چشمهای یاسمین میان بُهت و حیرت مانده بود به جمعیت توی باغ و نگاه هایی که یک دم از رویش کنار نمیرفت. انگار هر کس سعی داشت با کنکاو تن و بدنش به هویت مجهولش پی ببرد… هویتی که شاید اگر برملا میشد دیگر رنگ آسایش را نمیدید.
محافظ ها دور تا دور باغ ایستاده و با دقت مراقب حرکات مهمان ها بودند تا مبادا خطایی از کسی سر بزند.
_یاسی خوبی؟
نگاهش از روی جمعیت به سمت متین کشیده شد.
روی یک صندلی با فاصله کنارش نشسته بود تا ازش محافظت کند. بزور سر تکان داد و لیوان آب توی دستش را سر کشید.
_ارسلان کجاست؟
_داره با چند نفر حرف میزنه ولی الان میاد… تو چرا باز مثل مرده ها شدی؟
یاسمین با استرس گوشه ی لبش را گزید: میترسم… اینا یه جوری نگاهم میکنن انگار از فضا اومدم.
متین لبخند زد: حق دارن. تو تصور کن ارسلان خان ازدواج کنه و بخواد جشن بگیره همین خودش یه پدیده ایی که شاید هر هزارسال یه بار اتفاق بیفته.
_مسخره…
_هویت خودتو فاکتور میگیرم چون نصف اینا نمیدونن کی هستی.
یاسمین کلافه گوشه ی شال سفیدش را لمس کرد: ارسلان گفت حق ندارم با هیچکس حرف بزنم.
متین نیم نگاهی به محافظ هایی که کنارش ایستاده بودند انداخت و بدون جلب توجه صندلی اش را سمت دخترک کشید.
_پدر شاهرخ تو مهمونیه. چشمش هم مستقیم روی تو… پس ضعف نشون نده.
دخترک بلافاصله چشم گرد کرد و متین با اخم تشر زد: عادی باش دیگه یاسمین.
یاسمین به لکنت افتاد: شاهـ…رخم اومده؟
_نه ارسلان خان اجازه نداد.
دخترک حرصی شد و سعی کرد نگاهش فقط روی صورت متین باشد: منو مثل عروسک نشوند اینجا خودش معلوم نیست کجا رفت… مگه مترسکم؟ اینا یه جوری نگاهم میکنن انگار قاتلم…
_به هر حال شوهرت کم کسی نیست. فکر کن رو حرف منصور خان حرف زد و اون لباس شکیل و با این کت و شلواری که تنته عوض کرد.
یاسمین با چشم غره ایی سرش را چرخاند که متین خندید اما با آمدن ارسلان فرصت نشد تا بحث را ادامه دهند. سریع عقب کشید و لبخندش را جمع کرد…
ارسلان با نگاه کوتاهی به متین کنار دخترک نشست و چشم توی صورتش چرخاند که با ارایش ملیح و دخترانه ایی زینت داده شده بود.
_حالت خوبه؟
یاسمین صادقانه سرش را بالا انداخت: نه… اینجا احساس خفگی دارم. میشه برم تو؟
_یه ساعت تحمل کن بعد میذارم بری داخل.
نگاهش مثل آتش تن دخترک را گرم کرد. نمیتوانست مستقیم به چشم هایش زل بزند… آنقدر حرارت داشت که میترسید میان شعله های سرکش و مشتاقش بسوزد!
یاسمین نفسی گرفت و سئوالی را که چند ساعت ذهنش را درگیر کرده بود با تردید به زبان آورد.
_میگم… تو اجازه ندادی احمد بیاد یا خودش از ترس نیومده؟!
ارسلان با مکث پوزخند زد: احمد؟ احتمالا تا الان زیر خاک فسیل شده!
یاسمین چنان جا خورد که اگر نگاه تیز ارسلان روی چهره اش نبود همان میان جیغ بلندی سر میداد.
_احمد مرده؟
_اره…
_تو کشتیش؟
فک ارسلان و تمام عضلات صورتش منقبض شد: نه!
