رمان گریز از تو پارت 21

4.2
(5)

 

ماهرخ با ناراحتی لب گزید: آخه دختر خوب من هر چی میگم به صلاح خودته.‌ چرا عصبانی میشی؟

_من بدبخت و با مادرم تهدید کردن میفهمی؟ ارسلان قل و زنجیرم کرده اینجا بعد اون احمد عوضی منو با مادرم تهدید می‌کنه که برگردم. از من بدبخت تر کیه؟ نمیتونم برگردم چون آقا ارسلانت گفته چه بخوام چه نخوام اینجا زندانیم می‌کنه.

پلک های ماهرخ پرید: چی؟ مادرت؟

یاسمین دوباره به گریه افتاد. سر گذاشت روی زانوهایش و دست گچ گرفته اش را به سینه اش فشرد.
مادرش بود. با تمام نبودن هایش مادر بود و بس!
چطور می‌توانست نسبت به جانش بی تفاوت باشد؟!

خودش در این خراب شده بماند و هر لحظه منتظر باشد تا خبر وحشتناکی از مادرش برسد. احمد که رحم نداشت ، داشت؟
نگاه آخرش را نمی‌توانست فراموش کند. چه خوش خیال بود که فکر میکرد او با مادرش کاری ندارد. خیالش راحت بود که از خانه فرار کرد و حالا…

ماهرخ مانده بود چطور آرامش کند. زبانش باز نمیشد!

_یاسمین؟ آقا نمیذاره اتفاقی بیفته.

یاسمین با تمسخر سر تکان داد: آقا؟ آقات بخاطر خودش همه رو فدا می‌کنه فقط کافیه ازش سرپیچی کنی.

دخترک به بدترین شکل ممکن لای منگنه گیر کرده بود. ارسلان رهایش نمی‌کرد!
شانه های ظریف یاسمین آرام تکان میخورد. ماهرخ موهای سرکش پر کلاغی اش را با لبخند تلخی پشت گوشش فرستاد.

_نگران نباش یاسمین. خدا بزرگه! من خودم…

در که باز شد حرف در دهان زن ماسید. سریع بلند شد و پشت بندش سر دخترک هم بالا آمد. نگاهش که به چشم های خونسرد ارسلان افتاد انگار هیزم به آتش تنش ریختند. با همان توانی که هر لحظه بیش از پیش به یغما میرفت بلند شد.

ماهرخ نگران نگاهش کرد: یاس…

دخترک دور خودش چرخید. نفس عمیقی کشید و بعد با چند گام بلند سمت ویترین رفت. مغزش کار نمیکرد… رفتارش دست خودش نبود! دیوانه اش کرده بودند…!
یک مجسمه ی کوچک از قفسه برداشت و چرخید سمت آن ها.

حرص داشت. به اندازه ی تمام این لحظات و بدبختی هایش حرص داشت… آنقدر که اگر می‌توانست خودش گلوی مرد مقابلش را با چاقو میشکافت.
پلک بست و با نفس عمیقی دیگری مجسمه را بالا برد و تا خواست سمت او پرت کند صدای جیغ ماهرخ توی گوشش پیچید. خندید… افسار پاره کرده بود.

ارسلان هنوز خونسرد ایستاده بود و زل زده بود به چشم های او… انگار رفتار های دیوانه وارش را از قبل پیش بینی کرده بود!

یاسمین چشم باز کرد و هیستریک خندید: ازت متنفرم آشغال. متنفرم… چرا این بلارو سرم آوردی؟

مجسمه در دستش میلرزید. در عین کوچکی سنگین بود! انگشتانش بی جانش تحمل وزنش را نداشتند.

_چه غلطی میکنی یاسمین؟ دیوونه شدی؟

خون مردمک خیس چشمانش را حصار کرده بود!

_میخوام بکشمش. خدا لعنتش کنه. میکشمش خسته شدم از دستش.

ماهرخ با وحشت جلو رفت: بیارش پایین اونو دختر. مگه عقلتو از دست دادی؟

ارسلان دستی به ته ریشش کشید: ولش کن ماهرخ بذار خودشو خالی کنه.

یاسمین از شدت حرص می‌لرزید. خندید.

به لکنت افتاد: میبیـ…نیش چقدر خونـ…سرده؟ میبیـ…نیش؟ انگار نه انگار چند دقیقه پیش اسـ…لحه گذاشته بود رو سرم.

