آب دهانش از ترس و استرس خشک شد. میان آن همه درد و بی قراری و ترس نزدیک بود تنش هم تکه پاره شود. ماهرخ نگران تر از همیشه کنار متین ایستاده بود. زبان او هم با این سن و سال غلاف شده بود.
_ارسلان خان این اتاق جای مداوای مریضه؟
با صدای دکتر یاسمین آرام سر بلند کرد. میان این مهلکه فقط یک غریبه میتوانست به دادش برسد.
قدم های ارسلان که سمتشان آمد دخترک تنش را مچاله تر کرد و بعد صدای خشک و خشن او بود که توی گوشش پیچید.
_ چرا روشن فکر شدی دکتر؟ کم تو این خونه تیر از بدن من بیرون کشیدی؟
_حساب توانایی بدن شما با حساب این دختر بچه فرق نمیکنه؟ وقتی انقدر ترسیده…
یاسمین لب برچید و به دست متورمش نگاه کرد. قلبش مثل گنجشک بی پناهی توی سینه اش بال بال میزد.
_اگه تشخیص من غلط باشه و دستش خوب جا نیفته ممکنه کار به جاهای…
_سختش نکن دکتر. جون این جوجه اونقدرام ارزش نداره که من بخوام معطل آخ و اوخش باشم. اگه مشکل داری خودم دستش و جا بندازم.
یاسمین با حیرت سر بلند کرد: جوجه با منی؟
اخم های ارسلان جمع شد و نگاه بقیه با تعجب روی صورتش نشست.
_تو خجالت نمیکشی؟ منو دزدیدی و کشوندی اینجا. این همه بلا سرم آوردی اونوقت میگی جونش برام ارزش نداره؟
مقابل چشم های بی حس او به دستش اشاره کرد: بیا دسته گلت و ببین. تا صبح پلک رو هم نذاشتم. اگه برات ارزش ندارم ولم کن برم پی زندگیم. این گنگستر بازیا چیه پس؟
ابروهای متین از شدت حیرت بالا رفته بود و دهان ماهرخ باز مانده بود. دکتر با دست جلوی دهان و لبخند بی موقع اش را گرفت و عقب تر ایستاد.
ارسلان که جلوتر رفت یاسمین گوشه ی پتو را میان مشتش کشید اما از موضعش کوتاه نیامد.
_تو واقعا نمیدونی با کی طرفی یا خودتو زدی به خریت؟
یاسمین اماده بود تا از روی تخت پایین ببرد با این حال با همان نگاهی که میان ترس و جسارت دست و پا میزد گفت: من واقعا نمیدونم توی آشغال کی هستی!
رنگ چهره ی ارسلان به آنی عوض شد. ماهرخ محکم روب دهانش کوبید و یاسمین قبل از اینکه هیبت او سمتش خیز بردارد از روی تخت پایین پرید.
محکم دست ضرب دیده اش را به سینه چسباند و خواست سمت در برود که با دیدن جسم سیاهی توی دست های او و نگاه سرخش پاهایش به زمین میخکوب شد.
_یه قدم دیگه برداری واسه کشتنت درنگ نمیکنم.
رنگ از رخ یاسمین پریده بود و چشمانش، با وحشت مانده بود به اسلحه ی او.
ماهرخ با ترس بازوی پسرش را کشید و چیزی زیر گوشش گفت. متین خواست جلو برود که با صدای ارسلان سر جایش ایستاد: همتون برید بیرون.
_آقا…
_شمام دستت درد نکنه دکتر. دیگه نیازی به زحمتت نیست من خودم بلدم مشکل این خانم و حل کنم.
دکتر با اشاره ی متین نگاه کوتاهی به دخترک انداخت و با بیرون رفتنش کمر یاسمین با لرز به دیوار پشت سرش چسبید. چوب زبان درازی اش نزدیک بود به مرگ ختم شود.
ماهرخ خواست خودش به ارسلان چیزی بگوید که متین دستش را گرفت و از اتاق بیرون برد.
یاسمین پلک هم نمیزد. لبخند محو ارسلان مثل خنجر توی قلبش فرو میرفت.
_زبونت تو حلقومت زیادی کرده؟
زبانش توی دهانش تکان نمیخورد. آنقدر محو چشمهای او شده بود که همه چیز را از خاطر ببرد.
