رمان گریز از تو پارت 13

5
(3)

 

ارسلان با لبخند هلش داد توی آسانسور و وقتی در بسته شد دخترک قالب تهی کرد.

_بازیگر خوبی نیستی خانم کوچولو!

نمی‌توانست از چیزی که ته آن مردمک های سرد می‌جوشید سر دربیاورد. سعی کرد از زیر نگاه سنگین و خیره اش فرار کند. ارسلان از توی آینه مستقیم زل زده بود به حرکاتش…
یاسمین چشم بست و نفس عمیقی کشید. چهره اش از ناراحتی و استرس جمع شده بود.
صدای دینگ آسانسور که در گوشش پیچید وحشت زده سر بلند کرد.

ارسلان سر تکان داد: برو…

یاسمین جلوتر از او بیرون رفت و وقتی وارد راهرو شد نگاهش با تعجب ماند به دیوار های شیشه ایی و فضای پشتش که شهر کامل زیر پایش بود‌.
استرس نمی‌گذاشت لحظه ایی آرام باشد… ارسلان مثل عزرائیل در یک وجبی اش ایستاده بود.

دست هایش را درهم قلاب کرد: خب چرا اومدیم اینجا؟

ارسلان در سکوت نگاهش کرد. چشمانش هیچ حسی نداشت جز همان سرمای استخوان سوز. دخترک نتوانست مستقیم نگاهش کند. سر پایین انداخت و بعد از چند دقیقه کسی ارسلان را صدا زد.

یک خدمتکار هم پشتش ایستاده بود که با اشاره ی ارسلان در اتاقی را باز کرد…

بزور صدایشان را شنید: منصور خان چند دقیقه دیگه میرسن.

ارسلان سر تکان داد و وقتی آن ها دور شدند دخترک را صدا زد: بیا اینجا…

یاسمین با ترس و لرز نزدیکش رفت و او دست پشت کمرش گذاشت و داخل اتاق هدایتش کرد.
در که پشت سرشان بسته شد دخترک به وضوح لرزید سریع چرخید سمت او و هول زده گفت: بذار من برم. غلط کردم کمک نمیخوام ازت…

هیکل بزرگش اجازه نمیداد دخترک حرکت کند.

_برو کنار اقا ارسلان من اصلا غلط کردم زبون درازی کردم. هر چی تو بگی…

ارسلان آرام و خونسرد پلک میزد. با قدم هایش یاسمین مجبور شد عقب برود…

حرصش گرفت: چرا منو آوردی اینجا؟ خب میخوای بکشی، بزن بکش.

نگاه ارسلان در مردمک چشمهای لغزنده ی او چرخید: هیچ مردی یه همچین دختری رو نمیکشه!

یاسمین داشت سکته میکرد‌. قدم هایش به موازات قدم های بلند او عقب کشیده شد تا اینکه کمرش چسبید به دیوار. ارسلان امروز زیر و رو شده بود…
لبخند زد و دست هایش کنار سر او روی دیوار فرو آمد.
دهان یاسمین از ترس باز ماند. نفس نمی‌کشید… گیج و منگ خیره شده بود به او و حرکات عجیبش.

_آدمی که از دختر خوشگلی مثل تو بگذره قطعا مرد نیست.

تمام عروق دخترک یخ زد‌. انگار در لحظه میان رگ هایش بجای خون یخ جریان پیدا کرد.
نگاه ارسلان چرخ خورد روی اجزای صورت یاسمین و ناخودآگاه سرش به او نزدیک تر شد. اشک دخترک ریخت روی گونه اش… زبانش لال بود و دست و پایش بسته… فقط یک جفت چشم داشت با جذبه اش حس های حیاتی اش از کار می انداخت.

_شاهرخ میخوادت.

نفس های داغش پخش میشد روی پوست یاسمین و او انگار تمام قدرتش را از دست داده بود.

نگاه ارسلان از موهای مشکی دخترک گذشت و درست روی لب هایش متوقف شد. نفس هایش تند شده بود: میدونستی من واسه نابودی شاهرخ دست به هرکاری میزنم؟

فکر این رفتار ارسلان از ده فرسخی ذهن دخترک هم نمیگذشت. از او فقط خشونت دیده بود و تصور نمیکرد چنین تمایلاتی داشته باشد. فکر میکرد او پناهش میشود. کمکش میکند و… حالا همه چیز در لحظه خراب شده بود روی سرش.
بوی عطر ارسلان پیچید توی بینی اش و نگاهش چسبید به لب های او. دست سالمش را بالا آورد و به سینه اش چسباند تا شاید او کنار برود. دستش داغ شد و پلک های ارسلان جمع شد.