نفس ماهرخ بند آمد. شوکه شد و تا سمت ارسلان چرخید دخترک مجسمه را پرت کرد که با حرکت بجای ارسلان و کنار رفتنش، مجسمه با شدت توی دیوار پشت سرش خرد شد. کمی تعلل به خرج میداد مجسمه توی سرش میشکست…

قلب ماهرخ از تپش ایستاد و یاسمین… با بهت به خرده های مجسمه روی زمین نگاه کرد. نفس نفس میزد!

بیست ثانیه هم نگذشت که مثل آوار فرو ریخت‌.
تمام قدرتش به یکباره تمام شد. سرش روی تنش سنگین شد. اشک دوباره ریخت روی صورتش و لب هایش تکان خورد. هزیان میگفت… جملات را پشت هم تکرار می‌کرد و خودش هم نمی‌فهمید چه مرگش شده.
ارسلان ولی به طرز عجیبی هنوز هم آرام بود!

یاسمین که بی حال روی زمین افتاد، ماهرخ از بهت بیرون آمده سریع سمتش دوید. سر دخترک را روی دستش بلند کرد.

_یاسمین؟

چشم های او بسته بود و نفس هایش منظم تر از همیشه از سینه اش بیرون میزد.‌ جان در بدنش نمانده بود برای جنگیدن. شدت اتفاقات امروز و اضطراب آنقدر بهش فشار آورده بود که حالا از پا بیفتد. شاید هم به یک اغمای کوتاه نیاز داشت تا برای چند ساعت هم شده بدبختی هایش را فراموش کند.

_وای خاک بر سرم.

زن با استرس و نگرانی به ارسلان نگاه کرد: فکر کنم بیهوش شد آقا…

نگاه ارسلان چرخید روی تن ظریف او و با چند گام بلند سمتش رفت. زانویش را کنار ماهرخ روی زمین گذاشت و سمت دخترک خم شد. پلک هایش ثابت مانده بود و لب هایش نیمه باز… نفس هایش منظم از سینه اش خارج می‌شد.

ماهرخ با بغض نگاهش میکرد: آقا؟ انقدر ترسید از حال رفت.

ارسلان‌ با مکث خودش را جلو کشید: بیا کنار…

_به فرهاد بگم بیاد ببرتش بالا؟

_نه! خودم میبرمش.

ماهرخ چشم گرد کرد اما فرصت سئوال پرسیدن نداشت. سریع کنار رفت و ارسلان بازوهایش را زیر تن دخترک کشید. موهای یاسمین ریخت توی صورتش و چشم های ارسلان پنج ثانیه خیره اش ماند. رد پای اشک هنوز روی گونه هایش بود. از درون لرزید… محکم ایستاده بود و دخترک را سفت میان بازوهایش گرفته بود اما… از درون میلرزید. هوای چشمانش ابری شد و حال قلبش مثل همیشه حال همان سیاره ی متروکه و سیاه…

وقتی سر بلند کرد ماهرخ را دید که با حیرت نگاهش میکرد و انگار پلک زدن را از یاد برده بود.
محکم پلک زد و نفس عمیقی کشید. حس گرمای تن یاسمین و دیدن چهره ی خواستنی اش حال و هوای دیروز را برایش تداعی میکرد و حسی که در بدترین شرایط ممکن به جانش افتاده بود.
چرخید تا سمت پله ها برود که با شنیدن صدای ضعیف زن پاهایش از حرکت ایستاد.

_چیشده؟

میترسید بچرخد و او حال چشمانش را زیر و رو کند. ماهرخ میشناختش… بیست سال در این خانه خدمت کرده بود. بیست سال شاهد همه ی اتفاقات بود و حالا… بهتر از هر کسی این زن میشناختش!

ماهرخ سخت زبان باز کرد: زنگ بزنم دکتر بیاد یا…

_لازم نکرده رو صورتش آب بپاش و  یه آب قند بهش بده حالش خوب میشه. بخاطر این خاله زنک بازیا پای دکتر و اینجا باز نکن!

_خب فشارش افتاده میترسم یه چیزیش بشه.

ارسلان دوباره به دخترک نگاه کرد. سکوتش باعث شد ماهرخ جرات به خرج دهد و جلو برود.

