رمان گریز از تو پارت 3

5
(4)

 

یاسمین طوری مات شد که ابروهای ارسلان از نگاه اشکی و رنجیده اش درهم پیچید و چند ثانیه هم طول نکشید که با نگاه وحشی ارسلان ، نگاه ناباور دخترک به اشک نشست. چانه اش از بغض میلرزید و جرات نمیکرد کلمه ایی به زبان آورد. از چاله افتاده بود توی جهنمی که حتی جلادش را هم نمیشناخت.

ارسلان با دقت به چهره اش خیره شده بود تا تک تک حرکاتش را شکار کند: خب خانم فراری؟

خودش هم از نرمش رفتارش مقابل دخترک تعجب کرده بود. چهره اش معصوم بود و انگار از قفس رها شده و افتاده بود توی یک چاه عمیق…

یاسمین با ترسی آمیخته به عصبانیت سر بلند کرد. به جای چشمهای مرد ترجیح میداد به دیوار نگاه کند تا بتواند حرف بزند. مدام دست هایش را تکان میداد تا از استرس به گریه نیفتد. پوست لبش را انقدر جویده بود که رگه های باریک خون توی چشم مرد بزند.

_تو اون خراب شده میموندم بهتر بود تا بیام تو ماشین لعنتی تو. آخه به قیافه من بدبخت میاد جاسوس باشم؟ اونم جاسوس؟ مثل احمقا بیام تو صندوق عقب ماشینت قایم شم؟

نگاه ارسلان کدرتر شد. حال و هوای چشمان اشکی دخترک و لحن پر بغضش آنقدر با روزگار سیاهش غریبه بود که گیج تر از قبل سکوت کند. همان سنگینی نگاهش کافی بود تا رگ و پیِ دخترک بلرزد.

نگاه یاسمین تا روی مشت های گره کرده و رگ های برجسته دستش پایین آمد. یک زخم عمیق و کهنه هم گوشه ابروی چپش جا خوش کرده بود.
لب های ترک خورده اش را روی هم کشید و ناخنش را کف دستش فشرد.

موهای لختش تا روی بازوهایش را پوشانده بود. هر چقدر سعی میکرد آن ها را با دست جمع کند و بپوشاند موفق نمیشد.

ارسلان با مکثی نسبتا طولانی نگاه از او گرفت و دست روی زانویش گذاشت. لبخند ترسناکش روح از تنش پراند.

_کی تعلیمت داده که انقدر حرفه ایی نقش بازی میکنی خانم کوچولو؟

دخترک بهت زده سر بالا برد: چی؟

_واسه اومدن به خونه من زیادی خام و بی تجربه ایی.

لب های یاسمین لرزید: چه بازی آقا؟ بخدا من اولین باره قیافه ات و میبینم.

_معلومه برای اون کسی که فرستادت اینجا اندازه یه ارزن اهمیت نداری. حیف این صورت خوشگلت نیست که تو این خونه خراب بشه؟

بند بند وجود یاسمین میلرزید. بی اراده خنده اش گرفت: چرا انقدر حرف های ترسناک میزنی آقا؟ قاتلی چیزی هستی؟

ابروهای ارسلان بالا پرید. دست به سینه نگاهش کرد و دخترک سر بالا آورد و سعی کرد با آرامش برایش توضیح دهد: ببین برادر… آقا… هرچی هستی. منِ بدبخت یه دختر فراری ام که از خونه زدم بیرون تا برم دنبال زندگی خودم. بخدا به پیر به پیغمبر تو مخیله ام نمیگنجید اون ماشین لعنتی مال تو باشه. کاپوتش باز نمیشد شکر می‌خوردم اونجا قایم شم.

ارسلان بی حوصله پلک زد و زیر چشمی پاییدش: باشه باور میکنم. قصه ی قشنگی بود. بقیه اش پای خودت و زبون شیرینت.

خواست بلند شود که دخترک با ترس و لرز آستین پیراهنش را گرفت.
نگاه او با بهت روی دست لرزانش نشست: چه غلطی میکنی دختر؟

با صدای فریاد بلندش دست یاسمین وحشت زده پایین افتاد و چشمهایش خشک شده روی او ماند.

با ترس خودش را عقب تر کشید: بذار برم آقا. باور من کن من نمیدونم تو کی هستی ولی بدبخت تر از من خودمم و خودم. بخدا از اینجا برم قول میدم فراموشت کنم.

_لابد‌ با همین داستان شنگول منگولی که برام تعریف کردی و اشک هایی ریختی انتظار داری ولت کنم؟!

