رمان گریز از تو پارت 27

5
(2)

 

_تونستی ردشو بزنی؟

_آره آقا… به محض اینکه از عمارت خارج شد رفت ویلای شخصی شاهرخ.

ابروهای ارسلان بالا رفت: یعنی خشایار خبر نداشته و…

خنده اش گرفت. شاهرخ سرخود یک نفر را فرستاده بود بیخ گوشش.

_فکر نکنم آقا.

_هر وقت از چیزی مطمئن شدی بعد جوابمو بده. فکر و حدس و گمانت بدرد من نمیخوره.

_درسته اقا…

_منتظر باش تا شاهرخ خودشو نشون بده بعد بهم زنگ بزن.

فرد پشت خط با مکث و تعجب گفت: میخواین بیاین اینجا؟

ارسلان نیشخند زد: لازم باشه میام. فقط دهنت بسته بمونه.

_چشم قربان.

ارسلان تماس را قطع کرد و صدای خنده اش بلند شد.

_سگ ترسو…

امکان نداشت خشایار تا این حد ناشیانه عمل کند. این بچه بازیا مختص خود شاهرخ بود. همیشه احساساتش کار دستش میداد و عجولانه عمل میکرد! لبخندش پررنگ تر شد. یاسمین گرویی بود که میتوانست باهاش شاهرخ را تا ابد عذاب دهد.
با صدای زنگ موبایلش از فکر بیرون آمد و همزهمان با جواب دادنش درب بزرگ حیاط باز شد. چشم گرد کرد و صدای ماهرخ در گوشش پیچید.

_منصور خان اومدن آقا.

ارسلان باشه ایی گفت و سریع پیراهنش را به تن کشید. ماشین های منصور وارد حیاط شد و ارسلان قدم تند کرد و از اتاق بیرون رفت. هنوز پایش را روی پله ی اول نگذاشته بود که در اتاق یاسمین باز شد.

با تعجب سر چرخاند و قدم هایش عقب کشیده شد…دخترک با چشم هایی پف کرده و قرمز نگاهش میکرد.ارسلان بدون کوچکترین مکثی بازویش را گرفت و داخل اتاق هلش داد.

_حق نداری تا یک ساعت دیگه از اتاق بیرون بیای. فهمیدی؟

یاسمین بزور زبانش را تکان داد: اخه چرا؟ میخوای زندانیم کنی؟ کم عذاب میکشم آخه…

ارسلان کف دستش را روی دهان دخترک گذاشت و صدایش را پایین برد.

_انقدر حرف نزن. گفتم فقط یک ساعت… بعدش بیا پایین هر غلطی خواستی بکن. الان وقت لجبازی نیست یاسمین.

یاسمین بغ کرد. دست به سینه وسط اتاق وایستاد و او قفل در را برداشت و سریع قفلش کرد. 
حس خوبی به رویایی دخترک با منصور نداشت.
نفس عمیقی کشید و سریع از پله ها پایین رفت. منصور جلوی در ایستاده و نگاهش در خانه می‌چرخاند.

_سلام آقا!

نگاه مرد روی قامت بلند او برگشت.

_بی خبر اومدین…

منصور لبخند زد: ناراحت شدی؟ میدونم دوست نداری کسی یهو وارد خونه زندگیت بشه.

ارسلان بزور جواب لبخندش را داد. سر تکان داد و به قسمت مبلمان اشاره کرد.

_شما هرکسی نیستین آقا.

ماهرخ با نگاه ارسلان سریع داخل آشپزخانه رفت. ارسلان مقابل منصور روی مبل نشست و زیر نگاه مستقیم او پا روی پا انداخت.

لبخند کمرنگی زد: چیزی شده که یهو اومدین؟

_مهمونت و ندیدم. اینجاست دیگه؟

لبخند ارسلان خشک شد. حس از چشمهایش پر کشید و گلویش را صاف کرد.

_بالا تو اتاقشه. زیاد پایین نمیاد…

منصور پلک جمع کرد. نگاهش تمام اجزای صورت و حالت هایش را رصد میکرد.

