رمان گریز از تو پارت 43

5
(2)

 

یکی از پسر ها نقشه را روی کاپوت ماشین گذاشت و رو به متین و ارسلان توضیح داد.

_اینجا اتاق دختره ست. فقط یه در اصلی داره و یه تراس که ارتفاعش بلنده… بالا رفتن ازش کار خیلی سختیه. جلوی در اتاقشم دوتا محافظ گذاشتن که ما خودمونو بکشیم بتونیم یه نفر جایگزینش بشیم.

ارسلان با دقت به نقشه نگاه کرد.

_ناله نکن محمد.

_کار سختیه اقا. تعدادشون زیاده و با اینکه خیلیا چهره شمارو ندیدن اما بازم ریسکش بالاست… افشین مثل افعی دور و بر اتاق دختره چشم میچرخونه.

متین دستی به چانه اش کشید و چشمش زوایای نقشه و خطوط درهمش را از نظر گذراند.

_از تراس اتاق بغلیش نمیشه بالا رفت؟

_ارتفاعش با تراس اتاق دختره زیاده. مگر اینکه اقا بتونن از لبه های دیوار واسه رد شدن استفاده کنن که اونم خطرناکه.

ارسلان از دور به ساختمان خیره شد و سعی کرد روی گچ بری اش تمرکز کند.

متین با مکث گفت: آقا… شما که از پس این قضیه برمیاین فقط مشکل اینجاست که تجهیزات نداریم. نه کفش مناسب نه طناب محکم نه رکاب…

ارسلان میان حرفش رفت: اتاقش از کدوم قسمت باغ راه داره محمد؟

متین با نگرانی سر تکان داد. محمد انگشتش را روی نقشه چرخاند: قسمت انتهاییه. محافظ ها کمتر رفت و آمد میکنن اما رو اکثر درخت های اطراف دوربین کار گذاشتن.

_اگه چند تا کابل مربوط به همون قسمت و قطع کنید چقدر زمان می‌بره تا وصل شون کنن؟

محمد لب بهم فشرد و نگاه سرگردانش سمت متین چرخید.

ارسلان ادامه داد: من نهایت ۲۵ دقیقه زمان میخوام تا خودمو به اتاق برسونم. از اون طرف بیشتر از سی دقیقه طول میکشه تا دختره رو بیارم پایین. میتونید این بازه رو مدیریت کنید؟

_شاید مجبور شیم چند نفر و ناکار کنیم. یک ساعت کم نیست آقا.

_اهمیتی نداره… هر کاری لازمه انجام بدید. حتی زنگ بزنید کمک بیاد عمارت و محاصره کنن. شاید درگیری بالا بگیره… انقدر سر و صدا میکنید یا حتی خون ریزی اتفاق میفته که من بتونم دختره رو از اتاق بیارم بیرون.

انگشت شستش را کنار لبش کشید و رو به چهره ی درهم آن ها گفت: نمیخوام با شاهرخ رو در رو بشم اما نمیشه چیزی و پیش بینی کرد. اونا نمیشینن مارو تماشا کنن قطعا آماده ی هر حرکتی هستن!

محمد در جوابش فقط چشمی گفت و بعد شروع کرد به خبر کردن بقیه… متین اما هنوز نگران بود.

_آقا؟ واقعا…

ارسلان پایش را روی لاستیک ماشین گذاشت تا بند کتانی هایش را محکم کند. نگذاشت او جمله اش را تمام کند.

_چاره ایی ندارم متین. میبینی که…

_شاهرخم همین و میخواد اقا‌. کاش بچه ها میرسیدن یهو همه باهم میرفتیم داخل.

ارسلان پوزخند زد: اونجوری نه دستمون به یاسمین میرسید نه معلوم بود چند نفر زنده بمونن. فقط کوچیک می‌شدیم…

متین نفس عمیقی کشید. تصمیم خطرناکی بود اما ارسلان بدتر از این را از سر گذرانده بود.

_شاهرخ با دوز و کلک وارد خونه ی من شده منم همین کارو باهاش میکنم‌. تهش قراره باهاش روبرو شم دیگه. تو اصل ماجرا تفاوتی نمیکنه.

