؟
یاسمین سعی کرد نفس بکشد. دست روی قلبش گذاشت و سرش با مکث سمت او چرخید: هدفت از این کارا چیه؟ که ثابت کنی من یه عمر تو بی خبری زندگی کردم؟
ارسلان سیگار دومش را با آرامش عجیبی آتش زد. نگاهش برخلاف نفس های داغش، یخبندان بود. سرد و ترسناک…
درست مثل یک شهر متروکه که مردمش را به بیرحم ترین شکل ممکن سلاخی کرده اند!
ته دلش خالی شد و پنجه هاش یخ زد: چرا هیچی نمیگی؟
_ تا وقتی به سئوالام جواب بدی و حرف های صدمن یه غاز تحویلم ندی آدم میمونم. بعدش و نمیتونم برات پیش بینی کنم خانم کوچولو. پس…
یاسمین با ترس میان حرفش رفت: باشه.
لب های ارسلان کج شد.
_به چه امیدی هربار فرار میکردی وقتی هیچکس و نداری دو ساعت پناهت بده.
_من وقتی فرار کردم همرا خودم کلی دلار داشتم. که جنابعالی کیف منو خالی کردی و امروز اینجوری شدم.
ارسلان خندید: با هزار دلار میخواستی چیکار کنی دقیقا؟
یاسمین لب به دندان گرفت: همینقدر تونستم بردارم. فقط کافیه از مرز رد شم.
ارسلان در سکوت نگاهش کرد. این دختر چقدر ساده بود؟!
_احمد چرا اصرار داره که کنارش بمونی؟
یاسمین با لحن آرام و درمانده ایی گفت: بخدا نمیدونم. با بدبختی مدارک اصلیمو پیدا کردم.
ابروهای ارسلان بهم پیچید: تو این چند سال فقط احمد و دیدی؟
_من هیچ جا نمیتونستم برم فقط گاهی اوقات که تو ویلای خودش مهمونی میگرفت من و مادرمم میرفتیم. میگفت اگه کسی بفهمه زنده ایم جونمون به خطر میفته.
_خب؟
_هیچکس دیگه ایی رو نمیشناسم. از هیچکدومشون خوشم نمیاد.
ارسلان با خستگی دستی پشت گردنش کشید. دخترک بی خبر بود و ساده… حتی نمیدانست دور و برش چه میگذرد. یا بازیگر ماهری بود یا واقعا بی دست و پا! ارجمند این همه سال وجود دخترش را پنهان کرده بود حتی پس از مرگش…
_میخوای با من چیکار کنی؟
ارسلان بلند شد: فعلا هیچی. باید ببینم ناپدریت واسه پس گرفتنت چقدر جانفشانی میکنه.
یاسمین بغض کرد: تو رو خدا منو برنگردون. هرکاری بخوای میکنم برات… کمکم کن بذار از این خراب شده برم.
صدای پرلرز و کش دار نفس هایش باعث شد ارسلان بایستد.
یاسمین جرات کرد و جلوتر رفت: من میخوام برگردم سوئد زندگیمو بکنم. چهارسال عمرم فقط اینجا تلف شده معلومم نیست چه بلایی سرم بیاد.
_من اینجا واینستادم که آرزوهاتو برآورده کنم بچه.
_خودت گفتی بیخودی جونمو نجات ندادی. یعنی منم میتونم یکاری برات انجام بدم…
زخم دستش دوباره به سوزش افتاده بود. چرخید سمت یاسمین و با همان اخم های درهمش گفت: مثل بی عقلا دهنتو باز نکن بهم قول الکی نده.
_قول الکی نمیدم بخدا.
_اینجا کسی دست به خیر نیست که…
با دیدن نگاه نم دار او حرفش را قطع کرد و پوزخند زد: همین الان که هیچ کاری باهات ندارم داری میلرزی وای به حال بعدش.
مکث کرد و با نفس پردردی که دخترک کشید ادامه داد: اینجا جای خاله بازی نیست دختر کوچولو. برو بخواب به رویاهای صورتیت فکر کن تا فردا…
یاسمین درمانده دست به صورتش کشید.
ارسلان سمت پله ها رفت که با شنیدن جمله ی او پاهایش به زمین چسبید: تو شاهرخ میشناسی؟
چنان با شدت چرخید سمت او که یاسمین یک قدم رفت.
ارسلان قدم های رفته اش را با سرعت برگشت و بازوی او را محکم کشید: چی گفتی؟
چشم های یاسمین تا ته باز شد: من… من…
نگاه مرد مقابلش مثل دو گوی خونین و آتشین داشت تنش را میسوزاند: بگو… شاهرخ چی؟
_هیچـ… هیچی بخدا. من فقط پرسـ…ـیدم میشناسیش! ولم کن… دستم درد میکنه!
_توی لعنتی که گفتی هیچکی و نمیشناسی؟ شاهرخ و از کجات درآوردی؟
یاسمین محکم لبش را گزید و ارسلان کلافه فریاد زد: حرف بزن…
چشمان و چهره اش آنقدر عجیب و ترسناک شده بود که زبان دخترک بند بیاید. لحظه ایی دنیا مقابلش برعکس شد!
_آقا ارسلان! دستم و ول کن…
ارسلان سر جلو کشید و نفس هایش توی صورت دخترک پخش شد. تن او میان بازوهایش میلرزید.
_حرف نزنی تو باغ همین خونه چالت میکنم.
در عرض چند ثانیه طوفان شده بود؟!
_احمـ…د احمد… یعنی اسمشو از احمد شنیدم.