_من نه شاهرخ و میشناسم نه میدونم مشکل تو باهاش چیه. فقط…

سر بالا برد و زل زد توی چشمهای تب دار او: بهت اعتماد کردم و گفتم کمک کن. هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو هم مثل اونا کثیف باشی…

بغض میان مردمک هایش میلرزید. ارسلان لبخند کجی زد: اشتباه کردی خانم کوچولو.

دست دخترک را روی سینه اش گرفت و لبخندش پررنگ تر شد: من خیلی از شاهرخ بدترم… خطرناک تر… کثیف تر.

یاسمین میان تکاپوی بغض و قلبش چشم بست و لب هایش لرزید: لعنت بهت.

سعی کرد دستش را از زیر پنجه های قوی او بیرون بکشد که ارسلان بیشتر انگشتانش را بهم فشرد.

_ولم کن…

یاسمین خواست از زیر دستش فرار کند که بازوی قطور او جلویش را گرفت. بغضش بیش از این جان خودداری نداشت.

_برو کنار…

ارسلان انگار از این بازی خوشش آمده بود: چیشد؟ زبون درازت دیگه کار نمیکنه؟

دخترک داشت زیر نگاه خیره و سوزانش ذوی میشد. نگاهش بیشتر به دیوار بود تا چشمهای ملتهب او…

_بازیت گرفته؟ چرا اینجوری میکنی؟

_نمیتونم بکشمت. ولی میتونم کاری کنم که اون زبونت تا آخرین روزی که پیشمی جرات تکون خوردن نداشته باشه.

بدنش قفل شد به دیوار و ارسلان دست دیگرش را بالا آورد و خواست سمت صورتش ببرد که یاسمین بلند جیغ کشید.

_نکن عوضی!

دست ارسلان روی هوا ماند و اشک به سرعت روی گونه ی دخترک راه گرفت.
تنش زیر فشار هیکل و بازوهای او چسبیده بود به دیوار و نمیتوانست تکان بخورد.

_اصلا کمک نمیخوام اگه خیلی اضافیم منو برگردون خونه احمد. میخوام برم پیش مادرم.

_تا الان یاد مادرت نبودی؟

_تا الان نمیدونستم تو چقدر آشغالی. وگرنه غلط میکردم یه کلمه باهات حرف بزنم. ولم کن…

ارسلان نچی کرد: حرف بد بزنی بداخلاق تر میشما. الان خیلی خوبم… تو کل سال یه بار پیش میاد اینجوری رفتار کنم.

یاسمین دیوانه شد: لابد اونم موقع لاشی گری و کثافت کاریاته. عار و درد که نداری.‌‌..

نگاه ارسلان بهم پیچید اما لب هایش بیشتر کش آمد: نه میون کثافت کاریام وقت ندارم به عار و درد فکر کنم. اونم وقتی یه دختر خوشگل بیفته تو دامم.

یاسمین حرص کرد: اون روزی که گفتی جاسوسم و دستمو شکوندی خوشگل نبودم؟ الان یادت افتاده باید مردونگیت و چجوری خرج کنی؟

_من با جاسوسا انقدر ملایم رفتار نمیکنم خانم کوچولو. برو هزار بار خداتو شکر کن که جاسوس نیستی… وگرنه…

ادامه ی جمله اش میان لبخند خبثیش گم شد و یک دستش را ازاد کرد تا دکمه های پیراهنش را باز کند.

_تو خوشگلی لوندی و من یه گرگ گرسنه ام. همیشه تشنه ی خون و خونریزی.‌ میتونی این گرگ و راضی کنی؟

یاسمین از ترس انگار لحظه ایی به سرش زد که بی فکر دهانش را باز کرد: الان فکر کن جاسوسم. بزن بکش…

_حرفتو مزه مزه کن دختر جون.

_اصلا من اومدم جاسوسی کنم تو خونت. با نقشه اومدم…

ارسلان بلند خندید.‌ صدایش پیچید تو اتاق و دخترک لال ماند سر جایش. این مرد امشب دیوانه شده بود!