_رو در رو می‌رفتیم میگفتیم یاسمین گروگان ماست و…

_گروگانی که از چنگمون درش آوردن؟ اونم به کمک خودش؟ این که دردش بدتره متین.

متین درمانده شد: یاسمین و ترسوندن که دست به خودکشی زد.

_اگه پای منصور رو خرخره ام نبود میذاشتم هر بلایی میخوان سرش بیارن، ککمَم نمیگزید. دختره ی احمق فکر کرده این‌جا براش فرش قرمز پهن کردن…

متین با قلبی فشرده عقب رفت و نفس سنگینش را در هوا رها کرد. آخرین تلاشش شد جمله ایی که آرام از دهانش بیرون آمد.

_نمیشه من به جای شما اینکارو انجام بدم؟

ارسلان لبخند زد. کمرنگ و بی جان. نگرانی او را درک میکرد اما خودش باید یاسمین را میدید تا با چند جمله به فرار راضی اش کند.‌ نمیخواست دخترک به اجبار همراهش شود و شانس اعتماد دوباره ی او را از دست بدهد.

منصور گفته بود هدف قلب دخترک است و ارسلان حتی اطمینان او را هم نداشت.

_خودم باید برم که مجبورش کنم باهام بیاد. حرف میزنم قانعش میکنم… شده قول بدم مادرش و بیارم پیشش باید قانعش کنم که برگرده.

چهره ی متین جمع شد و لبخند ارسلان کامل رنگ باخت.

_شاید گیر بیفتیم و مجبور بشم رو سرش اسلحه بذارم که شاهرخ ولش کنه. احتمال هر چیزی هست متین. ریسکش بالاست، خطرشم زیاده، از همه بدتر خود یاسمین که حال و روز خوبی نداره و تو این بلبلشو ممکنه رگ لجبازیشم بزنه بالا.

دست مشت کرد و متین به رگ های برجسته دستش خیره شد.

_نگران کارای بی برنامه افشینم. هیچی ازش بعید نیست!

صدای متین لرزان اما آرام بود: هر جور خودتون صلاح بدونید آقا. فقط مراقب باشید…

ارسلان دستی روی کتفش زد و بعد بی حرف سمت محمد رفت که داشت همه چیز را برای ورود به باغ هماهنگ میکرد.

دوباره نقشه را مرور کردند و محمد از اول مسیر ورود را برایشان توضیح داد. متین فقط شنونده بود و دل نداشت در بحثشان شرکت کند‌. برخلاف سر نترس ارسلان و قدرت ریسک پذیری و جسارتش او نگران بود و آرام و قرار نداشت…

_برو بیرون آشغال کثافت.

صدای جیغ جنون آمیزش ستون های عمارت را لرزاند. دستش را در اطراف چرخاند و گلدان بزرگی که روی میز بود را برداشت و بی فکر سمتش پرت کرد.

نفسش درست بالا نمی آمد و از ترس نزدیک بود سکته کند.

افشین دست بالا برد و تا خواست قدمی جلو برود باز هم جیغ گوش خراش او، پاهایش را از کار انداخت.

_به من نزدیک نشو عوضی… گمشو بیرون!

دندان هایش از شدت خشم روی هم کشیده شد:

_چه خبرته دختره ی روانی؟ من که کاریت ندارم.

یاسمین به سکسکه افتاد. بغض کرد و تپش های قلبش تند تر شد.

_دست از سرم بردار افشین.

_میدونی دیوار های این اتاق عایق صداست؟

نفس های یاسمین یک درمیان شد و نگاهش، با حیرت و وحشتی مضاعف دور و برش چرخید.
او با احتیاط قدم جلو گذاشت و لبخندش با دیدن چهره ی زرد او، جان بیشتری گرفت.

_هر چقدر داد بزنی کسی صداتو نمیشنوه. خیالت تخت…

یاسمین مثل یک جنازه چسبیده بود به دیوار و سعی داشت ذهنش را متمرکز کند تا یک ریسمان برای چنگ زدن پیدا شود. به سختی اشک هایش را پشت پلک هایش حبس کرد و عمیق نفس کشید.!

_رکب زدن به من انقدرام آسون نیست.

_تمومش کن افشین..‌. خود بدبختم الان بین مرگ و زندگی دست و پا میزنم اونوقت تو هم شدی سوهان روحم؟

لحنش آرامتر بود اما قلبش هر ثانیه تندتر کوبید‌‌.