یاسمین جا خورد. از ترس چشم هایش داشت از حدقه بیرون می‌پرید.
بزور روی پا ایستاد : داستان؟ چه داستانی؟

_به جای این همه گریه و ناله یه کلام بگو از طرف کی اومدی؟ من وقتی ندارم که واسه یه دختر بچه تلف کنم. جونتو گذاشتی کف دستت اومدی تو دل شیر؟ سر جمع ۲۰ سالت میشه؟

یاسمین بی اراده مات او شد و ارسلان بی حوصله سمتش چرخید و جدی گفت: اصلا میدونی کجا اومدی که انقدر راحت بلبل زبونی می‌کنی؟ رئیست روی خوشگلیت واسه اغوا کردن من حساب کرده یا…

_این چه حرفیه؟ من غلط بکنم بخوام تو رو اغوا کنم. مگه مغز خر خوردم؟ از یه مشت مثل تو فرار نکردم که حالا بخوام…

با برق زدن نگاه او و باز شدن ابروهایش، محکم لب گزید. دست و پایش را گم کرد و وقتی قدم های او سمتش کشیده شد با ترس و وحشت خودش را به تاج تخت چسباند.

_تو رو خدا جلو نیا…

لحظه ایی انگار گرد باد میان نگاه عجیب ارسلان پیچید.

_خوبه…مثل اینکه زبونت داره باز میشه.

دخترک سر تکان داد. کم مانده بود گریه اش بگیرد. در بدترین تله ی عمرش گیر افتاده بود. همین مانده بود با اُبهت نگاه او همه چیزش را به باد دهد.

نگاه ارسلان در چشم های لغزنده ی او بی حرکت ماند.
پشت این اشک ها و بغض و وحشت او هزار حرف ناگفته جریان داشت. پشت این معصومیت باید دروغی بزرگتر پیدا میشد و…

ارسلان آدم جا ماندن پشت این حرفا نبود‌. یک عمر همه را پشت خودش گذشته یا حتی از رویشان رد شده بود تا برسد به نقطه ایی که عالم و آدم با اسمش قالب تهی کنند.

یک خرگوش سفید مثل او فقط میتوانست یک طعمه باشد. چشم های بارانی و بغض کوچکش هنوز قدرت به تله انداختن او را نداشت…
اخمش زخم کنار شقیقه اش را بیشتر به رخ میکشید.

قلب دخترک توی دهانش میکوبید. نگاهش چرخید توی اتاق و… راه فرارش را فقط این مرد می‌توانست باز کند.

آرام مشتش را باز کرد و نگاه کوتاه و امیدوارش را به لیوان روی میز چسباند. آب دهانش را قورت داد و ارسلان زانو روی تخت گذاشت.

یاسمین از ترس نفس نفس میزد: برو عقب عوضی!

دستش را بدون جلب توجه به لیوان رساند و انگشتانش را محکم دور آن پیچید.

ارسلان خم شد توی صورتش و تا دستش را بلند کرد، یاسمین لیوان را بالا آورد و خواست بر سرش بکوبد که در حرکتی غافلگیرانه مچ دستش میان مشت محکم او پیچ خورد و صدای جیغ بلندش به آسمان رفت.
لیوان روی زمین افتاد و هزار تکه شد.

یاسمین از شدت درد به گریه افتاد. ارسلان مچ دستش را از پشت به کمرش چسباند و نفس دخترک بند رفت.

_حالا زبونتو به کار بنداز ببینم.

یاسمین از درد نمی‌توانست درست حرف بزند. مدام جیغ میکشید که ارسلان با دست دیگرش گردنش را گرفت و روی تخت خواباند.

_حرف بزن بچه…

فشار پنجه هایش آنقدر زیاد بود که دخترک از درد به التماس افتاد. صورتش سرخ شده بود و لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد. جیغ هایش کل ویلا را پر کرده بود که ارسلان تکه ایی از لیوان شکسته را برداشت و درست روی شاهرگش گذاشت.

چشم های یاسمین تا ته باز شد و مثل یک ماهیِ از تنگ بیرون افتاده برای نفس کشیدن دست و پا میزد.
مچ دستش تیر میکشید و یک تیزی هم روی شاهرگش قرار داشت.

پلک بست و با عجز گریه کرد: تو رو خدا ولم کن.

ارسلان کامل خم شد روی تنش و با صدای ترسناکی بیخ گوشش گفت: من بلاهای قشنگ تری هم میتونم سرت بیارم دختر کوچولو. اگه دوست نداری با این شیشه صورت خوشگلت و خط خطی کنم حرف بزن. یا نه کمربند شلوارمو باز کنم و یه جور دیگه حالت و جا بیارم.

