_خودتو اذیت نکنی ها ماهی. ارسلان حتما پیداش میکنه…
ماهرخ خوراکی هایی که برایشان آماده کرده بود را داخل ساک بزرگی گذاشت و دست دخترک داد.
_اینارو تو ماشین بخورین. آقا معده اش خیلی حساسه نذار گرسنه بمونه…
یاسمین لبخند کمرنگی زد: چشم…
_اذیتشم نکن. اونجا رفتی هر چی گفت بی چون و چرا بگو چشم…
یاسمین سر خم کرد تا چشمهای خیس زن را ببیند اما ماهرخ خوددار تر از آن بود مقابلش وا دهد!
_اون منطقه خطرناکه یاسمین سر خود کاری نکنه آقا حرص بخوره. تو این اوضاع شماها فقط کل کل و دعوا کم دارین.
_باشه ماهرخ. هر چی گفتی و یادم میمونه فقط اونجوری بغض نکن دلم میگیره بخدا.
لب های زن لرزید. طاقت نیاورد و بالاخره قطره اشکی درشتی گونه اش را خیس کرد…
_دعا کن متین چیزیش نشده باشه یاسی. بخدا من نابود میشم. به جز اون بچه هیچکس و ندارم…
یاسمین ساک را روی میز گذاشت و زن را بدون مکث به آغوش کشید: گریه نکن ماهی…
بغض داشت اما جان کند تا صدا توی حلقش استوار بماند: باور کن دل خودم خونِ ولی جرات ندارم نگرانیمو بروز بدم.
انگار کسی قلبش را میان مشتش گرفت و بیرحمانه فشرد. ارسلان مثل نگهبان جهنم تک به تک حرکاتش را زیر نظر داشت.
ماهرخ آرام گریه میکرد و دخترک حتی نمیتوانست به بغضش پر و بال دهد. فقط کمرش را نوازش کرد و روی کتفش را بوسید.
_مراقب خودت باش تا ما سه نفری برگردیم. غصه نخوریا…
ماهرخ یک تای روسری اش را زیر پلک هایش کشید: تو هم حواست به داروهات باشه. چیزای سرد نخوری یهو معده ات کار دستت بده.
یاسمین لبخند زد: حواسم هست. تو کی میری؟
_شما که رفتین یکی از محافظا منو میبره…
دخترک سری تکان داد و دوباره گونه اش را بوسید. ساک را که برداشت همزمان ارسلان هم داخل آشپزخانه آمد.
_آماده ایی یاسمین؟ بریم؟
یاسمین نگاه کوتاهی به ماهرخ انداخت و با دیدن لبخند کمرنگش سمت ارسلان چرخید و چشم هایش را باز و بسته کرد.
ارسلان ساک و کوله اش را ازش گرفت و اشاره کرد که جلوتر از او برود… استرس داشت اما حس بودن ارسلان کنارش و اطمینان از قدرتی که هیچکس به سادگی تکانش نمیداد، دلش را قرص کرد تا با آرامش بیشتری همراهش شود…
****
_تو درس نخوندی ارسلان؟
نگاه ارسلان به جاده بود: مجبور شدم بخاطر کارام دو سه تا لیسانس بگیرم ولی اون چیزی که دلم میخواست و نه…
یاسمین لب هایش را جمع کرد: دلت چی میخواست؟
_گفتنش چه اهمیتی داره وقتی هیچ وقت بهش نمیرسم؟!
غم توی صدایش باعث شد یاسمین به نیمرخش خیره شود: این همه آدم بعد از چند سال بازم میرن درس میخونن تا به علاقه و هدفشون برسن. چرا بهش نرسی؟
ارسلان پوزخند زد و نیم نگاهی سمتش انداخت.
یاسمین آهی کشید: من حتی نتونستم برم دانشگاه ارسلان. چرا؟ بخاطر هیچ و پوچ! ولی باور دارم که یه روز آزاد میشم و میرم دنبال زندگی و عشق و علاقه ام…
اخم های ارسلان به طرز نامحسوسی درهم رفت. مگر اجازه میداد که او برود؟!
_بابام دوست داشت من آهنگساز بشم. میگفت هنر بزرگیه که با دستات یا صدات چیزی خلق کنی که به مردم آرامش بده.
_بابات بهترین پیانیستی بود که دیده بودم.
