ماهرخ ناخنش را با استرس به دندان گرفت. فرهاد نمیتوانست روی پا بایستد.
_کدوم گوری بودی که یکی با وجود اون همه کابل برق از حصار رد شده و اومده داخل؟
فرهاد چشم بست. نفس گرفت و وقتی پلک باز کرد ترس درون مردمک هایش دوبرابر شده بود. صدایش اما هنوز محکم بود.
_تقصیر من بود آقا… نرسیدم آخر چکشون کنم!
ابروهای ارسلان باز شد. متین سر بلند کرد تا توضیحی بدهد که او اسلحه اش را بیرون آورد. قلب همه از تپش ایستاد. یاسمین با وحشت نگاهشان کرد و ماهرخ با تمام ترس و خودداری اش جلو رفت.
_آقا؟ خواهش میکنم…
_برو عقب ماهرخ.
ماهرخ با بغض آستین لباس او را گرفت: فرهاد سه بار همه چی و چک کرد. حتما براتون بپا گذاشتن که فهمیدن شما امروز نیستین و…
_بی عرضگی اش و توجیه میکنی؟ من هزاربار چی و تو این خونه تاکیید کردم؟
ماهرخ لب گزید. یاسمین به فرهاد نگاه کرد که تلاش میکرد تا خونسرد باشد. اما نبود… دست هایش میلرزید. قلبش به درد آمد و ناخودآگاه بغض کرد. حتی از خودش دفاع هم نمیکرد تا دل ارسلان به رحم بیاید. ماهرخ هنوز حرف میزد اما گوش او انگار چیزی نمی شنید.
_هر کی که اشتباه میکنه رو باید حتما بکشی تا دلت خنک بشه؟
خودش هم نفهمید با چه جراتی این حرف را به زبان آورد. همه با وحشت و حیرت نگاهش کردند جز مردی که انگار به این زبان درازی ها عادت کرده بود.
نگاهش هنوز پی اسلحه توی دستش بود.
_کسی به تو اجازه حرف زدن نداده.
یاسمین یک قدم جلو رفت و به نیمرخ او زل زد.
_این چند روز فهمیدم قلبت از سنگه. تعجبی نداره ولی انسانم نیستی؟ اندازه سر سوزن واسه کسایی که بهت خدمت میکنن هم ارزش قائل نیستی؟ باید باهاشون مثل بقیه آدما رفتار کنی تا همه بدونن که قدرتمندی؟ ترسناکی؟ هیچکی از پست برنمیاد؟
دست ارسلان از حرکت باز ماند. قیافه بقیه هم دیدنی شده بود… با دهانی باز زل زده بودند به یاسمین و چشمان جسورش.
نگاه ارسلان با چند ثانیه مکث بالا آمد. دخترک تکان هم نخورد. با همان اخم بامزه توی صورتش سر تکان داد.
_همه ی آدما اشتباه میکنن. همون طوری که تو اون شب اشتباه کردی و خودت زخمی شدی و باعث شدی متین چند روز زمین گیر بشه. تو اشتباه کردی ولی حتی خودت از خودت حساب پس نگرفتی دیگران که هیچی، فقط باید بخاطرت جون بدن.
ارسلان لبخند زد: حرفای ادبی قشنگی میزنی. ولی مثل اینکه هنوزم نمیدونی کجا وایستادی و قراره چه بلایی سر خودت بیاد. نمیدونی کی جلوت وایستاده و…
یاسمین تلخ خندید و میان حرفش پرید: اتفاقا کاملا فهمیدم با کی طرفم. اگه خودت انقدر قوی نیستی و دیگران به راحتی وارد خونه ات میشن تقصیر دیگران ننداز.
ماهرخ هین بلندی کشید و چشمهای فرهاد شد انداز دو توپ تنیس و نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. متین اما دور از دید همه، لبخند کمرنگی زد.
ارسلان اجازه نداشت بلایی سر دخترک آورد و او هم با زبانش می تازاند. از همه عجیب تر صبر و خودداری ارسلان در مقابل حرف های تندش بود. یک عمر فقط بله و چشم شنیده بود و حالا دخترکی کم سن و سال تمام قواعد این خانه را بهم میریخت.
یاسمین کم کم داشت زیر نگاه خیره و مستقیم ارسلان کم می آورد. وقتی او اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت برای بار چندم به همه شوک وارد شد.