_آقا به فرهاد بگم بره دارو بگیره؟ یاسمین چندروزه اینجاست انقدر بلا سرش اومد جون تو تنش نموندهحداقل یه سرم براش بزنیم.

ارسلان بی حوصله سر تکان داد: میبرمش بالا بعد هرکاری دلتون خواست بکنید. فقط اگه صدای جیغ این و بشنوم میام یه بلایی سرش میارم.

ماهرخ چشمی گفت و پا تند کرد سمت در ساختمان تا فرهاد را خبر کند.

ارسلان چشم بست و دندان هایش را روی هم فشرد تا حواسش سر جا بیاید. دخترک را میان آغوشش جا به جا کرد و سمت پله ها رفت.  آسمان هم به زمین می آمد یاسمین برایش یک مهره ی پر منفعت بود تا به وسیله ی آن خودش را بالا بکشد. تا جایی که زلزله ی هشت ریشتری هم تکانش ندهد… باید با ملایمت رفتار میکرد که مبادا دخترک هوس فرار به سرش بزند. باید حس های مزخرف درونش را سرکوب میکرد…

پایش که روی پله ی آخر رفت لحظه ایی حواسش پرت چشم های بسته دخترک شد و همین کافی بود تا پای دیگرش روی پله ی پایینی بلغزد و کنترلش را از دست دهد.

سریع زانویش را به جلو خم کرد تا از عقب سقوط نکند. دخترک را مثل شئ ظریفی محکم میان بازوانش گرفته بود.
حواسش فقط پی آن بود که او از آغوشش نیفتد… زانویش با شدت به زمین برخورد کرد و همزمان کف دستش پشت گردن یاسمین محکم شد.

صورت او چسبید به سینه اش و دست دیگرش را دور کمرش قفل کرد. نگاهش با نفسی بریده سمت ارتفاع چرخید… پلک زد و وقتی روی دو پایش ایستاد نفس راحتی از سینه اش بیرون زد. به تنش صاعقه زده بودند انگار… درونش آشوب بود. میلرزید اما محکم ایستاده بود. قامتش مثل سرو استوار اما ذهنش حوالی عطر موهایی میچرخید که داشت نفسش را بند می آورد. دیوانه شده بود؟!

کسی این حالش را میدید باید فاتحه ی ابهت و قدرتش را می‌خواند. یک دختر بچه ی زبان دراز شده بود سوهان روحش… زمانه قرار بود انزوا و جبرش را اینگونه توی صورتش بکوبد؟!

سرش را محکم تکان داد و با گام های بلندی سمت اتاق رفت. به ماهرخ گفته بود برای یاسمین در این اتاق همه چیز فراهم کند تا مثل روز های اول مشکل دخترانه ایی برایش پیش نیاید.
کنار تخت ایستاد و دخترک آرام را روی آن خواباند. موهای صاف یاسمین باز هم ریخت توی صورتش و نگاه ارسلان چند ثانیه به تاب مژگانش چسبید…

سیبک گلویش آرام تکان خورد. دستش روی بالشت کنار سر او مشت شد و شاید پنج بار پلک زد تا حواسش سر جا بیاید. میان دغدغه های روزمره اش فقط این حس های عجیب و غریب را کم داشت! قرار بود تا ابد در حال و هوای دیروز و کار اشتباهش دست و پا بزند؟!

مشتش را محکم روی بالشت فشرد و صدای ساییدن دندان هایش در گوش هایش پیچید… کاش هیچ وقت گذر دخترک به او نمیفتاد…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اوووووو چه حالی داره

Tamana
Tamana
1 سال قبل

اینم ک داره عاشق میشه😂

586
586
1 سال قبل

عاشق شدی رفت آقا ارسلان🫱🏽‍🫲🏻😂

الهه
الهه
1 سال قبل

نگران نباش چند روز دیگه قدر و ابهت که هیچ . کسی ادم هم حسابت نمیکنه چون قرار گوش به فرمان این دختر زبون دراز بشی😂..اندکی صبر✋😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  الهه
1 سال قبل

🤣😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

ارسلان جا خالی نداده بود قشنگ خونریزی مغزی میکرد😂🤣

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

و توهم از مرگ یه شخصیت خوشحال😂؟

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  گز پسته ای
1 سال قبل

فعلاً مشکلی باهاش ندارم🤣

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x