رمان گریز از تو پارت 45

5
(1)

 

ارسلان شوکه شد. نگاهش جمع شده روی دخترک زوم کرد و چشمهای اشکی او تمام معادلاتش را بهم ریخت.
گونه ی قرمز او خاری بود درست توی قلبش!

کف دستش را روی پیشانی اش کوباند و صدایش از زیر لایه های خشم بیرون زد: این چه کار احمقانه ایی بود کردی دختره ی چشم سفید؟

یک ماهی درون چشمان دخترک تند و بی وقفه بال میزد.

_بخدا مجبور شدم. گفتن مادرم اینجاست…

_چیشد حالا؟ مامانتو پیدا کردی؟

یاسمین سر بالا انداخت و بغض راه نفسش را بست.

ارسلان نگاهی به سر و وضعش انداخت و با شک پرسید: بلایی که سرت نیاوردن؟

تن یاسمین زیر نگاه بی پروای او داغ شد. دیگر نتوانست مقاومت کند و بغضش ترکید. ارسلان کلافه شده بود.

_چرا هر چی میگم بغض می‌کنی؟

دخترک با خجالت نگاه از چشم های تیز او گرفت: خب این چه سئوالیه میپرسی؟!

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد اما باران چشمهایش به سادگی بند نمی آمد.

_میخوای تحقیرم کنی؟

ارسلان لب بهم فشرد: نه احمق… می‌خوام بدونم شاهرخ کفتار کدوم روشو بهت نشون داده؟

_نه کاری بهم نداشت. سعی کرد مهربون باشه…

ارسلان پوزخند زد و دخترک ادامه داد: ولی من بهشون اعتماد ندارم. اصلا این خونه بهم حس خوبی نمیده!

شاخک های ارسلان تیز شد اما حسی توی قلبش آنقدر نرم شده بود که ناخودآگاه نگاهش هم آرامتر روی او چرخید!

_خب؟

_حرفاشو باور نکردم. اصلا غلط کردم اومدم اینجا!

آرام تر شده بود اما صورت قرمز او هنوز روی مغزش بود. زبان به دندان گرفت تا سئوالش را تکرار نکند.

شاهرخ انقدر بی احتیاط نبود که روی دخترک دست بلند کند. انگار باز هم پای افشین و عقده هایش درمیان بود. زیر لب زمزمه کرد “گردنش و میشکونم” تا دخترک با تعجب سر بلند کند.

_چی؟

ارسلان سرش را به معنی هیچی تکان داد و ساعتش را نگاه کرد. زمان زیادی نداشتند و باید هرچه زودتر از این اتاق خارج میشدند.

دوباره به یاسمین نگاه کرد تا از پوشیده بودن لباس هایش مطمئن شود. یک هودی آستین بلند تنش بود با شلواری نسبتا گشاد.

بی هوا پرسید: چیزی نداری بندازی رو سرت؟

یاسمین صاف نشست و با تعجب دستی به موهایش کشید‌: نه خب…

_تنها که نیستیم اون پایین کلی مرد هست با این وضع نمیتونی بیای.

نگاهش که به کلاه هودی افتاد چشمانش برق زد. جلوتر رفت و بدون توجه به صدای سرسام آور قلب او و دل دل زدن چشمهایش، موهای بلندش را با دست جمع کرد و داخل لباسش فرستاد و کلاه را روی سرش کشید.

_اینجـ…

با تقه ایی که به در خورد قلب جفتشان ریخت. اخم های ارسلان جمع شد و نگاهش به در بسته ایی افتاد که انگار متعلق به سرویس حمام بود.

یاسمین با وحشت خواست چیزی بگوید که او دست روی دهانش گذاشت و با آرام صدای ممکن پچ زد: من میرم تو حموم تو خونسرد باش و ببین کیه… نترس! من همینجا کنارتم.

نفس های یاسمین که آرام گرفت، ارسلان بدون مکث داخل حمام رفت. تا حد امکان باید مخفی میماند وگرنه درگیری بالا میگرفت و دردسر میشد!
در را کامل نبست و گوش هایش تیز شد…

_یاسمین میشه بیام تو؟

دخترک با استرس گلویش را صاف کرد: بله.

شاهرخ با لبخند داخل آمد و مقابلش با فاصله نشست.

یاسمین نگاه از چشمهای پر برق او گرفت: چرا نمیذاری تنها باشم؟

_برات یخ آوردم که بذاری رو صورتت.

فک ارسلان سفت شد. دست مشت کرد و پلک های دخترک با استرس باز و بسته شد. شاهرخ خواست کیسه را روی گونه اش بگذارد که او مثل برق گرفته ها عقب کشید.

_نمیخواد.

_چرا خب بذار جای انگشتای اون کثافت از رو صورت خوشگلت پاک شه.

یاسمین تا بناگوش سرخ شد. دستش بی اراده مشت شد اما سعی کرد استرس جانش را نلرزاند.

_خودش خوب میشه! نمیخوام…

شاهرخ نفس پر حرصی کشید و کیسه را توی ظرف جلوی او گذاشت.

_بیا خودت بذار. من که نمیخورمت دختر!

یاسمین آرام گفت باشه تا او قانع شود و زودتر شرش را کم کند. اما شاهرخ با لبخند کمرنگی گفت: من مراقبتم نگران نباش و نترس… مثل اون ارسلان بی پدر نیستم که بخوام دستت و بشکونم یا از نظر روحی آزارت بدم.

رنگ از رخ دخترک پرید. لب هایش نیمه باز ماند و چشمهایش را بزور کنترل کرد تا سمت در حمام نچرخد.