_ پس چرا لال شدی؟ یادت رفت من چه آشغالی ام؟
ارسلان جلوتر رفت و نفس های یاسمین منقطع شد. به سختی پاهایش را تکان داد و عقب تر رفت. کمرش چسبید به سه کنج انتهایی دیوار اتاق و بغض توی چشمهایش هویدا شد.
ارسلان انگار از این بازی خوشش آمده بود.
_اون زبون درازت چیشد؟ موش خوردش؟
به یک قدمی اش که رسید اشک های دخترک میان بُهت و ترس پایین چکید. مانده بود به کدام ریسمان چنگ بزند…
_من غلط کردم.
ارسلان با لذت وافری خیره اش شد: خب؟
نوک اسلحه را چسباند به قلب دخترک که او وحشت زده قالب تهی کرد و زانوهایش سست شد.
فشار اسلحه و دست های او روی سینه اش سر پا نگهش داشت و وقتی ارسلان ضامن را کشید نفس کشیدن را از یاد برد. هنوز توی وهم و خیال دست و پا میزد که با لبخند پررنگ ارسلان ، جیغ بلندی کشید و همین باعث شد مرد مقابلش یکه بخورد.
دستش سست شد و صدای جیغ های یاسمین بلندتر شد.
_چه مرگته؟ ببند دهنتو…
دخترک چشم بسته بود و هیستریک وار فقط جیغ میکشید. ارسلان بی حوصله و عصبی اسلحه را پایین آورد و خواست توی صورتش بکوبد که یاسمین سریع دست سالمش را بالا برد و حصار صورتش کرد.
اینبار بلند زد زیر گریه و همان گوشه روی زمین نشست.
_ببر صداتو… نیم وجب بچه اعصابم و خرد کردی.
با شدت گرفتن گریه ی او متین را صدا زد و انگار او هم پشت در منتظر بود که سریع داخل آمد. با تعجب نگاهشان کرد و ارسلان کلافه به دخترک اشاره زد: بندازش تو زیر زمین.
ماهرخ با احتیاط داخل آمد و با مِن مِن گفت: آقا تو اون خراب شده تلف میشه که. هر چی باشه دختره و…
با چرخش نگاه عصبی او زبانش بسته شد: این مزخرفات چیه تحویلم میدی؟
یاسمین با ترس سر بالا آورد و میان هق هق گفت: چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چیکار کنم باور کنی من نمیشناسمت؟ بخدا من نمیشناسمت.
ارسلان با اخم هایی غلیظ نگاهش کرد که یاسمین در حرکتی ناباورانه ساق پای او را گرفت.
_به جون مادرم مثل سگ ازت میترسم. غلط کردم هرچی گفتم. من دیشب خواستم از اونجا فرار کنم گفتم تو ماشین یکی قایم شم که از محافظای عمارت نباشه. به مرگ خودم حتی یه بارم اسمتو نشنیدم. چرا باور نمیکنی؟!
متین و ماهرخ با تعجب نگاهش میکردند و ارسلان، هر لحظه عصبی تر میشد. پایش را که محکم کنار کشید، تن دخترک روی زمین افتاد و اشک هایش از درد شدت گرفت.
_چرا رحم نداری تو لعنتی؟ قلب نداری مگه؟
ارسلان یک لحظه خواست با خشم پاشنه کفشش را روی دست شکسته او بگذارد که ماهرخ جرات کرد و سریع آستین لباسش را کشید.
_ نکن آقا… اگه یه ذره واسه موی سفید من ارزش قائلی نکن. گناه داره…
نگاهش لحظه ایی سمت چشم های ملتمس او کشیده شد و سریع دستش را پس کشید.
جلوی در رو به متین گفت: پس خودتون دهنشو ببندید تا به جای کشتنش راه حل بدتری و انتخاب نکنم.
یاسمین با درد پلک بست و صدای او لحظه ی آخر
تن و بدنش را لرزاند.
_به دکتر بگو بره خودم میام دستشو جوری جا میندازم که زبونشم باز شه.
مقابل نگاهش لیوان به زمین کوبیده شد و هشدار او توی گوشش پیچید: داری همه چی و خراب میکنی احمد.
چشمان احمد با درماندگی چسبید به خرده شیشه های لیوان و صدای قدم های او روی مغزش رفت.
_من اصلا نفهمیدم چیشد جاوید خان. اون شبم اون مرتیکه غافلگیرم کرد. چمیدونستم یهو قراره قشون بکشه اینجا.