_جلوی چشمام نباش فرهاد.
نفس فرهاد چنان از سینه اش بیرون زد که اگر متین زیر بازویش را نمیگرفت همانجا سقوط میکرد.
ماهرخ زیر لب قربان صدقه ی یاسمین رفت. ارسلان وقتی گفت همه از ساختمان بیرون بروند انگار به آتش به جان دخترک افتاد. به سمت ماهرخ هجوم برد و بازویش را گرفت.
رو به ارسلان گفت: بذار ماهرخ شب پیشم بمونه. من میترسم…
ماهرخ سریع گفت: الان بچه ها دوباره همه چی و فعال میکنن. دیگه نگران نباش برو راحت…
_بخدا تا صبح سکته میکنم. بذار من بیام پیش تو.
ارسلان دست به سینه ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد.
ماهرخ میدانست او مخالف است که سعی کرد دخترک را راضی کند. صورتش را میان دستانش گرفت و دست زیر پلک های نم زده اش کشید. با لبخند گفت:
_ببین یاسمین آقا الان اینجاست اتاقش فقط چند قدم با اتاق تو فاصله داره. نگران هیچی نباش، خودش مراقبته.
دخترک دست او را رها کرد و سمت ارسلان رفت.
با التماس گفت: خواهش میکنم بذار امشب پیشم بمونه. من تا صبح میمیرم… همینجوریش شبا تا صبح بیدارم ولی امشب از ترس سکته میکنم. منو نگاه کن… چرا رحم نداری تو؟
ارسلان لبخند سردی زد. چیزی نگفت و یاسمین باز هم همان جملات را با بغض تکرار کرد. به ماهرخ اشاره زد که برگردد به خانه اش و زن پاهای سستش را به سختی سمت در کشید.
دلش پیش یاسمین بود و زمانی که او خواست سمتش بدود ارسلان محکم نگهش داشت. صدای گریه ی او توی سالن پیچید و زن با بغض مکث کرد.
سمت ارسلان چرخید تا شاید حجم خواهش توی چشمانش او را سست کند. نگاه محکم او اما، حرف آخر را زد و ماهرخ با قلبی مچاله شده از در بیرون رفت.
پسر ها پشت در منتظرش بودند و ماهرخ با دیدن رنگ و روی زرد فرهاد فوری بهش توپید.
_سرت کجا گرم بود پسره ی دیوونه؟ عقل تو سرت نیست؟ این دختره نبود که تا الان هفت بار جون داده بودی.
فرهاد کف دستش را روی پیشانی اش فشرد:
تا حالا پیش نیومده بود خاله. همه ی دیوارای باغ برق دارن کسی نمیتونه به همین سادگی ازشون رد شه… چه برسه بخواد دوربین هارو از کار بندازه. من اصلا نمیدونم چیشد صبح که چکشون کردم بعد از ظهر یه سر رفتم…
_به امید این چیزا همه چی و ول کردی رفتی ددر ددور؟ من چند بار بهتون گفتم یه امروز بترمکید خونه؟
متین سرش را تکان داد: هر کی بوده میدونسته آقا امروز میره بیرون و جالب تر از اون به تمام سیستم های امنیتی باغ واقف بوده.
_هر چی بود گذشت برید به جون اون دختر دعا کنید. وگرنه معلوم نبود الان کجا بودید.
فرهاد چهره درهم کشید و متین تک خنده ایی زد.
ماهرخ نگران سرش را تکان داد: نذاشت پیشش بمونم تا صبح از فکر و خیال خوابم نمیبره. یاسمین ترسوعه نمیتونه تا صبح پلک رو هم بذاره. آقا هم بخاطر زبون درازش بیشتر باهاش لج کرده.
چشم متین سمت در بسته ی ساختمان چرخید.
آرام گفت: آقا هم میدونست چجوری عذابش بده که یه کلمه جواب حرفاشو نداد. هیچ وقت بی دلیل چیزی و تحمل نمیکنه. باید الان باهاش چیکار میکنه!
زن لب به دندان گرفت و با دلی پر سمت ساختمان کوچک خودشان رفت.
_مادرت به این دختره وابسته شده ها! مگه چند روزه اینجاست؟ همچنینم رو آقا تاثیر گذاشت هر کی ندونه و ارسلان خان و نشناسه فکر میکنه معشوقه اشه.