ارسلان بی طاقت صدایش را توی سرش انداخت: خب؟
اشک یاسمین درآمد: شنیدم اون شب با مادرم بحث میکرد. میگفت… میگفت شاهرخ یاسمین و میخواد.
ارسلان عصبی بازوهایش را فشرد: انقدر مثل بچه ها گریه نکن.
_بخدا من اصلا ندیدمش. نمیدونم کیه فقط اسمشو شنیدم.
ارسلان با حرص رهایش کرد و چنگ در موهایش انداخت.
همین مانده بود دوباره با شاهرخ رو در رو شود.
_ فقط بشینید ببینید چه بلایی سرتون میارم! این خونه رو سر همتون خراب میکنم. منو میپیچونید؟
احمد با فشار دست بادیگارد او چسبید به دیوار و نگاهش گره خورد در چشمان پرخون مرد مقابلش.
جاوید بازوی او را گرفت و سعی کرد آرامش کند: یکم آروم باشید اقا.
شاهرخ محکم او را پس زد و تا خواست سمت احمد هجوم ببرد با صدای محکم و خشنی پاهایش در یک قدمی او متوقف شد.
_امون بده بچه…
نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و چشم هایش را بست.
_بابا…
خشایار عصایش را به زمین کوبید: مهلت بده ببینیم چه خبره.
_چه خبر باید باشه؟ جلو چشمای کور این بی خاصیتا یاسمین و بردن. اون مرتیکه… اون آشغالِ حرومزاده دختره رو برده پیش خودش. میفهمین؟
_صداتو بیار پایین شاهرخ.
شاهرخ عصبی دور خودش چرخید. خشایار به بادیگارد او اشاره زد که احمد را رها کند.
صدای او تازه از گلویش بیرون آمد: آقا به مرگ خودم…
_یاسمین و برنگردونی یه مرگی بهت نشون میدم که تا ابد آرزوی جهنم به دلت بمونه.
رنگ از رخ احمد پرید. جاوید کلافه عقب تر ایستاده بود اما جرات نداشت چیزی بگوید.
_باور کنین دختره خودش فرار کرد. اون شب ارسلان قشون کشید اینجا حواس همه پرت شد اصلا نفهمیدیم یاسمین کی از عمارت رفت بیرون و…
شاهرخ امان نداد حرف او تمام شود. جام شراب را از روی میز برداشت و با قدرت سمت او پرت کرد. احمد مات و مبهوت میان لحظات جا مانده بود که کسی بازویش را کشید تا جام توی دیوار خرد شود.
فریاد بلند خشایار تنشان را لرزاند: دیوونه نباش پسر! چه غلطی میکنی؟
شاهرخ نفس نفس میزد: ارسلان نمیذاره جنازه ی دختره برگرده. خوشین شماها؟
_ارسلان سگ کیه بچه؟
_سگ همونی که چند ماهه روزگارتونو سیاه کرده.
چهره ی خشایار به آنی کبود شد. عصایش را بالا آورد و به سینه ی او کوباند: دهنتو سرب بگیر شاهرخ. همینقدر خری که همیشه پیش اون حرومزاده کم آوردی. فقط بلدی داد و هوار راه بندازی…
جاوید با احتیاط جلو رفت: آروم باشید آقا. ما هنوز خیلی چیزا دستمونه.
شاهرخ با تمسخر خندید: منظورت از خیلی چیزا چیه جاوید خان؟ اون کاغذای بدرد نخور؟ این همه سال با بدبختی هویت یاسمین و پنهان نکردیم که دل خوش کنیم به اون چندتا کاغذ پاره؟
_رو همون کاغذای بدرد نخور مهر و امضای ارجمند خورده آقا.
_بذار دم کوزه آبشو بخور. دختره بمونه ور دل اون گرگِ حرومزاده. ما هم با چندتا کاغذ و دست خط دل خوش کنیم.
پشت بند جمله اش دست هایش را بهم کوبید: براوو…
خشایار عصبی به پسرش چشم دوخت: بخاطر اون دختر نمیتونی اعتبار چندین سالمو زیر سئوال ببری شاهرخ.
شاهرخ داشت دیوانه میشد. بزور خودش را کنترل کرد تا هوار نکشد: من اون دخترو میخوام. فهمیدی بابا؟ چند سال منتظر نموندم و تحمل نکردم که حالا ارسلان بدون هیچ زحمتی به همه چی برسه. من رو حرف تو حساب کردم که…
خشایار عصایش را دوباره روی زمین کوباند: پس خودت بدستش بیار.
شاهرخ با حیرت سر چرخاند. نگاهش گنگ شد و زبانش لال…
خشایار محکم تر گفت: خودت برو جلو و سر ارسلان و بکوب به طاق. بلدی؟ میتونی با ارسلان و منصور دربیفتی؟ جرات شو داری یا بازم مثل چندسال پیش من باید گندکاریتو جمع کنم؟
عالیه
پارت بعدی رو نمیزاری؟
پارت بعدی رو کی میزاری
فاطمه گفت حدوداً تا ده
اووووو
همشونم ک وحشین
مگه باغِ وحشه😐🤣
😂😂😂😂😂😂😂😂
بنظر من شاهرخ پسر خوشگل و خوشتیپیه ولی ارسلان برتر من ارسلان رو میخام چرا این رمان رو دوتا دوتا پارت نمیذارن خیلی خیلی قشنگه😭♥
اوه الان دعوا میشه😋
اوووه پس همه اینا از ارسلان میترسن چ گرگیه این ارسلان واوووو شاهرخ چقدر از ارسلان میترسه🤣😍 پس حالا فقط باید بفهمیم این منصور کیه؟
جااانم
رمان قشنگیه،باریک