ارسلان با احتیاط دست زیر کتفش انداخت و بلندش کرد. نفس های دخترک منقطع شد… عقب هم میرفت صاف روی تخت میفتاد. دلش راضی نبود اما جدیت نگاه ارسلان از تب و تاب دلهره انداختش تا خودش لبه ی هودی اش را بگیرد و مقابل چشمهای براق او، آن را از تنش بیرون بکشد. ارسلان یک لحظه پلک بست و نفس عمیقش همزمان شد با باز شدن چشمها و گیر افتادن نگاهش در تله ی جذابیت دخترکی که حسی بکر و زلال در بند بند وجودش بازی میکرد…
یک تاپ بندی مشکی تنش بود که تناقض زیبایی با پوست سفید و مهتابی اش داشت… نگاهش بی تاب شد… دست و پایش یخ زد و اخم هایش، غلیظ تر از قبل در هم پیچید. نگاهش چرخید روی تن دخترک و گردنبند و خالکوبی کوچک پروانه بالای سینه اش درگیرترش کرد…
_گردنبندتو دربیار.
یاسمین تند تند پلک میزد تا زیر تشعشع نگاه بی پروای او به گریه نیفتد. با تردید گردنبند را درآورد و کف دست او گذاشت. نگاه ارسلان سخت از تن او کنده شد و روی قاب گرد آینه کاری شده گردنبند چرخید.
اگر قابش را میشکافت ترکیب گردنبند بهم میخورد و محال بود به همین سادگی درست شود.
_گردنبندم و خراب نکنیا…
ارسلان با مکث گردنبند را روی میز گذاشت: نگران نباش کاریش ندارم.
یاسمین آب دهانش را قورت داد. سرش پایین بود و چشمهایش بسته… ارسلان بدتر از او مانده بود چطور شروع کند… تاپ نازک او جایی برای پنهان کردن ردیاب نداشت. با دقت سر تا پایش را از نظر گذراند و یک لحظه با دیدن شلوار جینش اخم هایش باز شد.
نگاهش مکث کرد… کمر شلوار با پارچه ایی به مراتب ضخیم تر دوخته شده بود و جرقه ی توی ذهنش پررنگ تر شد…
قدمی جلو رفت و آرام و با لحنی نرم توضیح داد: یاسمین هر کاری کردم اصلا نترس. بهت آسیب نمیزنم… باشه؟
عرق از روی شقیقه ی دخترک پایین سر خورد. سر تکان داد و صدای ضعیفش بزور به گوش ارسلان رسید.
_باشه.
باز هم تکرار کرد “بهم اعتماد کن” و وقتی روی دو زانو مقابل پاهای او نشست، ستون فقرات دخترک لرزید.
نگاه مستقیم و دقیق ارسلان به شلوارش باعث شد سرمای عجیبی زیر پوستش بدود. عمیق نفس کشید و سرش را عقب برد. دست ارسلان روی کمر شلوارش نشست و یاسمین به وضوح لرزید. آنقدر محکم لب به دندان گرفت که شوری خون توی دهانش بالا زد…
حواس ارسلان پرت شده و فقط تمرکز کرده بود روی پیدا کردن ردیاب… حواسش به تن یخ کرده ی دخترک نبود و مجبور شد دو تا از انگشت هایش را از شلوارش رد کند تا پارچه با دقت لمس شود.
یاسمین نزدیک بود سکته کند و با نشستن دست او روی دکمه ی شلوارش، بلافاصله زانو خم کرد و اگر دست های ارسلان به موقع دور تنش را نمیگرفت به حتم روی زمین میفتاد.
ارسلان محکم بازوهای برهنه اش را گرفت و صاف نگهش داشت: آروم باش یاسمین.
تب داشت… تب که نه، تنش میان آتشی داغ میسوخت و جزغاله میشد. طنین تپش های قلبش بلند تر شد و ارسلان چانه اش را بالا کشید.
_چته دختر؟
_ولـ…م کن…
_باشه فقط یکم دیگه…
_تو رو خدا ولم کن.
_یاسمین؟
با صدای بلند و محکمش، بغض درجا پرید به گلویش و چانه اش لرزید.
_من دارم سکته میکنم. معلومه تو چیکار میکنی؟
_آره. تو کمر شلوارت یا دکمه اش قطعا جاساز کردن. باید با چاقو یه قسمتی و بشکافم تا بفهمم. چرا کولی بازی درمیاری؟
چشم های یاسمین داشت حدقه اش را پاره میکرد. تب و تاب قفسه ی سینه اش زیر تاپ نازکش تند شده بود و ارسلان جان میکند تا فقط به چهره اش نگاه کند.