یاسمین با بغض لبخند زد: تو هم خبر داشتی؟
ارسلان سر جنباند و دخترک به صندلی چسبید: چقدر دلش میخواست منم ازش یاد بگیرم. ولی مگه گذاشتن؟!
قلب ارسلان از دل دل زدن بغض توی لحنش گرفت. این دختر هم پر شده بود از حسرت های رنگارنگ و انگار باید برای شکست غصه هایش یک جانش را میبخشید… مثل خودش!
_نگفتی چی دوست داشتی ارسلان؟
ارسلان لب هایش را بالا کشید: چه فرقی میکنه؟
_کنجکاو شدم بدونم. فقط تو رو خدا نگی دوست داشتم خلبان شم… بخدا نصف پسرا عشق خلبان شدن دارن.
ارسلان ناخواسته خندید و نگاه دخترک میخ شد به ردیف دندان هایش… خندیدن هم بلد بود؟!
_یادآوری و به زبون آوردن بعضی چیزا اذیتم میکنه یاسمین. خصوصا چیزایی که میدونم هیچ وقت قرار نیست تو زندگیم اتفاق بیفته…
_ولی اون تابلوی نقاشی عجیب تو اتاقت یه معنی دیگه داره.
ارسلان با مکث پلک زد و ابروهایش جمع شد.
_مگه چند سالته ارسلان؟ دوباره طراحی کردن به غرورت لطمه میزنه؟
درد دل ارسلان تازه شد: هر چیزی که منو یاد گذشته بندازه بهم لطمه میزنه. خودمو بکشمم آدم سابق نمیشم!
_هر آدم بدی میتونه دوباره خوب بشه.
_ولی هیچ وقت نمیتونه وجدانشو از گناهای وحشتناکش پاک کنه.
بعضی درد ها، درد نبود خود سرطان بود. ویران میکرد و آباد شدنش شاید هزارسال زمان میبرد…
چشمش به جاده بود و حواسش کنار دختری که بعد از پرحرفی های همیشگی اش بالاخره مغلوب خستگی شده و به خواب رفته بود! بعد هم ارسلان مانده بود و آرزوهایی که روز به روز توی دلش بیشتر میپوسید…
نفسی گرفت و با حس گرفتگی عضلات پا و کمرش ماشین را با احتیاط به حاشیه اتوبان کشاند…
ماشین را خاموش کرد و سرش را با خستگی به صندلی چسباند. معده اش درد میکرد اما بی حوصله تر از آن بود که ساک خوراکی ها را باز کند!
نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت و با دیدن چهره ی پف کرده و مظلومش لبخند زد…
_سرمو درد آوردی با حرفات بعد تخت گرفتی خوابیدی.
خیره اش که میشد تمام حس های عجیب و غریب توی مغزش به کار میفتاد. به سختی چشم از موهای درهم ریخته اش گرفت و پلک هایش را بست.
خسته بود… اندازه ی تمام سال های تنهایی و بی کسی اش انرژی از دست داده بود و حالا بعد از سال ها کسی از علایق و آرزوهایش میپرسید بدون اینکه قضاوتش کند… تشویقش میکرد به زندگی که تمام عمر و جوانی اش را با بیرحمی سوزانده بود. راه برگشتش جز مرگ، فقط یک دنیای موازی بود که بتواند شخصیتش را در آن نو بسازد!
یاسمین تکان آرامی خورد و ارسلان بلافاصله پلک باز کرد. دخترک دست هایش را به آغوش کشیده و انگار سردش شده بود.
ارسلان کتش را از صندلی عقب برداشت و روی تن مچاله اش انداخت. هوای بیرون سرد بود و خاموش شدن بخاری ماشین داشت آزار دهنده میشد.
پلک های لرزان یاسمین با کمتر شدن حس سرما آرام گرفت. ارسلان لبخند کمرنگی زد و اینبار نشد که نگاه از چهره ی خواستنی اش بگیرد. دلبر بود… زیاد! انگار که خدا با وسواسی عجیب چهره اش را نقاشی کرده بود. فرم لب هایش آنقدر هوس انگیز بود که آن شب ناخواسته و ناگهانی طاقت از کف داد…!