جاوید کلافه مقابلش نشست و انگشتانش را توی موهای سفیدش فرستاد. با خشم پلک زد و صدایش را پایین برد: همه چی خیلی تمیز تر از این برنامه ریزی شده بود که منصور بخواد بویی ببره و ارسلان و بفرسته سروقتمون. اون اسناد…
_سوختن اون اسناد یعنی حکم مرگ من آقا. یه شبم از اون مهمونی و معامله نگذشته بود که ارسلان خراب شد سرم. معلومه که تو همین خونه صدتا سگ براش پارس میکنن!
مکثش باعث شد جاوید نگاهش کند و او به زخم شقیقه اش اشاره کرد: کی میتونه دست ارسلان و بذاره تو پوست گردو جاوید خان؟
_شلوغش نکن. اون هنوزم یه بچه گرگه تو دستای منصور. تنهایی هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
_ساده نگیرید همه چی و… اصلا شاید…
سرش با شتاب بالا آمد: اگه یاسمین و در ازای اون اسناد گروگان گرفته باشه چی؟
جاوید جا خورد. پلک هایش را جمع کرد. معلوم بود ذهنش درگیر شده…
با مکث گفت: چرا مزخرف میگی؟ کی جز ما از وجود اون دختر خبر داره؟
_آقا…
_به همین سادگی نمیتونن از هویت اون دختر با خبر شن. انقدر مزخرف بهم نباف.
_ولی دقیقا همون شب یاسمین غیب شد.
_مگه نگفتی همه مدارکش غیب شدن؟ پس یعنی خودش فرار کرده. تمومش کن دیگه.
احمد سرش را میان دستانش گرفت و جاوید بلند شد.
_قبل از اینکه زنت برگرده و ببینه یاسمین نیست پیداش کن احمد. من نمیخوام این ماجراها به گوش شاهرخ برسه و زحمات چندین سالم به باد بره.
نگاه او درمانده توی فضا چرخ خورد. آدم هایش سه روز همه ی شهر را دنبال دخترک گشته و هر بار دست از پا درازتر برگشته بودند. انگار دخترک مرده و حتی جنازه هم ناپدید شده بود که هیچ رد و نشانی ازش نبود.
پلکی زد و مقابل جاوید ایستاد: تمام تلاششو میکنم پیداش کنم آقا.
_اگه پیداش نکنی قبل از ارسلان شاهرخ خرخره ات و میجوه. به جونت که فکر کنی انگیزه ت بیشتر میشه.
**********
از غروب دل درد امانش بریده بود. چهار زانو نشسته بود روی تخت و پیشانی را به تشک چسبانده بود و محکم شکمش را با دستهایش فشار میداد.
ده بار به در اتاق کوبیده بود تا شاید کسی به دادش برسد اما انگار هیچکس در این خانه حضور نداشت.
در این سه روز جز متین و ماهرخ کسی را ندیده بود. آن ها هم فقط برای غذا آوردن بهش سر میزدند.
با بغض سرش را بلند کرد و نگاهش چسبید به سیاهی شب و آسمانی که محض دلخوشی حتی یک ستاره هم نداشت.
نگاهی به دستش که توی آتل پیچیده بود انداخت. هنوز کمی درد میکرد… فقط خدا میدانست که ارسلان چطور راضی شد تا همان پزشک دوباره برگردد و دستش را جا بندازد و بعدش دیگر نه آن مرد را دید نه ارسلانی که این همه بلا سرش آورده بود.
دقیقا سه روز با تنهایی اش سر میکرد به امید اینکه ماهرخ بیاید اما انگار او هم از چیزی میترسید که بعد گذاشتن سینی کنار او سریع از اتاق بیرون میرفت.
با درد شدیدی که توی دلش پیچید نفس کم اورد. کم مانده به گریه بیفتد… با بدبختی از جا بلند شد و با کمری خمیده خودش را به در رساند. چند ضربه ی نسبتا محکم به در کوبید.
_کمک… کسی اینجا نیست؟
حباب بغض میان گلویش شکست و دست سالمش را با همان قوای کمش به در کوبید: ماهرخ خانم…
لب گزید و همان گوشه ی دیوار نشست. چند دقیقه هم طول نکشید که در باز شد و یاسمین با همان وضعیتش سریع روی پا ایستاد. فکر میکرد متین یا ماهرخ آمده اند اما با دیدن چشم های مرد مقابلش و اخم هایش قدمی عقب رفت. زبانش بند آمد و نگاهش از ترس به زمین چسبید.