_اینارو نمیدونم ولی اگه فردا پس فردا دیدی آقا هم بهش وابسته شده تعجب نکن.
فرهاد با بُهت سر چرخاند و مات چهره ی خونسرد او شد. متین با لبخندی تلخ دنبال مادرش رفت. این بازی تازه شروع شده بود…!
با همه ی تقلاهای یاسمین ارسلان دم در اتاقش رضایت داد که بازویش را رها کند. دخترک آنقدر جیغ زده بود که صدایش در نمی آمد.
ارسلان به اتاقش اشاره زد: رفتی بالا منبر خیلی قشنگ حرف زدی و منم تحت تاثیر قرار گرفتم. حالا برو تو اتاقت و فکر کن ببین…
_تو آدم نیستی لعنتی. سنگی… اصلا حیوونی. هیچی حالیت نمیشه. نمیفهمی میگم میترسم؟ نمیفهمی؟
میخوای اینجوری ازم انتقام بگیری!
ارسلان محکم گفت آره و دخترک جا خورد.
_هنوز مونده خیلی چیزارو یاد بگیری پس بهتره ترس و تنهایی رو هم با پوست و استخوون تجربه کنی. همه چی که حرف زدن نیست.
پلک های یاسمین پرید و ارسلان با فکی سفت شده سر خم کرد توی صورتش. دخترک یک قدم عقب رفت و ارسلان بی درنگ فاصله ی میانشان را پر کرد. ترس میان نگاهش دو دو میزد و گریه اش خیال بند آمدن نداشت.
_خیلی بخوام مهربون باشم میکشونمت تو اتاق خودم. هوم؟ نظرت چیه؟ راضیت میکنه؟ بهتر از ماهرخ میتونم مراقبت باشم.
صدا در گلوی دخترک خفه شد. چشمهای ارسلان باز هم وحشی شده بود. یاسمین سر چرخاند و اشکش چکید. لب های ارسلان به گوش او نزدیک شد…
_چیشد؟ به مذاقت خوش نیومد خانم کوچولو؟ مطمئن باش نمیذارم بهت بد بگذره.
یاسمین بدون نگاه به صورتش خواست بازویش را کنار بزند که ارسلان محکم تر کف دستش کوبید کنار سرش. یاسمین مشتش را عصبی به بازوی او کوبید.
_برو عقب عوضی… با این کارای مسخره من عوض نمیشم. من رامت نمیشم هر چقدرم ازت بترسم ولی تسلیم نمیشم.
ارسلان خندید که اینبار دخترک دست روی سینه اش گذاشت و محکم هولش داد. هیکل سنگین او یک میلی متر هم تکان نخورد اما اخم هایش درهم رفت.
یاسمین با جسارت زل زد توی چشمهای عصبی او و بیرحمانه گفت: از بوی تنت حالم بهم میخوره.
ارسلان جا خورد. یاسمین با حرص نفس زد و دست های او شل شد.
_حتی اگه از تنهایی سکته کنم بازم نمیخوام نزدیک تو باشم.
دندان های ارسلان روی هم محکم شد و پنجه هایش مشت… چشم بست و یک قدم عقب رفت تا دخترک به سرعت برق و باد از کنارش گریخت.
بی نظیره
از بوی بدنت حالم بهم میخوره 😂 😂 آچمز شد بیچاره 😂
ینی الان متین هم از یاسمین خوشش میاد؟
وای خیلی خوشم میاد ازین یاسمین😂😂😂اصن یچیز دیگه است
خدااا تر زد تو ارسلااان😂😂😂❤❤❤❤🖤🖤🖤🖤وای دلی بیا یه خورده از یاسمین یاد بگیر جون هرکی دوس داری💔😂
همون بخدا دلی لاله لاللل اصن زبونش باز نمیشه
ببخشید دلی و لاله تو کدوم رمان هستن میشه اسم رمان رو بگین ممنون
دلی همون دلارای هستش اسم رمانشم دلارای.لاله هم نیس میگه یعنی دلی لاله نمیتونه بحرفه🤭
اره بدبخت تخریب شخصیتی شد😂😂😂😂
با خاک یکسانش کرد😂😂
ببخشید دلی و لاله تو کدوم رمان هستن میشه اسم رمان رو بگین ممنون
🙂واقعا چرااا انقد کمم چرا روزی دو پارتش میکنی اخهه 😪🤕😫😡😤
یکی دیگه🙏🏻😭