شاید اگر دخترک هم کمی همپای دلش قدم برمیداشت تا حالا تنش را به اسارت میکشید… کاش قدرتی داشت تا میتوانست زمان به عقب برگرداند. شاید هیچ وقت آن طور عذابش نمیداد که حالا با یک نگاه تن او از ترس بلرزد. به خوبی بقایای خشونت روز اولش را توی چشمهای یاسمین میدید. اگر دلش هم میخواست باز طناب ترس او دست و پایش را برای پیش قدم شدن در این رابطه میبست.
پلک هایش گرم شده و کم کم داشت هوش از سرش پر میکشید با شنیدن صدای ضعیف و نالان او چشم هایش تا ته باز شد. نگاهش را با تعجب توی صورتش چرخاند و حس کرد قطره اشکی زیر پلکش را خیس کرد.
_یاسمین؟
دخترک هوشیار نبود. لب هایش تکان میخورد اما صدایش بیرون نمی آمد…
ارسلان سر جلو برد تا شاید چیزی از میان لب هایش بشنود.
_نکن… تو رو خدا… کاریم نداشته باش.
کلماتی که منقطع و لرزان از ته حلقش خارج میشد. انگار توی خواب با گریه این جملات را میگفت…
ارسلان با اخمی غلیظ خیره مانده بود به لب هایش و مغزش سوت میکشید!
یاسمین دوباره تکانی خورد و اینبار یکی از دست هایش را بالا آورد و توی هوا چرخاند. ارسلان با تعجب سر عقب برد و دخترک به دستش چنگ زد.
_تو رو خدا دست از سرم بردار…
ارسلان دستش را گرفت که با حس دمای پایین بدنش پلک هایش پرید. دستش یک تکه یخ شده بود.
_یاسمین؟
دخترک هومی گفت. انگار میان دنیای خواب و بیداری گیر کرده بود… صدایش قطع شد و یک دفعه تنش لرزش خفیفی گرفت. ارسلان ترسید و سریع صورتش را میان دستانش گرفت…
_یاسمین دختر بیدار شو… منو ببین…
_ارسلان…
_چشمات و باز کن ببین من اینجام… نترس!
لب های یاسمین بهم چسبید و ارسلان با وحشت فکش را گرفت: قفل نکن لعنتی… بیدار شو.
کابوسش آنقدر عمیق بود که مثل باتلاق روحش را غرق میکرد. ارسلان به سختی لب هایش را باز نگه داشت تا فکش قفل نکند. دخترک اما بیدار نشد! محکم تر چنگ زد به دست او و ناخودآگاه سمتش خم شد!
نفس نفس میزد و گلویش خشک شده بود. ارسلان آرام بازویش را گرفت و تنش را سمت خودش کشید.
_فقط بلدی غش کنی تو بغل آدم.
ناراضی که نبود؟ بود؟! دلش به همین آغوش های ناگهانی هم راضی بود. به اینکه عطر تن لطیفش را به ریه بکشد و فارغ شود از تمام سیاهی های دنیا و زمانه و زندگی نحسش…
دست دور تن یاسمین حلقه کرد و سرش را به آغوش کشید و کم کم لرز از تن او رفت. گرم شد… بیدار نبود اما تپش های قلبش هم آرامتر شد. انگار در اوج کابوس و جهنم، درهای بهشت به رویش باز شده بود.
ارسلان سر روی سر او گذاشت و پلک هایش از شدت خستگی روی هم افتاد… دیگر متوجه باز شدن چشم های دخترک و بیدار شدنش نشد… ندید لبخندی را که کم کم از سر رضایت روی لب های یاسمین شکل گرفت و مدهوش از عطر تنش به خواب رفت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مشکل چیه چرا پارت هارو انقد دیر به دیر میزارید
بیشتر و زود به زود بزار لدفن آجی 😍 😢
😍 🥺
کاش یه پارت دیگه داشتیم امشب
اخ بمیرم برا جفتشون ک عاشق شدن ولی روشون نمیشه پا پیش بزارن
بیچاره ارسلان چقد خود داره
مگه داریم اصلا این مدل مردا رو زنشه ولی 🤭♥️
توروخدا خدا بازم امشب یه پارت دیگه بزار
مرسی که ادامشو گذاشتی دمت گرم.
ارسلان یاسمین رو خیلی دوست داره اما نمیزاره یاسمین بفهمه….ارسلان وجدانی آزار داری؟😂بابا وا بده دخترمون رو اذیت نکن
یاسمین همش مریض میشه 😂
پارت قشنگی بود💖🍃
گلبم ❤