ته نگاهش صداقت موج میزد که دخترک لب به دندان گرفت: پس کار کی بوده؟ آخه انقدر یهویی…
ارسلان نگاهش را میان جمعیت چرخاند و به خوبی متوجه خیرگی خشایار به فاصلهی کمش با دخترک شد. لبخند کجی زد و سرش را به سر یاسمین نزدیک تر کرد…
_کار شاهرخ خان عزیز و مهربون بوده.
طعنه اش اخم های ریز دخترک را درهم کشید.
_متلک ننداز.
ارسلان با خنده چانه اش را لمس کرد: فکر کنم از سر تفریح خلاصش کرد گرچه احمد بدرد هیچی نمیخورد.
یاسمین نفس عمیقی کشید و چشم بست و سر به زیر شد تا شوک این خبر توی چشمانش دو دو نزند.
ارسلان بی حرف دستش را گرفت و فشرد. انگار میخواست قلب دخترک را با گرمای دستان محکمش آرام کند… قوت قلبی که شاید با سکوت ادامه دار میشد اما لبریز بود از اطمینان و صداقت!
یاسمین آب دهانش را قورت داد و سرش را بالا آورد که یک لحظه یک جفت نگاه عجیب مثل برق از مقابل چشمانش رد شد. مثل برق گرفته ها سر چرخاند و ضربان قلبش روی هزار رفت…
_چیشد؟
متین با تعجب سمش خم شد و ارسلان بازویش را کشید: یاسمین؟
چشم های دخترک گشاده شده بود: فکر کنم یه چیزی دیدم…
_چی مثلا؟
یاسمین باز هم بی قرار سر چرخاند که اینبار ارسلان کفری چانه اش را گرفت: منو نگاه کن دختر…
_افشین اینجاست؟
ارسلان جا خورد و حتی متین هم صدایش را شنید که بلافاصله بلند شد و نزدیک میزشان ایستاد: چیشده؟
ارسلان دست دور کمر دخترک انداخت تا لرزش تنش را کنترل کند. همزمان رو به متین گفت: بگو کل باغ و چک کنن متین.
_چشم.
یاسمین دست یخ زده اش را به دست ارسلان رساند و لب هایش لرزید: فکر کنم خودش بود…
متین سریع بلند شد و به چند نفر دستور داد که امنیت کل باغ را بررسی کنند. تکاپوی محافظ ها باعث شد توجه برخی از مهمان ها جلب شود و وقتی منصور سمت ارسلان چرخید او با خونسردی برایش سر تکان داد که خیالش راحت باشد.
_ارسلان بخدا افشین بود من…
پهلویش میان مشت او فشرده شد و چهره اش درهم رفت. ارسلان لبخند کجی زد: پیداش میکنم. نترس…
یاسمین نفس عمیقی کشید و دست روی سینه اش گذاشت.
_وقتی سر و کله ی این عوضی پیدا میشه من حتی تو بیداری کابوس میبینم.
ارسلان اخم کرد: وقتی من کنارتم دلیل نداره از چیزی بترسی.
تن دخترک سرد و گرم شد. لبخند زد و نگاه ارسلان بند لب های سرخش شد که میان سفیدی صورتش میدرخشید… ممنوعه تر از سیب سرخ حوا که نبود، بود؟! بی اراده سر خم کرد و پلک زد.
_مادرت داخل ساختمونه اگه میخوای تو هم…
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: یعنی تنهام میذاری؟
_خودت نگفتی اینجا احساس خفگی میکنی؟
_اون لحظه مثل الان نمیترسیدم.
بغض شناور شد ته مردمک های لرزانش و دست ارسلان روی کمرش به حرکت درآمد.
_لازم نیست انقدر بترسی یاسمین. چه شاهرخ باشه چه افشین چه هر حرومزاده ایی، من هنوز کنارتم.
_اما افشین ازت نمیترسه ارسلان!