_میدونی سرنوشت کسایی که سعی کردن جاسوسیِ منو کنن چیشد؟

مکث کرد: البته هیچکدوم حتی نتونستن تو حیاط خونمم پا بذارن. شما خاص بودی.

_خود لعنتیت منو بردی تو خونت زندانی کردی. من عقلم کم بود پا بذارم تو خونه ی یه جانیِ هوس باز؟!

ارسلان لحظه ایی پلک بست تا القابی که او بهش نسبت میدهد روی مغزش نرود و گردنش را نشکند.
با همان چشم بسته دکمه هایش را باز کرد و یاسمین سریع چشم از بدن برهنه اش گرفت. هر چه میگفت بدتر به ضررش میشد.

وقتی ارسلان پیراهنش را روی زمین انداخت به وضوح لرزید.  چشم هایش را محکم بست و گفت : بخدا انقدر جیغ میکشم که اعصابت خرد بشه و…

در یک آن انگار دنیا با عظمت روی سرش خراب شد. لب های او چسبید به لب هایش و… روح از تنش پر کشید و همه ی قدرتش میان شوک حرکت او به یغما  رفت. دست سالمش میان مشت او اسیر بود و دست شکسته اش را حتی نمی‌توانست تکان بدهد.
بوی تن او و عطر تندش از یک طرف و حس داغی تن لختش داشت حالش را بهم میزد.
کاش همان شب میمرد. میکشتش تا این همه حقارت گریبانش را نمیگرفت. ناخواسته میان چنگال گرگی اسیر شد که سال ها کارش شده بود مکیدن خون دیگران…

خواست خودش را عقب بکشد که سرش خورد توی دیوار و ناله ی پر دردش توی گلو خفه شد. ارسلان بیشتر هدفش آزاد دادن او بود تا غریزه ی مردانه اش اما انگار دست و پای خودش هم شل شده بود.

تا سر عقب کشید یاسمین بلند زد زیر گریه. ارسلان مانتوی او را گرفت و خواست دکمه هایش را باز کند که دخترک به التماس افتاد: تو رو خدا اینکارو نکن…

_چرا نکنم؟ مگه یه لاشی هوس باز کثافت نیستم؟ خودت گفتی. یه مرد عوضی به همین راحتی از همچین تیکه ایی نمی‌گذره.

یاسمین بزور نفس میکشید. ارسلان دکمه های مانتوی او را باز کرد و لبخند زد: ببینم میتونی امشب و برام خاص کنی! یا نه‌… مجبور میشم همون بلایی رو سرت بیارم که سر جاسوس های قبلی آوردم.

لبخند عجیب و نگاه ملتهبش حرف از شوخی نمیزد. تا نگاهش به بدن نیمه برهنه او افتاد پس از سال ها حسی فرای خشونت همیشگی اش با قدرت سمت مغزش هجوم برد. لبخندش محو و دستش سست شد. صدای گریه ی او بیشتر اعصابش را بهم ریخت‌.
خواست رهایش کند اما جاذبه و زیبایی دخترک قفل زده بود به‌ دست و پایش… نفسش را عمیق بیرون فرستاد و پنجه اش روی مانتوی او مشت شد.

رنگ یاسمین به گچ دیوار طعنه میزد… با دیدن حال خراب او محکم لب گزید و تلاش کرد تا خودش را بپوشاند که بخاطر فشار دست های ارسلان جلو کشیده شد و صورت خیسش به تن گرم او چسبید…
نفس های تند ارسلان ، مو به تنش صاف کرد. هنوز در گیر و دار تحلیل مکث و نگاه خیره ی او بود که کسی به در اتاق کوبید.

_آقا جسارتا منصور خان تشریف آوردن.

ارسلان پلک زد و با مکث رهایش کرد. پیراهنش را از روی زمین برداشت: شانس آوردی دختر جون.

یاسمین بزور آب دهانش را قورت داد و وقتی او عقب رفت با عجله دکمه های مانتویش را بست.
_خدا ازتون نگذره…

ارسلان بی توجه به او سمت در رفت: غلط اضافی نمیکنی تا برگردم. پشت در دو نفر مراقبتن…

بیرون که رفت دخترک ماند و با وحشتی که تازه توی دلش سر برداشته بود.

_چطور تونستی مسئله به این مهمی و چند روز از من مخفی کنی ارسلان؟ ما پنهان کاری نداشتیم باهم پسر!