_چرا؟ از تو میترسه؟

ارسلان جا خورد. دروغ و پنهان کاری مقابل چشمان این مرد، سخت ترین کار دنیا بود.
ارسلان چیزی نگفت و سعی کرد به چشمان او نگاه نکند. همان لحظه ماهرخ برای پذیرایی آمد و سکوت چند ثانیه در فضا برقرار شد.

_نکنه زندانیش کردی پسر؟

ارسلان دستی به صورت اصلاح شده اش کشید.  منصور فنجان قهوه را برداشت و محتویاتش را مزه کرد. چهره اش از تلخی آن جمع شد.

_من بهت چی گفته بودم ارسلان؟ اینکه با دختره مثل یه گروگان رفتار کنی و عذابش بدی؟

ارسلان سر بلند کرد. ابروهایش در هم رفت و منصور محتویات فنجان را سرکشید. پلک بست و لذت تلخی معجون را با تمام وجودش حس کرد.

_مشکل چیه آقا؟ من که گفتم حلش کنم. چه خطایی از من سر زده؟

_تا کجا میخوای وقت تلف کنی پسر؟ قراره تا اخرش دختره فقط ازت بترسه؟ این بود قرارمون؟!

_آقا… در عرض هفت هشت روز من چطور یه دختر و…

منصور مهلت نداد تا جمله اش تمام شود. عصایش را روی زمین کوبید و به جلو خم شد.

_تو تا کاری و نخوای انجام نمیدی. ولی وقتی بخوای یه دنیا رو به خط می‌کنی. منو دیگه نپیچون! بزرگت کردم…

ارسلان کلافه دو دستش را روی صورتش کشید.‌

_جلب کردن اعتماد یه طعمه ، مهارتیه که از همون سن کم بهت یاد دادم. فراموش کردی؟

منصور به رنگ کبود و رگ های برجسته ی پیشانی او نگاه کرد. میفهمید فشار زیادی روی روح و روانش است. ارسلان هیچ وقت خودش را وارد این بازی ها نمیکرد و حالا… آن اتفاق هنوز از یاد هیچکس نرفته بود!

_خیلی جبهه گرفتی ارسلان! اون فقط یه دختر بچه ست. بردن عقل و هوشش برای تو کاری نداره!

_به همین سادگی هم نیست.

هیچ چیز راجب این دختر برایش ساده نبود. حداقل نه تا وقتی که در چشمش شده بود یک دیو دوسر…

_تو ساده اش میکنی. به سادگی پیدا کردن کسی که بی هوا وارد عمارتت شد.

انگار ارسلان را در لحظه سر و ته کردند. لب هایش چسبید بهم و چشمهایش تا ته باز شد. منصور مشت شدن پنجه هایش را دید. بلند شد و با آرامش گفت:

_چند وقته حواست پرت شده درک میکنم. ولی وقتی یه سیب سرخ بی هوا از آسمون افتاده تو مشتت ازش استفاده کن.

ارسلان به خوبی اوج گرفتن نبض گردنش را حس کرد. خشم مثل آتش توی وجودش زبانه میکشید. انبار باروت بود. جرقه میخورد دنیا بهم میریخت… حتی تمام زحمت هایش!

_دندون گرگ های اطرافت تیزه پسر. یه عمر همه ازت ترسیدن و نتونستن رو دستت بزنن… چون تو عاقلی، فکرت به موقع کار می‌کنه و میدونی گلوله ات و با چه زاویه ایی پرت کنی که بخوره به هدف.

بی هوا گفت: برام بپا گذاشتین؟

منصور لبخند سردی زد. نفس زدن های ارسلان و صورت کبودش نشان از خودداری بیش از حدش بود‌. شاید او تنها کسی بود که احترامش را حفظ می‌کرد.

_من باید مراقب همه باشم ارسلان. تو هم چند وقته خیلی خودتو دست بالا گرفتی میترسم با سر بخوری زمین. یاسمین مهره ایی نیست که بقیه به راحتی ازش بگذرن. خشایار چند ساله روش سرمایه گذاری نکرده که به آسونی از دستش بده.

_درستش میکنم منصور خان. لازم نیست نگران من باشید!

منصور جا خورد. به صورت ملتهب او خیره شد و آرام گفت: من روت حساب کردم ارسلان. تو همه چی… قراره فردا پا بذاری جای من. پس حقمه مراقبت باشم.