چشم های ارسلان با مکث تنگ شد و دخترک سرش را پایین انداخت: اینو از حرفاش فهمیدم. نمیدونم چرا انقدر ازت کینه داره ولی… یه درصدم ازت نمیترسه.
_این چیز مهمی نیست که بخواد فکرتو درگیر کنه. افشین سالهاست تلاش میکنه تا منو زمین بزنه… هربار موفق نمیشه و به جاش هارتر از قبل میشه. الانم کلیدشون روی توعه!
یاسمین لب برچید: اگه بفهمه من زنت شدم اونوقت چی؟
_برخلاف شاهرخ، دست به کارای وحشتناک تری میزنه. اما گفتم که نگران نباش من هنوز نمُردم!
یاسمین با چشم های براق نگاهش کرد و لبخند روی لب های کوچکش زنده شد. چیزی ته دلش تکان خورد اما عقلش باز هم پا پس کشید تا به حس و حال عجیبش بها ندهد.
نگاه ارسلان مانده بود به لبخند دخترک که ناگهان صدای عجیبی آمد و انگار چیزی از ته دل یاسمین کنده شد. ارسلان به سرعت سر چرخاند و دیگر نفهمیدند چه شد، چنگ انداخت به پشت گردن دخترک و محکم سرش را به سینه گرفت و شاید… ده ثانیه هم نشد که شیشه های پشت سرشان با چند گلوله ی پیاپی درهم شکست و روی زمین ریخت.
یاسمین لرزید و صدای جیغش توی سینه ی ارسلان خفه شد…
ارسلان همانطور با دخترک توی اغوشش بلند شد و متین همراه محافظ ها با عجله دورش را گرفتند. انگار در باغ بمب ترکیده بود که مهمان ها پراکنده شده و هر کدام دنبال سر پناهی بودند.
_اقا حالتون خوبه؟
ارسلان به دخترک اشاره زد: یاسمین و ببر داخل.
یاسمین با ترس و لرز سر از سینه اش جدا کرد: من نمیرم.
ارسلان عصبی بازویش را گرفت: بیا برو اینجا خطرناکه الان…
_نه میترسم میخوام کنار تو بمونم.
ارسلان مات چشم های پر اشکش ماند و متین با دیدن اوضاع به خودش جرات حرف زدن داد: آقا شما همراه یاسمین برید داخل، من هستم دیگه.
ارسلان کلافه دست پشت گردنش کشید و دخترک محکم به بازویش چسبید. صدای فریاد مهمان ها یک لحظه هم بند نمی آمد و میان آن بلبشو بازخواست های عجیب منصور هم شده بود قوز بالا قوز…
متین با نگاهش از او خواهش کرد که داخل برگردد و ارسلان ناچار دست یاسمین را گرفت و دنبال خودش کشاند.
شال دخترک از روی سرش سر خورده و موهای فر شده اش ریخته بود روی پیشانی اش…
ارسلان با حرص در ساختمان را باز کرد و یاسمین را زودتر داخل فرستاد… طاقت نداشت که انتظار بکشد تا متین بهش خبر برساند. سریع خواست در را روی دخترک ببندد که با دیدن سایه ایی درست پشت پنجره بند دلش پاره شد…
با استرس دست دور تن یاسمین حلقه کرد و رو به بقیه فریاد زد”بخوابید روی زمین” و باز هم در عرض چند ثانیه پنجره ها با چند گلوله پایین آمدند و صدای جیغ خدمتکارها فضا را پر کرد.
زمین زیر پایشان میلرزید و انگار میان عمارت، برزخ که نه… جهنم به پا شده بود.
تن یاسمین یخ کرده و مچاله شده بود توی آغوش ارسلان و انگار نفس هم نمیتوانست بکشد.
ارسلان با صورتی سرخ و کبود و صدایی که از فرط خشم میلرزید نامش را صدا زد و دخترک فقط توانست سر روی سینه اش جا به جا کند تا بهش اطمینان دهد که حالش خوب است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
افشین نامرد
این پارت محشر بود 😍 ولی خیلی کم 😕