رمان گریز از تو پارت 49

3.7
(3)

 

یاسمین با وحشت میان حرفش رفت: من نمیخوام برگردم اونجا. از اونا میترسم!

منصور لبخند زد. چشم از او گرفت و به خدمتکاری که با فاصله ازش ایستاده بود دستور داد که چایی دخترک را عوض کند.
یاسمین از شدت ترس رنگ به رنگ شده بود و خونسری مرد مقابلش داشت دیوانه اش میکرد.

_آقای…

ماند با چه لقبی صدایش کند. دست روی لبش کشید و با رفتن خدمتکار نفسش را با شدت بیرون فرستاد.

بی هوا گفت: من فقط میخوام از کشور خارج شم همین!

_نمیشه… حداقل الان نه!

_چرا نشه؟ مگه واسه شماها کاری داره؟ من فقط اونجا میتونم با آرامش زندگی کنم. نه اینکه هر روز و هر شب تن و بدنم بلرزه و منتظر باشم یه عده بیان سر به نیستم کنن.

منصور خندید: همون یه عده خارج از این کشور خیلی راحت و بدون زحمت دخلت و میارن دختر جون.

نفس یاسمین ماند توی سینه اش و بدنش در یک آن یخ زد. اما کوتاه نیامد: از کجا میخوان بفهمن؟ اگه بی سر و صدا برم…

_شاهرخ تا وقتی کنار مایی نمیتونه کاری کنه اما به محض اینکه تنها بشی میاد سر وقتت. ضمن اینکه شاهرخ مهره ی کوچیک و ضعیفیه فقط کافیه خبر زنده موندنت و به بالا دستی ها برسونه.

_الانم میتونه اینکارو بکنه پس…

_دقیقا واسه همین باید به ارسلان اعتماد کنی و کنارش بمونی چون اینقدر قدرت داره که کسی از پسش برنیاد. منم پشتشم…

گلوی دخترک خشک شد. باید کنار ارسلان میماند؟! منظور او را درک نمیکرد و حتی نمیتوانست خطر این شرایط را تصور کند! نگاهش گیج و منگ اطرافش می‌چرخید که زن دوباره یک سری وسایل را مقابلش چید.

مردمک های سیاه و ریز چشم های مرد از پشت عینک به خوبی حرکاتش را پایید. لبخند دلنشینی زد تا ترس از دل دخترک رخت برچیند. به اعتمادش نیاز داشت نه دل دل زدن ترس توی چشمهایش…

_من این همه حرف نزدم که تو بترسی خانم یاسمین فقط خواستم چشمات باز شه.

_هر چقدرم حرفاتون درست باشه بازم چه تضمینی وجود داره که من پیش ارسلان بمونم و افشین و شاهرخ نیان سراغم؟ افشین تا پشت پنجره اتاق من اومده بود.

منصور سرش را تکان داد: درسته. اگه بازم به عنوان گروگان خونه ی ارسلان بمونی ممکنه این اتفاقات تکرار شه.

یاسمین در جایش تکانی خورد: یعنی چی؟

منصور چند لحظه سکوت کرد. مانده بود چطور اصل مطلب را بازگو کند که دخترک به رویش شمشیر نکشد.

دخترک بی قرار دنبال ادامه ی حرف او میگشت. هشدار های ژاله لحظه ایی از ذهنش دور نمیشد اما میفهمید که مرد مقابلش برای گفتن چیزی تردید دارد.

_وقتی بین دوتا رقیب دشمنی میفته اتفاقات بینشون قابل پیش بینیه‌. همیشه یکی سعی می‌کنه از اون یکی جلوتر حرکت کنه یا به هر طریقی زمینش بزنه. این چیزا طبیعیه…

کمی از چایی اش را مزد کرد و نفس عمیقی کشید: زمانی که یکی از رقبا از حریفش آتو داشته باشه یا حتی چیزی یا کسی رو به عنوان گروگان نگه داره این جنگ تموم نمیشه و شاید خون راه بیفته. حکایت ارسلان و شاهرخ از یه دشمنی دیرینه میگذره و جنگ بینشون تا ابد زنده ست مگر اینکه یکیشون از پا دربیاد.

قلب یاسمین توی دهانش میتپید. منصور با جدیت ادامه داد: تو چند سال تو قلمرو شاهرخ و اطرافیانش زندگی کردی و حتی پای مادرت بهشون وصله پس اونا میتونن ادعا کنن که ارسلان تو رو به عنوان گروگان نگه داشته و هر زمانی تلاش میکنن پَست بگیرن.

لبخند کمرنگی زد: مثل مادرت که الان تو خونه ی منه و قطعا اون احمد شغال واسه پس گرفتش بیکار نمیشینه. شاید نتونه با من مقابله کنه اما باز هم مادرت حکم گروگان و داره… متوجه منظور من میشی؟

نگاه سرگردان یاسمین توی چشمهای مرد مقابلش دو دو میزد: میفهمم. پس اگه اینطور باشه من چرا باید…

لحن محکم منصور زبانش را بست: تو باید یه نسبتی با ارسلان داشته باشی که هیچکس جرات نکنه اسمت و به زبون بیاره.