_چه خبره کل ساختمون و گذاشتی رو سرت؟
چشمهایش را بست و سرش را تا اخرین حد پایین برد تا با نگاه او نلرزد: ببخشید…
ارسلان قدمی سمتش برداشت که او سریع چند قدم ازش دور شد و دست هایش را بالا گرفت: میشه… میشه بگید… ماهرخ خانم بیاد؟
جانش بالا آمد تا همین یک جمله را ادا کند. ارسلان اخم هایش را در هم کشید و چشم چرخاند توی اتاق. حواسش پی حرکات او بود که با دیدن لکه ی قرمز رنگی روی تخت گره ی ابروهایش باز شد.
با تعجب به دخترک نگاه کرد: چت شده؟
رنگ از رخ او پرید: هیچی فقط…
_اینجا هتل نیست که هر لحظه یکی در خدمتت باشه. ماهرخ هم نیست. پس صداتو ببر…
برگشت تا از اتاق بیرون برود که یاسمین با درماندگی صدایش زد. ارسلان با مکث و تعجب چرخید…
رنگ به روی دخترک نمانده بود: کیف من دست شماست؟ میشه برام بیاریش؟
_نمیشه!
_تو رو خدا…
زیر نگاه سنگین او درد با هجوم بیشتری توی دلش پیچید و اینبار با حس مایع لزجی روی زانوهایش نشست تا آبرویش به باد نرود.
با گریه گفت: تو رو خدا کیفمو برام بیار. یه چیزی توش دارم که…
_چیزی شده آقا؟
نگاه دخترک با صدای متین بالا آمد و رنگ چهره اش تغییر کرد
.
_مادرت هست؟
متین تعجب کرد: نه. آقا…
_تو میفهمی درد این چیه؟
یاسمین با خجالت و گریه سر به دیوار کوبید: کیفمو بهم بدین. بهش احتیاج دارم.
ارسلان سر عقب کشید و با چشمانش به متین اشاره زد که کیف دخترک را بیاورد.
_اون لکه قرمز چیه روی تخت؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد و رد نگاه خیره ی او را گرفت و با دیدن ملحفه ی لک شده بزاق توی گلویش خشک شد. لب هایش بهم چسبید و ارسلان نگاه خیسش را شکار کرد.
_زخمی شدی؟
یاسمین با درد پلک بست و دوباره سرش را به دیوار کوبید: نه…
از خجالت داشت آب میشد. نشسته بود روی زمین سرد و تنش میلرزید. متین که کیفش را مقابلش گذاشت با هول و ولا زیپش را باز کرد تا وسایل بهداشتی اش را بردارد. مطمئن بود خودش لحظه ی آخر خودش همه چیز را برداشته بود و… با یاد آوری آن شب و عجله اش و افتادن بسته از کیف قلبش ایستاد. چندبار دیگر کیف را زیر و رو کرد اما جز لباس هایش چیزی داخلش نبود.
دستش را با بهت روی سرش گذاشت: وای بدبخت شدم!
ارسلان آرام به متین گفت که دنبال مادرش برود و بعد از رفتن او انگار که تازه درد دخترک را فهمیده باشد نیشخندی روی لب هایش نشست.
_خونریزی داری خانم کوچولو؟
اخییییی بیچاره
خداشاهده من همیشه خدا چوب کنجکاویمو زبون درازیمو میخورم
الان ایقد کنجکاو شدم ک ببینم ارسالان برای چی وقتی وسایلای یاسیو دید بهت زده شد یا منصور و احمد و شاهرخ کین و چرو ای دختر براشون مهمه ک دیگ موهامو دارم میکنم عامووو خو زودتر همه چیو بر ملا کن
و خـــــــــــــواهــــــــــــشــــــــا حجم پارتا رو بیشتر کن
وایی هنوز خیلی چیزا مبهمه. من ک کلا گیج شدم این پارت و شاهرخ ؟ جاوید؟ منصور اینا کی هستن؟ ارسلان کیه؟ چ کارس؟ فقط خیلی زودتر برملا بشننن مرددددمممم از کنجکاوی
واقعا از ارسلان ت این پنج پارت خوشم اومده شخصیتش باحاله🤤
چه لحظه ی وحشتناکی