یاسمین وحشت زده از تقلا افتاد و با فشار محکمی که به کمرش آمد به سختی توانست دهان باز کند: احمد…

ارسلان شیشه را بیشتر فشار داد و گردن دخترک را خراش داد: احمد چی؟ حرف بزن…

یاسمین با گریه جیغ کشید: من خدمتکار ویلای احمدم. بخدا جاسوس نیستم… فرار کردم.

ارسلان زانویش را روی کمر دخترک فشرد که صدای جیغ او بلند تر شد.

_منو چی فرض کردی بچه؟ خدمتکارشی؟ به خیالت با یه احمق طرفی؟

چند قطره خون روی انگشتانش ریخت و ناخودآگاه دستش شل شد. شیشه را از روی گردنش برداشت و کناری انداخت. خراش نسبتا عمیقی روی پوستش ایجاد شده بود.

_بخدا من کاره ایی نیستم. ولم کن…

ارسلان تن یاسمین را بلند کرد. دخترک یک بند اشک می‌ریخت… نفسش از شدت درد بالا نمی آمد.

مچ دستش را که رها کرد صدای جیغ او بلند شد.

_دستمو شکوندی… آشغال… ببین چه بلایی سرم آوردی.

_واسه من روضه نخون دختر جون. حرف نزنی بدتر از اینارو سرت میارم.

_گفتم که خدمتکارشم. گفتم که لعنتی… دیگه چی بگم ولم کنی؟

_دروغ میگی!

چند قطره خون روی لباسش چکید و با سوزش زخمش وحشت زده خواست گردنش را لمس کند که چانه اش در دست های او گرفتار شد.
یاسمین با ترس نگاهش میکرد.

_چرا فرار کردی؟

_چون نمی‌خواستم همه ی دار و ندارم تو دست یه آشغالی مثل تو نابود شه و بقیه عمرم و تو کثافت دست و پا بزنم.

چهره ی ارسلان جمع شد. دوباره خم شد توی صورت او و خیره به چشم های خیسش گفت: وای به حالت دروغ بگی. وای به حالت اگه بخوای خامم کنی. این کارایی که الان باهات کردم واسه من نوازش کردنه. هنوز یک سوم بلاهایی که میتونم و سرت نیاوردم فقط کافیه برم پی پوست کندن و کنکاش تو هویتت اونوقت..

دخترک دستش را پس زد و عصبی توی حرفش پرید:

خب برو بگرد. تو که زورت زیاده. چرا نمیری ببینی کی ام و چی ام؟ یک ساعته وایسادی واسه من قدرت نمایی می‌کنی ، زدی دستمو شکوندی خب برو همون خراب شده دنبال هویتم. ولی مطمئن باش هیچی پیدا نمیکنی. از من هیچی برات درنمیاد… چون من یه دختر بدبختم که از لجن زدم بیرون تا زندگی خودمو داشته باشم چمیدونستم قرار بیفتم تو دستای لعنتی تو.

ارسلان با مکث پوزخند زد. با نشستن دست او روی زخم گردنش، نگاهش لحظه ایی چسبید به پلاک گردنبندش و پوزخندش عمیق تر شد.

_خیلی دختر زرنگی هستی.

یاسمین بی توجه به او از شدت سوزش زخمش آخ بلندی گفت. اشک همینطور از چشم هایش پایین میچکید. با چه امیدی از ان جهنم بیرون زده و حالا به چه روزی افتاد بود.

نگاهش به پوست ور آمده ی دستش چسبید و گریه اش شدید تر شد. ارسلان که عقب رفت انگار خون دوباره تو رگ هایش جریان پیدا کرد.

با بغض و نفرت خیره شده بهش که او لحظه ی آخر گفت: برو دعا کن رجز خوندنات و بلبل زبونیات از این مخمصه نجاتت بده چون هنوزم نمیدونی تو دستای کی گیر افتادی.

یاسمین نگاه از او گرفت و وقتی در بسته شد با درد سر گذاشت روی بالشت و پلک هایش را بست.

****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

مهشید
مهشید
1 سال قبل

خیلی خشنگ بود
ااووم ولی امیدوارم ک پارتاشو بیشتر کنههههه

ارزو
1 سال قبل

خعلی خوبه❤❤❤❤

azal shahmari
azal shahmari
1 سال قبل

عالی 👌👌

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x