_یعنی چی؟
_یعنی همین…
حال خودش خراب تر شد… کلافه دست از دور کمر او برداشت و چاقوی کوچکی را از جیبش بیرون کشید.
_اینجا لباس نداری که بدم شلوارتو عوض کنی. مجبورم میفهمی؟ باید با همین اوضاع…
_تو شرم و حیا حالیت نمیشه؟
ارسلان جا خورد. سرش را پس کشید و یاسمین از شدت خجالت رنگ به رنگ شد.
_من عادت ندارم یه مرد انقدر لمسم کنه. خیلی بدم میاد.
ارسلان اخم هایش را جمع کرد: منم از روی عشق و غریزه بهت دست نمیزنم که بچه. مجبورم…
مکث کرد. با دیدن پوست صورت او که به قرمزی میزد سرش را جلوتر برد و با شیطنتی که ده سال یک بار توی لحنش پیدا میشد، کنار گوش او زمزمه کرد؛
_اگه خیلی معذبی شلوارتو دربیار بهم بده که دیگه لمست نکنم.
یاسمین با وحشت خواست عقب بکشد که دست های او دور تنش محکم تر شد. کم نیاورد... مشت محکمی توی سینه ی پهن ارسلان کوبید و حرصی گفت: تو هم آب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری هستی.
ارسلان خندید و با کشیده شدن موهای رهای او به صورتش نزدیک بود عطای اراده اش به لقای حس و حال عجیبش ببخشد. تقلاهای دخترک را با بازوهای سفتش مهار کرد و ناخواسته سرش را پیش برد. عطر تن او همان آتشی بود که سال ها رویش آب ریخته بود تا هیچ وقت شعله نکشد… دمی عمیق گرفت و یاسمین اینبار بلند جیغ کشید.
_لعنت بهت نکن… نکن عوضی. ولم کن…
ارسلان دستش را پایین تر سر داد و سعی کرد حواس او را با حرفهایش پرت کند. آرنجش را زیر نیم تنه اش محکم کرد و کنار گوشش گفت؛
_وقتی اینقدر ازم بدت میاد پس چطوری قراره زنم بشی؟
نفس یاسمین توی سینه اش حبس شد. حرصش باعث شد دوباره زبان تند و تیزش را به کار بندازد.
_من غلط بکنم. من به گور جد و ابادم بخندم که قبول کنم زنت شم…
ارسلان آرام خندید: چرا بغل منو دوست نداری؟
سرخ شدن چند باره ی او را دید اما دستش را پیش برد تا بدون توجه به او دکمه ی شلوارش را بکشد.
_دست از سرم بردار ارسلان.
_ولی من برخلاف مقاومت عجیبم داره ازت خوشم میاد.
منقبض شدن فک او را دید. خنده اش را خورد و لبش را به گوش او چسباند: حرص نخور من…
یاسمین بی طاقت و کفری آرنجش را بلند کرد تا در سینه اش بکوبد که ارسلان در یک حرکت دکمه ی شلوارش را با فشار کند. صدای جیغ دخترک پرده ی گوشش را لرزاند اما رهایش کرد و پشت بهش ایستاد تا او فرصت داشته باشد خودش را بپوشاند.
یاسمین مثل پروانه ایی رها شده از پیله روی تخت خزید و پتو را تا بدنش کشید.
_خدا لعنتت کنه بیشعور عوضی.
ارسلان لبخند کمرنگی زد. با چاقو قاب فلزی دکمه را درآورد و دیدن شی سیاه کوچکی با نوری قرمز لبخندش را پررنگ تر کرد.
ردیاب را کف دستش گذاشت و سمت او چرخید: بفرما…
یاسمین با تعجب سرش را جلوتر برد و ارسلان سریع شی را با همان چاقو خرد کرد. دخترک یکه ایی خورد و لب به دندان کشید. باورش نمیشد شاهرخ تا این حد پیش رفته باشد.
_اون کفتار به همین سادگی از دستت نمیداد که. الانم میدونه اینجایی…
_خب الان میخوای چیکار کنی؟
ارسلان ابروهایش را بالا انداخت. با دیدن چشمهای پر غیظ او، با لبخندی یکوری براندازش کرد.
_هیچی به پیشنهاد منصور خان جدی تر فکر میکنم.