یاسمین شوکه سرجایش خشک شد و با مکث و لبخند منصور چشم هایش توی حدقه چرخید. دیوانه شده بود دیگر؟ دیوانه اش کرده بودند این جماعت معلوم الحال…

نگاهش که سمت مرد به بازی افتاد، منصور خونسرد تر از همیشه گفت:
_شوکه شدی میدونم! حق داری یهویی یکی بیاد برات تعیین تکلیـ…

_من اصلا متوجه نمیشم شما چی میگی. داستان چیه آقا؟ ارسلان کیه منه که بخواد پشتم دربیاد و ازم محافظت کنه؟

_باید با ارسلان ازدواج کنی.

صاعقه اصلی به تن یاسمین خورد و از شدت شوک و ترس معده اش جوشید. ابروهایش پیچید بهم اما لب هایش کشیده شد… منصور با تعجب به حرکات عصبی اش نگاه کرد که یاسمین عصبی و هیستریک خندید.

نفس نفس میزد و ترس مثل سمی مهلک داشت پدر قلبش را در می آورد. چند ثانیه گذشت اما نه لبخند از روی لبش پاک شد نه نفس هاش آرام گرفت. ذهنش افتاده بود توی یک سرایزی پر شیب و با سرعت هرچه تمام تر سقوط میکرد. نمیتوانست روی جمله ی او تمرکز کند.

منصور متوجه حال بدش شد که سریع یک لیوان آب قند خواست اما خدمتکار تا قدم برداشت در سالن، چنان با شتاب باز شد که همه با ترس سر جایشان ایستادند. خدمتکار قدم پس کشید و محافظ منصور کنار دیوار خشک شد.

نگاه ارسلان اما مثل یک ببر درنده در اطراف را چرخید. روی منصور مکث هم نکرد و با دیدن دخترک و حال آشفته و سری که هنوز پایین بود، پا تند کرد و سمتش رفت.

_بمون سر جات ارسلان…

ارسلان بدون توجه به لحن عصبی او، کنار دخترک زانو خم کرد و چانه ی لرزانش را بالا کشید.

_یاسمین؟

سر دخترک با فشار دست او بالا رفت و قلبش، با دیدن حس عجیبی ته چشمهای سرد او تپش پر دردی گرفت اما باز هم لب بهم فشرد و اشکش را پشت حال و روز سیاهش حبس کرد.

_مگه با تو نیستم ارسلان؟!

ارسلان کفری پلک زد. یاسمین با بغض غریبی نگاهش میکرد…

_حالت خوبه؟

میان جهنم دست و پا میزد که با جمله ی او ، بغض توی گلویش ته نشین شد و لب های صورتی اش با فشار باز شد تا صدای هق هقش گره ی اخم های او را کور تر کند.

دستش بی اراده پایین رفت و کمر صاف کرد. تازه نگاهش به چشم های عصبی مرد مقابلش افتاد.

_به چه اجازه ایی از من سر پیچی می‌کنی و مثل وحشیا میای تو خونم ارسلان؟

_از کی تا حالا شما منو دور میزنین؟ 

منصور جا خورد. اما قافیه را نباخت و صدایش بلند تر شد: من به تو جواب پس نمیدم پسر… صلاح دونستم و آوردمش اینجا که…

_تصمیم پنهونی بین ما نبوده منصور خان. که اگه قراره باشه بگید من موضع خودمو مشخص کنم.

منصور نزدیک بود از یاغی گری ناگهانی او سکته کند.

_حرف دهنتو بفهم پسر. من اگه کاری هم کردم….

ارسلان با پرخاش میان حرفش رفت: هر کاری کردید فقط منو سنگ رو یخ کردید میون جماعتی که اسمم و بزور رو زبون میارن. میدونید چقدر ریسک کردم که برم تو خونه ی شاهرخ و یاسمین و بکشم بیرون؟

منصور نفس تندی زد: ببین…

_اگه منو میدیدن کی میخواست مهلکه ی بعدش و جمع کنه منصور خان؟ شما و مصلحت اندیشی هاتون؟

_تو به چه حقی سر من داد میزنی بچه؟

_به همون حقی که خیلی وقته راه خودمو میرم و اگه یه درصد موندم زیر پرچم شما بخاطر حرمت و احترامی که از بیست سال پیش بهتون داشتم. که همه چی و از شما یاد گرفتم و به اینجا رسیدم ولی پس و پنهونی بین منو شما نبوده منصور خان. نبوده که یاسمین تو نیم وجبیم باشه و از چنگم درش بیارین.

نفسش انقدر تند و رگ های گردنش ورم کرده بود که هر لحظه ممکن بود پوست سرش را پاره کند. نگاه دخترک با وحشت مانده بود به رنگ کبود پیشانی اش و حتی اشک هم نمیریخت. تمام این مدت ندیده بود که او اینطور حرص بزند حتی در اوج خشم و عصبانیت لبخند اعصاب خرد کنش روی لب هایش می‌نشست اما حالا یک بی قراری عجیب به حالش پیچیده بود.

چشمانش از خیرگی به نیمرخ تب کرده ی او با صدای محکم منصور پس کشید… با زبانی بند آمده نگاهش کرد و دست منصور بالا رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

یه پارت دیگه میزاری ؟😢 تلوخدا پارت بزار 😓

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ای بابا حالا چرا تموم کرد
امیدوارم ارسلان راهشو از منصور جدا نکنه وگرنه خیلی بد میشه💔

ارزو
1 سال قبل

من میمرم تا فردا شب میمیرم:))))))

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

من‌باید تا فردا صبر کنم ؟
اوه نو کامان بیبی

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالی

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x