_من هیچ وقت چشم به جای شما نداشتم و ندارم آقا. فقط کارمو انجام میدم!

منصور چشم از او گرفت و بدون انعطاف گفت:

اون دختر خیلی برام مهمه. همون‌طور پدرش بعد از مرگ هنوزم برای کل سازمان مهمه.

دستش را بالا برد و هشدار داد: حواست به مسئولیتت باشه ارسلان. زمانی برای اداره کردن غرور و خودخواهی های تو ندارم… نمیتونی از پسش بربیای بهم بگو تا…

_برمیام.

چشم های منصور سر پایینش را شکار کرد. خوبه ایی گفت و بعد فقط صدای کوبش عصایش به پارکت ها در گوش ارسلان پیچید.

کلید که توی قفل چرخید، سرش را از روی زانوهایش بلند کرد. لباس هایش را در تنش صاف کرد و موهایش را پشت گوشش زد. ارسلان با حالی خراب در را هل داد و دخترک با دیدن اخم های درهم و رگ های برجسته پیشانی اش، لب به دندان گرفت.

درهم ریختگی اش را درک نمی‌کرد. حس و حال چشمهایش هیچ شباهتی به رفتار همیشه و شخصیت واقعی اش نداشت. شده بود عقابی که با یک تیر مهلک پَر پروازش را چیده اند…

یاسمین مانده بود در مقابل خیرگی نگاهش چه جمله ایی بر زبان آورد. آب دهانش را قورت داد و موهای سرکشش را دوباره کنار زد. نگاه بی پروای ارسلان روی حرکاتش، باهاش تعارف نداشت. دخترک با استرس گچ دستش را لمس کرد.

_آزاد شدم بالاخره؟ حالا میتونم بیام بیرون؟

دست ارسلان با مکث از روی دستگیره سر خورد. نگاهش بی حوصله چرخید و عقب رفت… یاسمین با ترس به حرکات عجیبش نگاه میکرد.

ارسلان از جلوی در کنار رفت و انگار کسی سخاوتمندانه راه نفس دخترک را باز کرد. آرام و با احتیاط از اتاق بیرون رفت. ارسلان جلوی در اتاقش ایستاده بود و رگ گردنش را می‌فشرد. تکرار جملات منصور توی مغزش بی شباهت به شمشیر و نیزه نبود. شمشیری که لبه ی تیزش مستقیم داشت روی رگ حیاتی اش فشار می آورد.

یاسمین خودش هم نمی‌فهمید که چرا رفتار او تا این حد برایش جالب شده. شاید هر زمان دیگری بود زبان درازش را جلو می انداخت تا اعصاب او را بهم بریزد‌ اما حال عجیب و غریب ارسلان‌ دست و پایش را بسته بود.

درون چشمانش انگار یک مرده از جهنم برگشته و دوباره زنده شده بود. خودش از تصورش ترسید و نگاهش را از قامت بلند او فراری داد و سمت پله ها قدم برداشت. ماهرخ را دید که نفس زنان بالا می آمد.
با تعجب ایستاد و زن با دیدنش، میان نفس های بریده و یک درمیانش لبخند زد.

_بیدار شدی؟

یاسمین پلک هایش را فشرد: اصلا نخوابیدم که بیدار شم.

ماهرخ دست روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید.

_این پله ها واسه من پیرزن نیست بخدا.‌ آقا رو ندیدی؟

یاسمین با دست به پشت سرش اشاره زد و ماهرخ، ارسلان را دید که جلوی در ایستاده و نگاهشان می‌کند.

جا خورد و سریع جلو رفت: آقا خوبین؟

یاسمین با تعجب چرخید. ارسلان سر تکان داد.

_فرهاد اومد؟!

_راستش… ترسید بیاد بالا.

ارسلان بی حوصله گفت: بگو این بچه بازی هارو بذاره کنار. کار مهم باهاش دارم…

ماهرخ چشمی گفت و دست یاسمین را گرفت. دخترک بی اراده دنبالش کشیده شد.

_آقاتون جن زده شده ماهرخ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خیلی عالی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x