رگ های غیرت آن مرد اما چنان باد کرده و برجسته شده بود که ممکن بود هر لحظه در را بشکند!
قلب یاسمین از شدت استرس توی دهانش میکوبید.

_من حالم خوبه میشه تنهام بذاری؟

لرزش حنجره اش داشت دست و دلش را رو میکرد. دست خودش نبود اما از عکس العمل ارسلان میترسید‌!

_با افشین بخاطر این گوهی که خورد کاری کردم که تا چند روز نتونه از جاش بلند شه‌. حالا حالاها باهاش کار دارم‌.

یاسمین از شدت درماندگی نزدیک بود به گریه بیفتد. حواسش انقدر پی ارسلان و تصور حرکاتش بود که حتی درست حرف های او را نمی‌فهمید.

فقط گفت باشه و شاهرخ با شک بهش خیره شد.
_چیزی شده؟

یاسمین نفس عمیقی کشید: میخوام برم حموم. اگه میشه تنهام بذار…

شاهرخ یکه خورده از جمله ی تند و ناگهانی او، ابرو جمع کرد و دخترک دستپاچه تر شد. لبخند مضحکی زد تا شک از چشمان او رخت ببندد.

_روم نمیشد بهت بگم ولی اگه نرم حموم حالم خوب نمیشه.

چهره ی شاهرخ باز شد: باشه راحت باش. فقط هر کاری داشتی بگو بهم خبر بدن.

یاسمین لب گزیده با همان لبخند مسخره سر تکان داد و تشکر کرد. شاهرخ که بیرون رفت انگار کسی سخاوتمندانه نفس را به ریه هایش هدیه کرد.
در حمام با مکث باز شد و ارسلان با احتیاط بیرون آمد. چهره اش سرخ بود و نفس هایش تند…

یاسمین بلند شد و با نگرانی سمتش رفت: فکر نکنم دیگه بیاد.

_من که باهات حرف میزدم زبونت سه متر دراز میشد‌ با آقا شاهرخ با ملایمت و استرس حرف میزنی؟

رگ های ورم کرده و کبود گردنش باعث شد یاسمین بی پلک زدن نگاهش کند: چی؟

_متوجه حرفم نشدی یا خر گیر آوردی؟

مردمک لرزانش چشمانش باز هم آبستن اشک شد اما دست بالا رفته ی ارسلان بغضش را در نطفه خفه کرد.

_گریه نکن، واسه من فیلمم بازی نکن.

یاسمین کفری شد: لعنت بهت من از شاهرخ میترسم نمیخوام باهاش همکلام شم‌.

_نکنه عاشق من بودی که باهام کل کل میکردی؟!

_آخه الان وقت این حرفاست؟

ارسلان موهایش را چنگ زد و چند ثانیه در سکوت نفس کشید. حرصش گرفته بود اما الان زمان مناسبی برای پیچاندن گوش دخترک نبود.
قلب یاسمین داشت زیر شلاق های نگاه او کمر خم میکرد. سرش را پایین انداخت تا کمتر باهاش چشم تو چشم شود.
ارسلان شماره ی متین را گرفت و صدایش را پس از چند ثانیه شنید.

_رسیدین تو اتاق اقا؟

_یک ربعی میشه که اینجام. شما چیکار کردین؟

_محافظای پشت در تو اختیار شمان. هنوز تلفات ندادین ولی حفاظت شدیده… بچه ها هم رسیدن پشت در عمارت. منتظر دستور شماییم تا خاموشی بزنیم.

ارسلان کوتاه به دخترک چشم دوخت: الان بزنین.

_فقط آقا اول اوضاع بیرون و چک کنید چند تا از بچه هارو میون تاریکی میفرستم داخل که هواتونو داشته باشن.

ارسلان تایید کرد و وقتی تماس قطع شد رو به دخترک گفت آماده باشد.

_تحت هیچ شرایط دست منو ول نمیکنی حتی اگه زخمی شدم. جیغ هم نمیزنی که جلب توجه نشه. باشه؟

یاسمین سر تکان داد. یک دقیقه هم طول نکشید که برق ها قطع شد. دخترک بی اراده به بازوی او چنگ انداخت: اقا ارسلان…

_نترس! همینجا منتظر بمون تا من یه سر و گوشی اب بدم.

یاسمین از ترس تکان هم نخورد. پاهایش چسبید به زمین و حتی درست نمیتوانست اطرافش را ببیند.
ارسلان در را باز کرد و دو مردی که پشت در منتظرش بودند با دیدنش صاف ایستادند‌. یکی از آن ها به حرف آمد.

_باید یکم صبر کنید آقا…

_چقدر لفتش میدید.

_موقعیت و بسنجیم بهتره الانه که آدم بفرستن اینجا.

ارسلان با تردید چشم چرخاند و نور چراغ قوه را ضعیف تر کرد. رو به همان مرد گفت: ما دو نفر میریم پایین ببینیم چه خبره… تو همینجا منتظر میمونی و اگه کسی خواست بره تو اتاق بدون مکث خلاصش می‌کنی‌. مفهومه؟

مرد چشمی گفت و ارسلان با محافظ دوم از پله ها پایین رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایه
سایه
1 سال قبل

چرا انقدر کم…قبلا بیشتر بود پارتا…نویسنده عزیز ازت خواهش میکنم پارتارو کم نکن…لذت خوندن رمان از بین میره

Nahar
Nahar
پاسخ به  سایه
1 سال قبل

اره واقعا دفعه های اول خیلی بودن ولی الان رفته رفته دارع کمتر میشه😒

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x