_من الان حتی نمیدونم کجام و قراره چه بلایی سرم بیاد تو دیگه ولم کن‌.

پلک های افشین چین خورد اما از غلظت لبخندش کم نشد. دو قدم جلوتر رفت و یاسمین وحشت زده دنبال راه فرار گشت.

_با این حرفا دل من برات نمیسوزه.

مدل نگاهش طوری بود که دخترک هر لحظه فاتحه ی خودش را بخواند. دست و پای یخ کرده اش داشت توان مقاومت را ازش می‌گرفت… بیشتر از آن نمی‌توانست روی پا بایستد!

_خونه ی بزرگترین دشمن من قایم شدی اما بازم پیدات کردم.

یاسمین چیزی نگفت تا او جری تر نشود. جان نداشت جیغ بکشد… قلبش میان برزخ تپیدن و ایستادن گیر افتاده  و هر لحظه نزدیک بود فرو بریزد.

_احمد راحت فروختت به شاهرخ. نمیدونم سر چی معامله کردن و داستان دقیقا چی بود ولی انگار از قبل برنامش‌ و داشتن.

جملات بیرحمانه ی او داد دلش درآورد اما باز هم سکوت بود که زبانش را غلاف کرد تا روان نامتعادل او را تحریک نکند‌.

افشین سر خم کرد توی صورت او و نفس هایش پوست دخترک را سوزاند.

_تو هم زرنگ… چسبیدی به ارسلان و جا پات و محکم کردی.

_مزخرف نگو من داشتم فرار میکردم که گیر اون غول بیابونی افتادم.

افشین دست مشت کرد و ابروهایش بهم پیچید: مگه بهت نگفته بودم منتظرم بمون خودم از مرز ردت میکنم. فقط یکم صبر میکردی…

یاسمین به سیم آخر زد و صدایش را توی سرش انداخت: با اون همه بلایی که سرم آوردی انتظار داشتی بهت اعتماد کنم؟ تو یه عوضی رذلی که فقط…

زبانش با سیلی محکم او توی صورتش از کار افتاد. نفسش رفت و دستش با بهت و ناباوری روی صورتش نشست. گونه اش از شدت درد گز گز میکرد… بغض بود که مثل لشکری مجهز سمت قلب و جانش هجوم برد و شمشیر بی کسی و بی پناهی بیرحمانه توی رگ حیاتی اش فرو رفت.

افشین از شدت خشم خرناس میکشید: کاری میکنم که حتی اون ارسلان حرومزاده هم نتونه نجاتت بده.

مشتش را کنار سر او به دیوار کوباند و تن دخترک برای بار هزارم لرزید.

_دو بار بازیم دادی. دوبار بهم رکب زدی… منم میشینم له شدنت و زیر دست و پای این جماعت لاشخور تماشا میکنم ولی قبلش خودم کارتو میسازم.

بغض دخترک در دم ترکید. اما بی صدا… اشک سر خورد روی گونه هایش و افشین به طرز بدی خندید.

_ارسلان بهت دست نزده نه؟ تعجبی هم نداره اگه نوک انگشتش بهت میخورد الان اینجارو آتیش میزد تا برت گردونه.

چهارستون بدن یاسمین نزدیک بود درهم بشکند. فشارش نوسان داشت و بیشتر از ان نشد که سر پا بماند و همانجا کنار دیوار سر خورد و با باز شدن ناگهانی در اتاق دیگر صدای افشین را نشنید.

فقط فریاد های خانه خراب کن شاهرخ توی گوشش پیچید و بعد ضربه ی وحشتناکی که افشین را زمین گیر کرد. حتی نمیتوانست سر بلند کند و تعداد افراد دور و برش را تشخیص دهد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.6 (7)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ول خداروشکر .بازم به شاهرخ .مگه اجازه میده افشین نامرد دست به سوگلیش بزنه

ارزو
1 سال قبل

من حس میکنم این که شاهرخ بیاد یاسمنو نجات بده برنامه بوده واسه این که یاسی از شاهرخ خوشش بیاد😑💔

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

دقیقا

Mehrsa
Mehrsa
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

به به آرزوی باهوش دمت گرم 😂😂💛

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x