بزاق یاسمین تلخ شد. این ماجرا برایش با شوخی و خنده نمیگذشت... هیچ چیز انقدر ساده نبود!
ارسلان با دیدن قیافه ی درهم او نگاه ازش گرفت و تاج ابروهایش بهم چسبید: نگران نباش خانم کوچولو. من آدمخوار نیستم…
نگاه دخترک ماند به چشمهای عجیب او و ارسلان با پوزخند تلخی بیرون رفت…
متین پاکت های بزرگ را مقابل یاسمین گذاشت و ماهرخ با لبخند کمرنگی گفت: دیگه ببخشید اگه بد سلیقه ایم.
یاسمین لبخند زد و با کنجکاوی روی زمین نشست تا پاکت ها را باز کند. ارسلان گوشه ایی ایستاده و دست به سینه نگاهشان میکرد…
چشمش به حرکات او بود و حواسش به تماس چند دقیقه ی پیش و حرف های تکراری منصور… از او بعید نبود که از سر لجبازی دانیار را هم وارد بازی کند.
پسرکی باهوش که تمام تلاشش را میکرد تا پا جای پای او بگذارد… سرش پر باد بود و تجربه اش کم… پایش میرسید یاسمین را به هر وعده ایی میفروخت تا قدرتش بیشتر شود.
پلک هایش از شدت خشم لرزید و فکش منقبض شد. آنقدر در زندگی اش به ارجمند مدیون بود که باید خودش این مسئولیت را به عهده میگرفت تا دخترک آلت بازی قدرت کثیف دیگران نشود! بکر بود و تا حد زیادی لطیف… اگر رهایش میکرد، خونش را میمکیدند تا قدرت پنهان ارجمند و اندوخته هایش را تصاحب کنند.
_وای چقدر اینا خوشگلن…
پلکی زد و نگاهش با تعجب به حرکات او ماند. تمام لباس ها را ریخته بود دورش و با دقت نگاه میکرد.
_ماهرخ بخدا باورم نمیشد همچین چیزایی بخری.
لبخند کمرنگ زن جان گرفته و چشمهایش برق میزد.
_همشونو متین انتخاب کرده وگرنه منه پیرزن همچین سلیقه ایی ندارم که…
یاسمین با تعجب سر بلند کرد و نگاهش به لبخند متین افتاد: جدی؟
_آره دختر... منو چه به این قرتی بازیا!
_وای متین تو چقدر بلا و آبزیره کایی…
متین با تعجب دست روی دهانش کشید: خواهش میکنم.
یاسمین با صدای بلندی خندید و متوجه نگاه متعجب بقیه روی چهره اش نشد. انگار کسی توی قلبش مرز های بغض و ترس را فتح کرده و یک تنه برای کمی آرامش میجنگید… ارسلان که جلو رفت، لبخند متین خشک شد و بی اراده عقب کشید. متلک آرام او را شنید…
_تو خرید کردن واسه دخترا تجربه داشتی؟
نفس متین حبس شد و وقتی نگاهش به چهره ی سخت و بی انعطاف ارسلان افتاد، دست و پایش را گم کرد.
_راستش آقا…
ماند چه جوابی دهد که او در لحظه کیش و ماتش نکند.
زبان روی لبش کشید و با احتیاط گفت: دخترای هم سن و سال یاسمین اکثرا اینجوری لباس میپوشن. منم فکر کردم…
_آهان.
لحن پر تمسخر او دهانش را بست. سر پایین کشید و مکالمه ی ماهرخ و یاسمین، فرصت توپ و تشر را از ارسلان گرفت.
_خداروشکر که خوشت اومد. باز اگه خودت میومدی باب میلت خرید میکردی بهتر بود.
یاسمین لبخند کجی زد. اصلا متوجه حضور ارسلان آن هم در چند قدمی اش شد…
_مگه آقای غول گذاشت؟ ندیدی چه حرفایی بهم زد؟ هر کی ندونه فکر میکنه من خرابم و میخوام…
ای وللل
پارت امروز کو؟
آقای غولللل😂😂😂
از اون زوج هایی میشن ک خیلی عاشق اما خیلی هم دعوا میکنن😂
نمیدونم چرا حس میکنم متین یاسمینو دوس داره درسته داستان راجب یاسمین و ارسلانه ولی متینم پسر بدی به نظر نمیاد هاااا
منم همین حسو دارم
نظر منم همینه
حاجی پشمام
وای یاسمین گورت کندس😂😂😂