ارسلان انگشت گوشه ی لبش کشید: موضوع پنهان کاری نیست. باید از یه چیزایی مطمئن میشدم بعد باهاتون درمیون میذاشتم. وگرنه اینم میتونست مثل بقیه دخترایی باشه که شاهرخ با هزار زور و زحمت میفرستاد تو خونم.

منصور چشم ریز کرد: از تو بعید بود این اشتباها. چطور همون شب بو نبردی قضیه چیه؟

_فکرشم نمیکردم دختره انقدر خنگ باشه. این همه سال پیش احمد بوده ولی از هیچی با خبر نیست. تا همین دیروز به فیلم بازی کردنش شک داشتم… بعد دیدم انقدر خنگه که عقلش به این چیزا قد نمیده.

_ارجمند این همه سال بروز نداد یه دختر داره و تا احساس خطر کرد فرستادش سوئد‌. فقط یه نفر از وجود یاسمین خبر داشت اونم احمد بود که ناکِس از خوب جایی خودشو بالا کشید.

ارسلان خم شد و گلاس شراب را از روی میز برداشت. هنوز تصویر دخترک توی مغزش پیچ میخورد. صدای گریه هایش از گوشش بیرون نمیرفت…

نوشیدنی را یک نفس بالا رفت و نگاه منصور چسبید به رگ های برجسته ی شقیقه اش.
پلک هایش جمع شد. ارسلان انگار ذهنش درگیر شده بود…

_ارسلان؟

نگاه ارسلان با مکث از جام شراب کنده شد. چشمهای سبز و بارانی یاسمین تمرکزش را بهم ریخته بود.

_خشایار و شاهرخ می‌دونن که برگ برنده شون برای نابود کردن ما یاسمینه. پس هرکاری میکنن که ازت پس‌ بگیرنش.

_چند وقت باید غل و زنجیرش کنم تا شما به اون چیزی که میخواین برسین؟

منصور لبخند زد: هر چقدرم قدرتمند باشی نمیتونی دست و پاش و ببندی تا کنارت بمونه. غل و زنجیر کردن رو دخترا جواب گو نیست…

ارسلان پلک جمع کرد: متوجه نمیشم منصور خان. از من چه انتظاری دارید؟

_سریع داغ نکن… قرار نیست مقابل همه چی خشونت به خرج بدی.

ارسلان خندید: بیست سال واسه همین چیزا تربیت شدم. حالا میگید قرار نیست خشونت به خرج بدم؟!

منصور اخم کرد: گارد نگیر… دختر ارجمند انقدر با ارزش هست که بخوام توبیخت کنم. شنیدم اول کاری زدی دست دختره رو شکوندی.
ارسلان نفسش را آرام بیرون فرستاد.

_دختره قایم شده بود تو صندوق عقب ماشینم. در بهترین حالت ممکن باید میکشتمش..‌.

منصور گیلاس شراب را روی میز گذاشت: تو اون بیست سالی که آموزش دیدی من بهت یاد دادم که انقدر بی فکر عمل کنی؟

_منصور خان…

_تو میدونی اگه این دختره تو مشتت باشه میتونی به کجاها برسی؟ چند سال واسه چی جنگیدی؟

ارسلان سر بلند کرد: من رو حرف شما حرف نیاوردم منصور خان. گفتم که هر چقدر لازم باشه نگهش میدارم.

منصور پوزخند زد: مثل پدرتی… همون طوری که همیشه گفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه وذیبا

Elina
Elina
1 سال قبل

الان کل داستان رو فهمیدم
ارسلان سعی میکنه یاسمین رو عاشق خودش کنه تا همیشه تو چنگش باشه بعد علاوه بر اینکه یاسمین عاشق ارسلان میشه ارسلان هم عاشق یاسمین میشه

ارزو
1 سال قبل

رمانش عالییه دم نویسنده گرمممم❤

ادا
ادا
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

واقعا دمش گرم👏👏

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت بعدی رو چه ساعتی میزاری

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اکی ممنون

Elina
Elina
1 سال قبل

کراش زدم رو ارسلان

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واااییی ی پارت دیگه چقدر صبر کنم؟ خیلییی کممم بود😭

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

باز هم عالی ای کاش دوپارت در روز بود

ادا
ادا
1 سال قبل

وایییی خیلی جیذابع لعنتی😍😍😀😀😀😀😗😗

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x